با یک احترام نظامی
از دفتر سرهنگ خارج می شوم
برگه ی مرخصی که نتوانسته امضای سرهنگ را به خود ببیند،
توی سطل آشغال می اندازم.
خودم را مشغول میکنم
تا شب فرا برسد
قرار است فردا برای یک ماموریت
با اتوبوسی به شرق کشور منتقل شویم
پوتین هایم را واکس میزنم
لباسهایم را میشویم
میروم تلفن خانه و چند دقیقه ای با مادر و خواهر کوچک ترم صحبت میکنم
به خواهرم امید میدهم و
تشویقش میکنم
بیست روز دیگر کنکور دارد
صبح شده
توی اتوبوس نشسته ام
بخاطر قرصِ ضد تهوعی که خورده ام خوابم گرفته
پولیورم را می اندازم رویم
و میخوابم
می خوابم
می خوابم ...
" خواننده ی گرامی منتظر نباشید
این سرباز دیگر بیدار نمی شود! "
😢😢
ميهمان سرزمين كوچك من در تلگرام باشيد .