به بهانه فوت سیمین بهبهانی

27 views
Skip to first unread message

Masoud Taghizadeh

unread,
Aug 19, 2014, 12:44:19 AM8/19/14
to

سیمین بهبهانی بامداد امروز (سه‌شنبه) بر اثر ایست قلبی و تنفسی دار فانی را وداع کرد. (روحش شاد)


سیمین خلیلی معروف به سیمین بهبهانی ، ۲۸ تیر ۱۳۰۶ در تهران بدنیا آمد. وی غزلسرای معاصر است و به خاطر سرودن غزل فارسی در وزن‌های بی‌سابقه به «نیمای غزل» معروف است.

پدرش عباس خلیلی به دو زبان فارسی و عربی شعر می‌گفت و حدود ۱۱۰۰ بیت از ابیات شاهنامه فردوسی را به عربی ترجمه کرده بود و در ضمن رمان‌های متعددی مانند روزگار سیاه ، اسرار شب و...را به رشته تحریر درآورد که همگی به چاپ رسیدند.

سیمین بهبهانی ابتدا با حسن بهبهانی ازدواج کرد و به نام خانوادگی همسر خود شناخته شد ولی پس از وی با منوچهر کوشیار ازدواج نمود. او سال‌ها در آموزش و پرورش با سمت دبیری کار کرد،در سال ۱۳۳۷ وارد دانشکده حقوق شد، حال آنكه در رشته ادبیات نیز قبول شده بود. در همان دوران دانشجویی بود که با منوچهر کوشیار آشنا شد و با او ازدواج کرد در سال ۱۳۶۳ منوچهر کوشیار بر اثر سکته قلبی فوت کرد و سیمین با تنها پسرش زندگی را ادامه داد.
سیمین بهبهانی سی سال-از سال ۱۳۳۰ تا سال ۱۳۶۰- تنها به تدریس اشتغال داشت و حتی شغلی مرتبط با رشتهٔ حقوق را قبول نکرد.
در ۱۳۴۸ به عضویت شورای شعر و موسیقی در آمد . سیمین بهبهانی ، هوشنگ ابتهاج ، نادر نادرپور ، یدالله رویایی ، بیژن جلالی و فریدون مشیری این شورا را اداره می‌کردند . در سال ۱۳۵۷ عضویت در کانون نویسندگان ایران را پذیرفت .

در ۱۳۷۸ سازمان جهانی حقوق بشر در برلین مدال کارل فون اوسی یتسکی را به سیمین بهبهانی اهدا کرد . در همین سال نیز جایزه لیلیان هیلمن / داشیل هامت را سازمان نظارت بر حقوق بشر (HRW) به وی اعطا کرد.

بهبهانی، در روز دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۸ هنگامی که قرار بود برای سخنرانی درباره درباره فمینیسم در روز جهانی زن به پاریس برود، با ممانعت ماموران امنیتی روبرو شد. ماموران با توقیف گذرنامه بهبهانی، به او اعلام کردند که ممنوع الخروج است.

۱۰۳ شعر او به زبان انگلیسی در مجموعه ای تحت عنوان «فنجانی از آفتاب» و ۱۰۲ شعر او دركتابی با عنوان «آن سوی واژه ها» به زبان آلمانی ترجمه شده است.

 

آثار سیمین بهبهانی:
سه‌تار شکسته ، جای پا ،چلچراغ ، مرمر ، رستاخیز ، خطی ز سرعت و آتش ، دشت ارژن ، کاغذین‌جامه ، یک دریچه آزادی ، مجموعه اشعار و...

www.jomalatziba.blogfa.com


جیب بر
هیچ دانی ز چه در زندانم ؟
دست در جیب جوانی بردم 
 ناز شستی نه به چنگ آورده 
 ناگهان سیلی ی سختی خوردم 
من ندانم که پدر کیست مرا 
یا کجا دیده گشودم به جهان 
 که مرا زاد و که پرورد چنین 
سر پستان که بردم به دهان 
 هرگز این گونهٔ زردی که مراست 
 لذت بوسهٔ مادر نچشید 
پدری ، در همهٔ عمر ، مرا 
 دستی از عاطفه بر سر نکشید 
 کس ، به غمخواری ، بیدار نماند 
 بر سر بستر بیماری من 
بی تمنایی و بی پاداشی
کس نکوشید پی یاری ی من 
گاه لرزیده ام از سردی ی دی 
گاه نالیده ام از گرمی ی  تیز 
خفته ام گرسنه با حسرت نان 
گوشهٔ مسجد و بر کهنه حصیر 
گاهگاهی که کسی دستی برد 
 بر بناگوش من و چانهٔ من 
 داشتم چشم ، که آماده شود 
نوبتی شام شبی خانهٔ من 
 لیک آن پست ،‌ که با جام تنم 
می رهید از عطش سوزانی 
 نه چنان همت والایی داشت 
 که مرا سیر کند با نانی
با همه بی سر و سامانی خویش
 باز چندین هنر آموخته ام 
 نرم و آرام ز جیب دگران 
بردن سیم و زر آموخته ام 
نیک آموخته ام کز سر راه 
 ته سیگار چسان بردارم 
 تلخی ی دود چشیدم چو از او 
 نرم ، در جیب کسان بگذارم 
 یا به تیغی که به دستم افتد 
جامهٔ تازهٔ طفلان بدرم 
یا کمین کرده و از بار فروش
سیب سرخی به غنیمت ببرم 
با همه چابکی اینک ، افسوس 
 دیرگاهی است که در زندانم 
بی خبر از غم ناکامی ی خویش
روز و شب همنفس رندانم 
 شادم از اینکه مرا ارزش آن 
 هست در مکتب یاران دگر 
که بدان طرفه هنرها که مراست 
بفزایند هزاران دگر 

----------------------------------------------

يا رب مرا ياري بده ، تا سخت آزارش کنم
هجرش دهم ، زجرش دهم ، خوارش کنم ، زارش کنم
از بوسه هاي آتشين ، وز خنده هاي دلنشين
صد شعله در جانش زنم ، صد فتنه در کارش کنم
در پيش چشمش ساغري ، گيرم ز دست دلبري
از رشک آزارش دهم ، وز غصه بيمارش کنم
بندي به پايش افکنم ، گويم خداوندش منم
چون بنده در سوداي زر ، کالاي بازارش کنم
گويد ميفزا قهر خود ، گويم بخواهم مهر خود
گويد که کمتر کن جفا ، گويم که بسيارش کنم
هر شامگه در خانه اي ، چابکتر از پروانه اي
رقصم بر بيگانه اي ، وز خويش بيزارش کنم
چون بينم آن شيداي من ، فارغ شد از احوال من
منزل کنم در کوي او ، باشد که ديدارش کنم

-----------------------------------------------

دارا جهان ندارد،                   سارا زبان ندارد
بابا ستاره ای در                   هفت آسمان ندارد
کارون ز چشمه خشکید          البرز لب فرو بست
حتا دل دماوند،                     آتش فشان ندارد 
دیو سیاه دربند                     آسان رهید و بگریخت
رستم در این هیاهو               گرز گران ندارد
روز وداع خورشید،                  زاینده رود خشکید 
زیرا دل سپاهان،                   نقش جهان ندارد
بر نام پارس دریا                    نامی دگر نهادند
گویی که آرش ما                   تیر و کمان ندارد
دریای مازنی ها                    بر کام دیگران شد 
نادر ز خاک برخیز                   میهن جوان ندارد
دارا ! کجای کاری                  دزدان سرزمینت 
بر بیستون نویسند                 دارا جهان ندارد
آییم به دادخواهی                 فریادمان بلند است
اما چه سود،                       اینجا نوشیروان ندارد 
سرخ و سپید و سبز است       این بیرق کیانی 
اما صد آه و افسوس              شیر ژیان ندارد
کو آن حکیم توسی                شهنامه ای سراید 
شاید که شاعر ما                 دیگر بیان ندارد
هرگز نخواب کوروش               ای مهرآریایی 
بی نام تو ، وطن نیز               نام و نشان ندارد

-----------------------------------------------
گفتا که می بوسم تو را ، گفتم تمنا می کنم
گفتا اگر بیند کسی ، گفتم که حاشا می کنم
گفتا ز بخت بد اگر ، ناگه رقیب آید ز در
گفتم که با افسونگری ، او را ز سر وا می کنم
گفتا که تلخی های می گر نا گوار افتد مرا
گفتم که با نوش لبم ، آنرا گوارا می کنم
گفتا چه می بینی بگو ، در چشم چون آیینه ام
گفتم که من خود را در آن عریان تماشا می کنم
گفتا که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند
گفتم که با یغما گران باری مدارا می کنم
گفتا که پیوند تو را با نقد هستی می خرم
گفتم که ارزانتر از این من با تو سودا می کنم
گفتا اگر از کوی خود روزی تو را گفتم برو
گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم

-----------------------------------------------

تسکین

نیمه شب در بستر خاموش سرد 
ناله کرد از رنج بی همبستری
سر ، میان هر دو دست خور فشرد
از غم تنهایی و بی همسری
رغبتی شیرین و طاقت سوز و تند 
 در دل آشفته اش بیدار شد 
گرمی خون ، گونه اش را رنگ زد 
روشنی ها پیش چشمش تار شد 
 آرزویی ، همچو نقشی نیمه رنگ 
سر کشید و جان گرفت و زنده شد
شد زنی زیبا و شوخ و ناشناس
چهره اش در تیرگی تابنده شد 
 دیده اش در چهره ی زن خیره ماند 
 ره ، چه زیبا و چه مهر آمیز بود 
 چنگ بر دامان او زد بی شکیب 
 لیک رویایی خیال انگیز بود
 در دل تاریک شب ، بازو گشود 
وان خیال زنده را در بر گرفت 
اشک شوقی پیش پای او فشاند 
 دامنش را بر دو چشم تر گرفت 
 بوسه زد بر چهره ی زیبای او 
بوسه زد ،‌اما به دست خویش زد 
خست با دندان لب او را ، ولی
بر لبان تشنه ی خود نیش زد
گرمی شب ، زوزه ی سگ های شهر 
پرده ی رؤیای او را پاره کرد 
 سوزش جانکاه نیش پشه ها
درد بی درمان او را چاره کرد 
 نیم خیزی کرد و در بستر نشست 
 بر لبان خشک سیگاری نهاد 
 داور اندیشه ی مغشوش او 
 پیش او ، بنوشته ی مغشوش او 
 پیش او ، بنوشته طوماری نهاد 
وندر آن طومار ، نام آن کسان 
 کز ستم ها کامرانی می کنند 
دسترنج خلق می سوزند و ، خویش
فارغ از غم زندگانی می کنند 
نام آنکس کز هوس هر شامگاه 
 در کنار آرد زنی یا دختری
روز ، کوشد تا شکار او شود 
 شام دیگر ،‌ دلفریب دیگری
او درین بستر به خود پیچید مگر 
 رغبتی سوزنده را تسکین دهد 
وان دگر هر شب به فرمان هوس
نو عروسی تازه را کابین دهد 
سردی ی تسکین جانفرسای او 
 چون غبار افتاد بر سیمای او 
 زیر این سردی ، به گرمی می گداخت 
اخگری از کینه ی فردای او 
 

-----------------------------------------------

معلم و شاگرد

بانگ برداشتم : آه دختر 
 وای ازین مایه بی بند و باری
 بازگو ، سال از نیمه بگذشت 
از چه با خود کتابی نداری ؟
می خرم ؟ 
 کی ؟
همین روزها 
 آه 
 آه ازین مستی و سستی و خواب 
 معنی ی وهده های تو این است 
 نوشدارو پس از مرگ سهراب 
از کتاب رفیقان دیگر
نیک دانم که درسی نخواندی
دیگران پیش رفتند و اینک 
 این تویی کاین چنین باز ماندی
 دیده ی دختران بر وی افتاد 
 گرم از شعله ی خود پسندی
 دخترک دیده را بر زمین دوخت 
شرمگین زینهمه دردمندی
گفتی از چشمم آهسته دزدید 
چشم غمگین پر آب خود را 
 پا ،‌ پی پا نهاد و نهان کرد 
پارگی های جوراب خود را 
بر رخش از عرشق شبنم افتاد 
چهره ی زرد او زردتر شد 
 گوهری زیر مژگان درخشید 
دفتر از قطره یی اشک ، تر شد 
اشک نه ، آن غرور شکسته 
بی صدا ، گشته بیرون ز روزن 
پیش من یک به یک فاش می کرد 
 آن چه دختر نمی گفت با من 
 چند گویی کتاب تو چون شد ؟
 بگذر از من که من نان ندارم 
 حاصل از گفتن درد من چیست 
دسترس چون به درمان ندارم ؟
خواستم تا به گوشش رسانم 
 ناله ی خود که : ای وای بر من 
وای بر من ، چه نامهربانم 
 شرمگینم ببخشای بر من 
نی تو تنها ز دردی روانسوز 
 روی رخسار خود گرد داری
 اوستادی به غم خو گرفته 
همچو خود صاحب درد داری
 خواستم بوسمش چهر و گویم 
ما ، دو زاییده ی رنجچ و دردیم 
 هر دو بر شاخه ی زندگانی
برگ پژمرده از باد سردیم 
لیک دانستم آنجا که هستم 
 جای تعلیم و تدریس پندست 
 عجز و شوریدگی از معلم 
 در بر کودکان ناپسندست 
بر جگر سخت دندان فشردم
در گلو ناله ها را شکستم 
 دیده می سوخت از گرمی ی اشک 
لیک بر اشک وی راه بستم 
با همه درد و آشفتگی باز 
 چهره ام خشک و بی اعتنا بود 
 سوختم از غم و کس ندانست 
 در درونم چه محشر به پا بود 
 

------------------------


که چی ؟

 که چی ؟ که بمانم دویست سال 
 به ظلم و تباهی نظر کنم 
 که هی همه روزم به شب رسد 
 که هی همه شب را سحر کنم 
که هی سحر از پشت شیشه ها 
 دهن کجی ی آفتاب را 
 ببینم و با نفرتی غلیظ 
نگاه به روزی دگر کنم 
 نبرده به لب چای تلخ را 
 دوباره کلنجار پیچ و موج 
که قصه ی دیوان بلخ را 
دوباره مرور از خبر کنم 
قفس ، همه دنیا قفس ، قفس 
 هوای گریزم به سر زند 
 دوباره قبا را به تن کشم 
 دوباره لچک را به سر کنم 
کجا ؟ به خیابان نکجا 
میان فساد و جمود و دود 
 که در غم هر بود یا نبود 
 ز دست ستم شکوه سر کنم 
 اگر چه مرا خوانده اید باز 
 ولی همه یاران به محنتند 
 گذارمشان در بلای سخت 
 که چی ؟ که نشاطی دگر کنم 
که چی ؟ که پزشکان خوبتان 
 دوباره مرا چاره یی کنند 
خطر کنم و جامه دان به دست 
 دوباره هوای سفر کنم 
بیایم و این قلب نو شود 
 بیایم و این چشم بی غبار 
بیایم و در جمعتان ز شعر 
 دوباره به پا شور و شرکنم 
 ولی نه چنان در غبار برف 
 فرو شده ام تا برون شوم 
گمان نکنم زین بلای ژرف 
 سری به سلامت به در کنم 
رفیق قدیمم ، عزیز من 
به خواب زمستان رهام کن 
مگر به مدارای غفلتی 
 روان و تن آسوده تر کنم 
 اگر به عصب های خشک من 
 نسیم بهاری گذر کند 
 به رویش سبز جوانه ها 
 بود که تنی بارور کنم 

------------------------

 دوباره می سازمت وطن!
اگر چه با خشت جان خویش
ستون به سقف تو می زنم،
اگر چه با استخوان خویش
دوباره می بویم از تو گُل،
به میل نسل جوان تو
دوباره می شویم از تو خون،
به سیل اشک روان خویش
دوباره ، یک روز آشنا،
سیاهی از خانه میرود
به شعر خود رنگ می زنم،
ز آبی آسمان خویش
اگر چه صد ساله مرده ام،
به گور خود خواهم ایستاد
که بردَرَم قلب اهرمن،
ز نعره ی آنچنان خویش
کسی که « عظم رمیم» را
دوباره انشا کند به لطف
چو کوه می بخشدم شکوه ،
به عرصه ی امتحان خویش
اگر چه پیرم ولی هنوز،
مجال تعلیم اگر بُوَد،
جوانی آغاز می کنم
کنار نوباوگان خویش
حدیث حب الوطن ز شوق
بدان روش ساز می کنم
که جان شود هر کلام دل،
چو برگشایم دهان خویش
هنوز در سینه آتشی،
بجاست کز تاب شعله اش
گمان ندارم به کاهشی،
ز گرمی دمان خویش
دوباره می بخشی ام توان،
اگر چه شعرم به خون نشست
دوباره می سازمت به جان،
اگر چه بیش از توان خویش   

-----------------------------------

Inline images 6


Inline images 4

simin.behbahani_jomalatziba.blogfa.com.pdf
Reply all
Reply to author
Forward
0 new messages