فلسفه مستى در فرهنگ ايرانى، تعبیری از تجربه های شخصى؛ رضا فلاطون

40 views
Skip to first unread message

شهروندیار

unread,
Jul 29, 2013, 4:14:37 PM7/29/13
to shahrv...@googlegroups.com



hafez1[1]

فصل سوم  از: رابطه انسان مدرن با خود و محيط پيرامون در انديشه حافظ

"يكى از مسائلى كه فلسفه در مورد آنها به بحث مينشيند تعيين اعتبار فعل دانستن است، كه در امر كشف بنيادهاى دانش و دانستن تبلور يافته است.  كشف بنيادهاى دانش يعنى شناخت ذهن انسان و برعكس"

ريچارد رورتى، فلسفه و آينه طبيعت

"مستى يعنى عالم درون (ذهن) را نظمى ايدآل بخشيدن"

از متن این نوشته

بدین شکرانه میبوسم لب جام - که کرد آگه ز راز روزگارم

حافظ

چند گزیده از متن فصل سوم:

حظ: حض

يكى از ويژگيهاى روايت حافظ از مستى، نگارش يگانه اش از قصه آفرينش است، در نظر او آفرينش آدمى در یک شب میگساری آغاز گشت و بدنبال مستی آنشب، استعداد رهايى از غم زمانه در او به ودیعت گذارده شد.  فرخنده شبی که در آن تمامى عناصر سرشت آدمى به یکباره شکل گرفت و پس از آن هيچ عنصر جديدى به طینت او اضافه نشد.

 مستی رهايى از 'غم زمانه' است و انسان حيوانى است كه از روز ازل (آفرينش آدمى)، استعداد مست شدن در او قرار داده شده است، گنجينه اى كه حافظ به وديعت نهاده، شامل كليد تشخيص 'غم زمانه' از انواع متعالى و انسانى غم، همچون غم عشق، و تعليم فنون خلاصى از 'غم زمانه' است.  در طول ششصد سال گذشته، اين آموزه ها، بصورتى بى وقفه، و بى اندكى كهنگى، مجال انسان بودن و انسان زيستن را برای مخاطبان خود افزوده و مى افزايد.

 غم كهن به مى سالخورده دفع كنيد - كه تخم خوشدلى اين است پير دهقان گفت

* * *

همچون تمرین مراقبه در ادیان شبه قاره هند، مستی نوعی ستون فقرات مجموعه ایده ها و اعمال عرفان ایرانی است، اما تفاوت آن با مراقبه در اینست که مستی همچون ریسمانی از میان بسیاری از نحله های فرهنگی ایرانی از عرفان و رندی تا عیاری عبور میکند در حالیکه مراقبه تنها یک آیین مذهبی است.

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت - در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

* * *

 هرودوت در همان اثر در خصوص آداب شراب خوارى ايرانيان مى نگارد "بطور كلى رسم ايشان (پارسيان) است كه در حال مستى راجع به مسائل اساسى به بحث و تبادل نظر بپردازند و سپس روز بعد، صاحب خانه اى كه تصميم در آن گرفته شده است، نتيجه را نزد شركت كنندگان ميبرد و اگر باز هم آن تصميم تاييد شد در مورد آن عمل ميكنند. گاهى تبادل نظر در حال غير مستى انجام ميشود اما، در چنين مواردى هميشه موضوع دوباره در حال مستى به شور گذاشته ميشود.

* * *

زمانه اندوه خود را بر مبناى پيوستگى گذشته و آينده تحميل ميكند. هستى اما پيوسته نيست، بدنبال لحظه اى از اندوه، ميتواند لحظه اى سرشار از شادى پديد آيد، هستى به گذشته و آينده نيز بى ارتباط است، گذشته هستى ندارد و آينده هنوز بدنيا نيامده است، هستى حافظه و تاريخ ندارد،هستی فقط در حال می زیست میکند و تنها حال ميتواند حامل بار هستى باشد. زمان حال به درازای یک لحظه است و لحظه عبارتست از واقعه نوشيدن جرعه اى از شراب هستى، لحظه همان  لذت گشودن هديه اى و بسته اى است هستى-بخش كه از سرچشمه هستى پيشكش ميگردد؛ لحظه یعنی زمان آشنايى، دوستى وعشق ورزى عالم درون با معشوقى و دلبرى سر رسيده از شهر هستى.

فهرست

١- مستى و غم زمانه

٢ - مشكلات زمانه و غم زمانه

3- مستی و عقل استدلالی

4 - معنا و تعريف مستى

5 - مستى و جرعه هاى گسسته هستى

6- جرعه هاى هستى و پیدایش لحظه

7 - مستى عاشق و مستى معشوق

8 - رابطه مستى با الكل

 ١- مستى و غم زمان 

 در ادبيات نياكانى ما غمِ ايام يا غم 'زمانه'، غمى از نوعى ابتدايى و تكامل نيافته است، غمى كه اجداد بيولوژيك ما در جنگلها و بر سر شاخه درختان و درون غارها هم داشته اند، مورچه ها و زنبورها هم دارند، حافظ، سعدى، مولانا، خيام، عطار و بسيارى ديگر از چهره هاى حكمت و ادبيات ايران هريك به شيوه اى آدمى را از خوردن غم 'زمانه' بر حذر داشته اند. نقل داستانى در مثنوى براى نمونه بى مناسبت نيست:  گاوى تنها در جزيره اى مى زيست، هر روز صبح با باران صبحگاهى دشتِ پهناور آنجا سبز ميشد و گاو با انرژى و ولع مشغول خوردن ميشد و بدون توقف تا غروب همه سبزه ها را تمام ميكرد و پروار ميشد، و هر شب ترس، نگرانى و غم بر او غلبه ميافت كه نكند فردا صبح رطوبت و شبنم نباشد و سبزه اى رشد نكند در نتيجه اين تشويش و اندوه تا صبح دوباره لاغر ميشد و اين دورِ باطل در روز و شب مرتب تكرار ميگشت.

غم زمانه كه هيچش كران نميبينم - دواش جز مى چون ارغوان نميبينم

به ترك صحبت پير مغان نخواهم گفت - چرا كه مصلحت خود در آن نميبينم

آفرينشِ انسان در نگاه حافظ عبارت بود از ريخته شدن  آب حياتی در پيمانه آدمى كه به كمك آن بتواند سر خود را از امواج اقيانوس غم زمانه بالا آورده و در آن فراغت، و فرصت، مجال انديشيدن به غمهاى مرحله بالاتر و مهمتر را بيابد، غم هاى انسانى همچون غم دستيابى به شادى، غم جستجوى معناى زندگى و معناى مرگ، غم اينكه انسان چيست و در اين جهان چه ميكند، غم انديشيدن و آفرينش هنرى و غم عشق، گنج غم عشق.

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد - تا روى در اين منزل ويرانه نهادي

يكى از ويژگيهاى روايت حافظ از مستى، نگارش يگانه اش از قصه آفرينش است، در نظر او آفرينش آدمى در یک شب میگساری آغاز گشت و بدنبال مستی آنشب، استعداد رهايى از غم زمانه در او به ودیعت گذارده شد.  فرخنده شبی که در آن تمامى عناصر سرشت آدمى به یکباره شکل گرفت و پس از آن هيچ عنصر جديدى به طینت او اضافه نشد.

دوش ديدم كه ملائك در ميخانه زدند - گل آدم بسرشتند و به پيمانه زدند

ساكنان حرم ستر و عفاف ملكوت - با من راه نشين باده مستانه زدند

حافظ مشكلى با تكامل تدريجى سلول تك ياخته اى به گياهان و جانوران ندارد، اما معتقد است بدون اولین تجربه مستى، ميليونها سال تكامل ديگر نيز 'جاندار غار نشين' را به انسان مبدل نميكرد.

رندى آموز و كرم كن كه نه چندان هنر است - حيوانى كه ننوشد مى و انسان نشود

 برو ای زاهد و بر درد کشان خرده مگیر - که ندادند جز این تحفه به ما روز الست

مستی رهايى از 'غم زمانه' است و انسان حيوانى است كه از روز ازل (آفرينش آدمى)، استعداد مست شدن در او قرار داده شده است، گنجينه اى كه حافظ به وديعت نهاده، شامل كليد تشخيص 'غم زمانه' از انواع متعالى و انسانى غم، همچون غم عشق، و تعليم فنون خلاصى از 'غم زمانه' است.  در طول ششصد سال گذشته، اين آموزه ها، بصورتى بى وقفه، و بى اندكى كهنگى، مجال انسان بودن و انسان زيستن را برای مخاطبان خود افزوده و مى افزايد.

غم كهن به مى سالخورده دفع كنيد - كه تخم خوشدلى اين است پير دهقان گف

اولين تجربه مستى در عالم، متعلق است به حضرت آدم، وقتى كه او فرشتگان را براى اداى احترام به حضور مى پذيرفت، هنگامى كه فهرست اسما الهى را براى آنها مرور ميكرد و زمانى كه عهد نامه ازلى را امضا ميكرد، مست بود، اگر عقل استدلالىِ آدم رهبرى اعمال وى را بعهده داشت، چنين قراردادى هيچگاه امضا نميشد، و رفاه و آسايشِ باغ عدن بخاطر كسب آزادى و استقلالِ راى در جهان مادى، از دست نميرفت.

٢- مشكلات زمانه و غم زمانه 

 مشكلات زمانه اجتناب ناپذيرند اما خوردن غم زمانه گزينه اى شخصى است، غم زمانه يا غم روزگار متعلق به ما نيست، بر خلاف اعتقاد فلسفه پيش-هولوكاست، ما 'فرزند زمانه' نيستيم، ما فرزند آدم يم، مست باده ازليم و سرشت انسانى ما همان است كه طرح آن با خوردن آن باده ازلى ريخته شد، غم زمانه غم انسانى نيست، از اجداد جانوری به ما منتقل گشته و متعلق به ما نيست.

پیوند عمر بسته به موییست، هوش دار - غمخوار خویش باش! غم روزگار چیست

تنگدستى نمونه اى تمام-نما از مشكلات زمانه است كه براى مقابله با آن، بيش از هر چيز ديگر، به مستى ازلى نياز داريم تا در عين تنگدستى، غم آن را به عالم درون نپذيريم:

ايا پر لعل كرده جام سيمين - ببخشا بر كسى كش زر نباشد

كش زر نباشد اشاره به هر كسى باشد كه مشكلى دارد، نيازى دارد، دلِ شكسته اى دارد.

آیینه سکندر جام می است بنگر - تا بر تو عرضه دارد احوال ملک دارا

مُفلسانیم و هوای مِی و مُطرب داریم - آه اگر خرقه پشمین به گرو نستانند

ای دل! آن دم که خراب از مِیِ گلگون باشی - بی زر و گنج به صد حشمتِ قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند - چَشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

در مملكت خود به جاه از همه افزون بودن يعنى شاه بودن، در عالم درون صاحب تاج و تخت بودن، و اجازه ورود به 'غم زمانه' ندادن، براى جلوگيرى از نفوذ آن دستورات لازم را صادر كردن. دست يابى به پادشاهى درونى يعنى مستى، و مستى همان پادشاهى درون است. آنكه در مملكت خود به شايستگى و با هژمونى به تخت نشسته است از هيچ اراده خارجى فرمان نميبرد، غمخوار خويش است، غم روزگار را به درون نميپذيرد و در عالم وجودش همه كس با طيب خاطر فرمانبر اوست.

آنكس كه بدست جام دارد - سلطانى جم تمام دارد

آزادى و اختيار ازلى كه آدمى را از عالم پست جانورى به انسان مبدل كرد كيمياى هستى را به صورت استعداد تحقق بخشيدن هر مطلوب و ايدآل درونى به انسان بخشيدن؛ مستی یعنی عالم درون را نظمی ایدآل بخشیدن.

در وقت تنگدستى در عيش كوش و مستى - كاين كيمياى هستى قارون كند گدا را

نقد آرامش دوستدار بر حافظ:

در ادامه نقد حملات روشنفكرى به ادبيات كهن ايران و در ارتباط با بحث مستى و غم زمانه در اين فصل اشاره اى داريم به نظر آرامش دوستدار.  دوستدار بخوبی تشخیص میدهد که میراث حافظ ارتباط تنگاتنگی با رهایی از غم زمانه که او آن را "ناچیزیهای زمانه" میخواند دارد و در مصاحبه ای که به نقد آن میپردازیم بدون فوت وقت مستقيم سر اصل مطلب ميرود :

 " شعر حافظ در رفعت بی مرز و همه جا گیرش، هرچه زمینی است نیز به آسمان میبرد. با این شیوه و از این راه ، حافظ موفق میشود از کنار ناچیزیهای زمانه خود بگذرد، محدودیتها و تنگناهای آن را بی اعتبار سازد و بگشاید و راهی به خارج باز نماید، خارجی که آفریده و ساخته اوست"

 اما راهی که حافظ به خارج از تنگناهای زمانه میگشاید مورد قبول دوستدار واقع نمیشود، او معتقد است حافظ تجربه عشق مادی و حس تن را ندارد و راهی که برای رهایی از غم پیشنهاد میکند غیر واقعی و خیالی است، از این رو او خود و دیگران را از فریب آن بر حذر میدارد:

"حافظ که تجربه‏ عشق نداشته و در شعرش حس تن وجود ندارد، آن را از خیال و در خیال محض چنان می‏آفریند که لطافت و زیبایی غیرواقعی و همه‏‏کس فریب‏اش، کرانی نمی‏شناسد تا در آن وقوع یابد. فروغ فرخزاد که آن (حس تن) را با تمام ذرات وجودش، با تمام حواس و احساس‌اش می‏شناخته، وقوع آن را چنان در شعراش متحقق می‏کند که راه هرگونه خیال‏اندیشی را به واقعیت آن بر خواننده می‏بندد."

حس تن هیچگاه از عشق حافظ و از شعر اوغایب نیست، و بیان این حس آنچنان مرزهای خود سانسوری را در مینوردد که شعرای معاصر در بسیاری موارد به گرد او هم نمیرسند:

شاهدان در جلوه و من شرمسار کیسه ام - بار عشق و مفلسی صعب است می باید کشید

شاعر با کیسه ای خالی، یکی از خصوصی ترین نیازهای صرفا مادی خود، یعنی حسرت خرید تن "لولیان سرمست"[1] شهر شعر و شراب را بی هیچ شرمساری آنگونه بیان میکند که احدى مراد او را با رفعتی آسمانی اشتباه نگیرد:

با یار شکرلب گل اندام - بی بوس و کنار خوش نباشد

همانطور كه از زيبايى صورت و تن معشوق ميتوان لذت برد، از انس و محبتِ او و از شوق ديدارش یا حتی از خيالِ او هم ميتوان سرمست شد؛ حافظ بر خلاف دوستدار همخوابگی با خیال معشوق را نه 'خيال انديشى' يا 'فریب' بلكه آن را در زمانه ناملايم ضرورتى ميشمارد. معيار تمايز فرهنگ بالغ با مارك هاى مشابه ارائه راه حل هاى بقا براى زندگى مادى و اين جهانى است که حافظ از آن سربلند بیرون می آید:

شب تنهاييم در قصد جان بود - خيالش لطف هاى بيكران كرد

بيا كه پردهِ گلريزِ هفت خانهء چشم - كشيده ايم به تحريرِ كارگاهِ خيال

بعید بنظر میرسد که دوستدار از صراحت لحجه و شکستن مرز تابوهای متعارف کلام در بیان حس تن توسط حافظ آگاه نباشد، اما آنچه او را به دفاع از فرد گرایی فروغ و اعتراض به شیوه حافظ میکشاند اعتقادات آسمانی حافظ یا آنگونه که او میخواند 'به آسمان بردن هر چيز زمينى' است، این آسمانی کردن، که با سلیقه دوستدار و با حكم يا مد 'زمانه'ى پس از انقلاب اسلامى منطبق نيست، از سوی او محکوم به مرگ است. دوستدار اگر چه طرفدار فرد گرايى و احترام به گزینه های فردیست، اما نظرش در مورد حافظ حاکی از آنست كه اگر فرديتى در نقطه مقابل حكم 'زمانه' قرار گيرد، او از جمله اولین داوطبین پرتاب سنگ بطرف محكوم خواهد بود.

http://www.iran-emrooz.net/index.php/think/more/36278/

سوژه حاکم بر اندیشه پیش هولوکاست سوژه ای جمعی بنابراین با دغدغه ها، رنج ها و ايده هاى فردى و با عالم درونى انسان بيگانه بود، سوژه هگلی همانگونه که در فصل اول و دوم اشاره شد، جمعى-اشتراكى-تاريخى يا روح تاريخ و روح 'زمانه' بود، روح همان 'زمانه' اى كه با نقب زدن به انديشه حافظ آن را در تقابل و ستيز با آزادى فرد دانستيم. انديشه هاى فرد-گرايانه دوران مدرن تنها پس از هولوكاست به وجه غالب اندیشه غرب بدل شدند؛ در ايران نیز شاهد همین روند هستیم بطوری که فلسفه های فرد گرایانه پس از ظهور آثار انقلاب اسلامى، پایه گرفته و مقبولیت یافته و می یابند و این را باید به فال نیک گرفت هر چند که جای یک تصفیه حساب فکری با فلسفه قرن نوزده در نگارش های ایرانی از فرد گرایی خالیست[2].  علاوه بر حضور زائده های قرن نوزدهمی فرد گرایی ایرانی پس از انقلاب اسلامی شاهد ویژگی نوظهور دیگری هم هست که میتوان آن را 'فرد گرایی مشروط' نامید، به این ترتیب که بصورت عكس العملى در مقابل مذهب سیاسی، هر گزينه و سليقه فرد گرامى داشته ميشود به شرطى كه عارى از هرگونه ارتباطى با آسمان باشد. نظر آرامش دوستدار در مورد حافظ یکی از نمونه های برآمدن هر روزه این ویژگی عجیب و نوظهور است.

3 - مستى و عقل استدلالى

مستى مهار عقل استدلالى است، رها شدن از شر اوامر آن و سپردن  امور بدست عقل كلى است، در ابیات زیر مراد حافظ از 'عقل'، 'علم' يا 'دانش'، که او آنها را به ظربات مداوم طنز و طعنه مینوازد، عقل استدلالى است:

ز باده هیچت اگر نیست این نه بس که تو را - دمی ز وسوسه عقل بر حذر دارد

بهای باده ی چون لعل چیست؟ جوهر عقل - بیا که سود کسی برد کاین تجارت کرد

کرشمه تو شرابی به عاشقان پیمود - که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد

نهادم عقل را ره توشه از می - ز شهر هستی اش کردم روانه

ورای طاعت دیوانگان زما مطلب - که شیخ مذهب ما عاقلی گنه دانست

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار - کان شحنه در ولایت ما هیچ کاره نیست

اگر نه عقل به مستی فرو کشد لنگر - چگونه کشتی از این ورطه بلا ببرد

دفتر دانش ما جمله بشویید به می - که فلک دیدم و در قصد دل دانا بود

در معامله مستى، فرد عقل استدلالى را تسليم ميكند و بجاى آن عقل كلى، جام جهان بين، دانايى، بينش و فرزانگى بدست مى آورد، که نتیجه آن پادشاهى انسان بر وجود خود است:

سری دارم چو حافظ مست لیکن - به لطف آن سری امیدوارم

سحرم هاتف ميخانه به دولتخواهى - گفـت بـازآى كه ديرينه اين درگاهى

همچو جم جرعه ما كش كه ز سر دو جهان- پرتو جام جهان بين  دهدت آگاهي

بـر درِ ميكـده  رندان  قلندر باشند - كه ستانند  و دهند  افسر شاهنشاهى

خـشت زير سر و بر تارك هفت اختر پاى - دست قدرت نگر و منصب صاحب جاهى

سرِ ما و در ميخانه كه طرف بامش - به فلك بر شد و ديوار بدين كوتاهى

راز درون پرده ز رندان مست پرس - کاین حال نیست زاهد عالی مقام را

گفتی ز سر عهد ازل یک سخن بگو - آنگه بگویمت که دو پیمانه سرکشم

صوفی مجلس که دوش جام و سبو می شکست - باز به یک جرعه می عاقل و فرزانه شد

صوفی از پرتو می راز نهانی دانست - گوهر هر کس از این لعل توانی دانست

مستی پادشاهى عقل كلى بر عالم درون است، مستی آدمى را از دل شوره، تشويش و نگرانى مى رهاند و فضايى می آفریند که همه بازيگران چون عواطف و احساسات در رضايت و خرسندى بسر برند و از شرائط خود و از نحوه اداره عالم درون خرسند باشند. شرائطى با چنين اوصاف ابتدا در سايه مستى ازلى بدست آمد و هر مستى يا هر'هوشيارى' كه اينگونه آدمى را و'خود' وجود او را، به صندلى پادشاهى بنشاند، در امتداد و در ادامه مستى ازلى است.

بده ساقى آن مى كه شاهى دهد - به پاكى او دل گواهى دهد

بيت بالا اگر با تاكيد به روى 'آن' خوانده شود مراد حافظ حاصل ميگردد كه هر مى پادشاهى نیارد و هر مستى شاهى نميدهد، ملاك تشخيص مى مرغوب از غير آن همين شاهى عقل كلى است كه كيمياست و هنگامى كه دست دهد آه حسرت دیگران را، که از آن محرومند برمى انگيزد.

چون كشتى بى لنگر كج ميشد و مژ ميشد - در حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه (مولانا)

مستی ازلى و شاهى عقل كلى آرامش، ثبات و كمال مى آورد، كج و مژ شدن این کشتی بی لنگر از زاويه نگاه عقل استدلالى است.

بده ساقى آن مى كه حال آورد - كرامت فزايد كمال آورد

4- معنا و تعريف مستى 

از آنجا كه كسب و كار انسان توليد خوشدلى است، اولين، مهمترين و در واقع تنها وظيفه او اين است كه احساس خودش را خوب كند و از انتخابهايى كه به احساسش لطمه ميزند پرهيز كند. حافظ مستى را معادل احساس خوب و مطلوب و نقطه مقابل آن را سرکشی ميداند.  تعريف مستى را با شناخت عدوى مستى، يعنى سركشى آغاز ميكنيم، در نظر حافظ 'دردِ سركشى' عبارتست از مرحله اى پيشرفته از مشكل عدم امنيت فردى و عدم اعتماد به هستى و وجود.

در مرحله سركشى، انسان نگرانى را به جايى ميرساند كه نسبت به بخت و اقبال خودش، نسبت به آينده و نسبت به تمامى عالم پيرامون حالت تهاجمى پيدا ميكند، 'درد سركشى' اگر انسان خواب باشد، او را از خواب ميپراند، اگر در تلاش خواب باشد از خوابش جلوگيرى ميكند، اگر مست باشد، مستى را از سرش ميپراند و اگر هوشيار باشد، با يك بشكه شراب هم مست نگردد، اگر دوست است كسى از مصاحبت او لذت نميبرد، اگر در حال انجام كاريست، تنها ميتواند مطابق دستورالعمل ها جلو رود، از آفرينش، از هنر و از سليقه در كارش خبرى نخواهد بود. در حال سركشى، عقل كلى آدمى از كار مى افتد چرا كه عقل كلى در واقع شعاعى، پرتوى و سايه اى از عقل كل هستى است و عدم اعتماد به هستى، در واقع، اجازه استفاده از عقل كل را از آدمى ميستاند.

در جمادات از كرم عقل آفريد - عقل از عاقل به قهر خود بريد (مولانا)

 در غياب عقل كلى، و در خلاء مديريتى ايجاد شده، استدلال زمام امور را بدست گرفته و با محاسبات خود ترس و نگرانى را باز هم افزايش خواهد داد و لاجرم اوضاع به طرف پريشانى خاطر بيشتر سوق داده ميشود، به گفته مولانا 'عقل جزئى عقل را بد نام كرد'، عقل جزيى تا زمانى كه تحت فرمان عقل كلى باشد، خدمت ميكند اما به محض آنكه از فرمان عقل كلى سرپيچى كرد، ضرر ميرساند و عقل را به بدنامى ميكشاند، همانگونه كه در نظر برخی از متفکرین، هولوکاست نتیجه عقل ابزارى مدرنیته است. در حوزه فردی، به مصداق عدو شود سبب خير اگر خدا خواهد، استدلال نيز با در افتادن در حلقه بى توقفِ افزايش آشفتگى، نهايتا زمينه سقوط حكومت خود را فراهم ميسازد.

چو مهمان خراباتى به حرمت باش با رندان - كه درد سركشى جانا گرت مستى خمار آرد

 خرابات از جهاتى به وسعت عالم هستى است، در اين عالم علاوه بر ما، دو گروه ديگر از پديده ها حضور دارند، اول - آنهايى كه ميشناسيم و در كنار آنها خشنوديم يا ايمنى داريم، دوم آنهايى كه نميشناسيم يا هنوز نميشناسيم چون  افراد یا حوادثی كه در مسير زندگى به آنها برخورد ميكنيم، يا مقوله هاى آسمانى يا زمينى غير قابل مهار يا غیر قابل پيش بينى، كوانتمى و ساب اتمى يا كهكشانى و كائناتى، مادى و خارج از وجود ما يا درونى. حافظ مى آموزد كه خوشدلى خود را بر مبناى پديده هاى گروه اول بنا كنيم و با ناشناخته هم به حرمت باشيم، با آنها مدارا كنيم، در كنارشان راحت باشيم، شايد بتوانيم از حضورشان، لذت هم ببريم، همچون سگ نگهبان دهكده از حضور هر ناشناسى عصبى و ناراحت نشويم و سر و صدا راه نياندازيم، حضور ناشناخته ها یا رازها را بپذیریم یا بقول حافظ 'اهل راز' باشیم. (به این خصیصه در فصل پنجم میپردازیم)

خوش برا با غصه اى دل كه اهل راز - عيش خوش در بوته هجران كنند

چطور ميتوان در عين هجران و جدايى از يار و در ميانه غم و غصه به سرچشمه شاديها، به 'عيش خوش' هم نقبى زد، بى آنكه مسير اين نقب، و راز طرح و نقشه راه را بتوان روى كاغذ آورد يا توضيح داد، در بيان اوصاف 'اهل راز' به اين سوال خواهيم پرداخت.

غم هاى زمانه با ترس و نگرانى همزادند، غم و نگرانى به يكديگر دگرديسى ميابند، در مقابل این گروه غم هاى انسانى جرئت مى بخشند، با ترس بيگانه اند و حتى كمر به درمان آن مى بندند، غم مرگ-انديشى راهى است براى مقابله با اضطراب مرگ و غم عشق داروى همه ترس هاى عالم است.  اندوه زمانه موجب اضطراب و اضطراب آن دوباره به اندوه دامن ميزند. اين حلقه پس از چند دور، مييتواند حياتى مستقل يافته و بى حضور علت اوليه چرخشى بى مهار را آغاز ميكند. روانشناسى جديد زمان آغاز حيات مستقل حلقه اضطراب را تعريف بيمارى ميشناسد اما حافظ اساسا غم زمانه را از پايه و بنياد و از بيخ و بن غير-انسانى، غير-طبيعى (براى انسان) و ناسالم ميداند و  معتقد است، انسان در نتيجه مستى ازلى، از اجبار به ابتلا به غم زمانه و به ترس و اضطراب ناشى از آن معاف گرديده مگر آنكه خود داوطلبانه بخواهد،  درب را بروى آن گشوده  و وجود لطيف را با 'زمانه' و دو گرگ درنده آن (ترس و اندوه) تنها گذارد.  زندگى در جهان مادى چاره اى جز آشنايى و مقابله با مشكلات زمانه باقى نميگذارد اما در پذيرش غم زمانه و در گشودن يا بستن دروازه هاى عالم درون به روى آن آدمى صاحب حق انتخاب ازلى و ابدى است.

غم دنياى دنى چند خورى باده بخور - حيف باشد دل دانا كه مشوش باشد

حق انتخاب انسان با قبول مستى ازلى، با بدست گرفتن حكمرانى درون و با حفظ مرزبندى با اجداد جانورى محقق ميشود.

مستى يعنى حضور در خود، نه فرار از خود، يعنى جلوس اجلال در تالار بزرگ كاخ دل و به حضور پذيرفتن عواطف، احساسات، استدلال و تجربيات كه همگى با اخلاص، با ادب و به آرامى وضعيت حوزه تحت مديريت و نظر خود را را در خصوص شرائط پيش رو با دقت گزارش مى كنند و اوامر عادلانه و حكيمانه شاه را، كه تنها با اشاره اى و بنحوى مطبوع ابلاغ ميشود را درك كرده و به جان مى پذيرند.

مستى در نظر حافظ يعنى تكيه زدن به صندلى پادشاهى، قبول فرماندهى ملك و مملكت درون و رسيدن به جمعيت خاطر درونى، اين جمعيت خاطر همچون گلی، همراه با حضور خشنود، پخته و بدون ترس و نگرانى در عالم هستى و همسايگى و تعامل همراه با اعتماد و احترام متقابل و دوستى پايدار با جهانِ اطراف، به سبزه نیز آراسته میگردد.

در برخورد با جهان پیرامون، مستى با بى توجهى به رتبه و مقام و نام و ثروت اطرافيان همراه است، در حال مستی همه گفت و شنودها مبتنى بر حقوق برابر با بقیه عالم است.  حقوق برابر با دیگران، با اطمينان از پادشاهى درونى، هژمونى موفق بر نيروهاى خودى و پيروى داوطلبانه و قلبى آنها از فرماندهى 'خود'، یعنی در حال مستی، حاصل میشود.

مستى، عدم دنباله روى از رهبرى ديگران است، عدم پیروی از رهبری كاريزماتيك بودن است، در دايره مستان همه كاريزماتيك هستند و كاريزماى همه به عيان مشهود است و كاريزماى هر كس با ديگرى متفاوت است، و هيچ كس بدليل كاريزما راه ديگرى را پى نميگيرد، در جمع مستان كاريزماتيك بودن نشانه و معيار مستى و جواز ورود است.

 مستى عقب نشاندن استدلال به جايگاه واقعى خود است، در كلام حافظ نشاندن او به مقام 'شحنه اى دون پايه'، در جمع مستان حاضرين نه با استدلال بلكه توسط عقل كل خود نمايندگى ميشوند، عقل كلى كه در صندلى جلو نشسته و شاهانه هيئت نمايندگى وجود را رهبرى ميكنند و در پشت سر او دو يا سه نفر از مشاوران نشسته اند كه تنها چنانچه از آنها سوال شود آرام در گوش پادشاه پاسخ ميگويند و گاه يادداشت برميدارند، آنها نه عضوى از جمع بحساب مى آيند و نه به تنهايى اجازه سخن گفتن مى يابند، يكى از اين مشاوران استدلال است.

ما را ز منع عقل (استدلال) مترسان و مى بيار - كاين شحنه در ولايت ما هيچ كاره نيست

مستى، سكوت است به وقت سكوت و سخن گفتن به وقت آن و هيچ چيز طيره عقل مستى نيست، سخن هجو و بيهوده نه حاصل مستى بلكه نتيجه بد-مستى است، كه از عوارض  زياده روى در مصرف الكل است، به هنگام مستى ازلى و هر حالت شبيه سازى شده با مستى ازلى، عقل كلى حاكم است كه با زياده روى از هر نظر بيگانه است و در پيشگاه آن سخن هجو يا سكوت بى مورد اتفاق نمى افتد

مستى عبارتست از پيش بينى، توجه و نظر به آينده بى هيچ تشويش و نگرانى، يعنى دوربينى آينده با استفاده از خبرگى فردى در تشخيص و در ديد راه سعادت و شادى بى آنكه اين تشخيص و نگاه به زبان استدلال قابل ترجمه، قابل بیان و قابل دفاع باشد.

پذيرايى شاهانه از دوستان، تنها در حال مستى ميسر است، خوشا به حال كسى كه دوستش مست باشد، چون مستى با مجاورت گسترش ميابد و آرامش و اطمينان را به اطراف مى پراكند.  مستى از كبر و غرور به دور است، شاهى حاصل از مستى 'از همه شاهان بيش و پيش' است چون در خود پادشاهى را با درويشى جمع کرده است

مستى حالت رضاى كامل از هستى است، اما انتقادات شاهانه از اوضاع زمانه و ايام را بهمراه دارد.

هنر نميخرد ايام و غير از اينم نيست - كجا برم تجارت بدين كساد متاع

آسمان كشتى ارباب هنر مى شكند - تكيه آن به كه بر اين بحر معلق نكنيم

در اينجا نيز مراد حافظ از آسمان، فلك،  دهر، يا جهانِ سست نهاد، دوران يا زمانه است

مستى مورد نظر حافظ با حالاتى چون فراموشى، بى خودى، بى خيالى، شدت يا رقت يافتن احساسات و توهمات و نئشگى متفاوت است، اينها نه پادشاهى بلكه عين بدبختى و فلاكت است و نه در تفكر حافظ و نه در انديشه بزرگان ديگر فرهنگ ما جايى ندارد.

5- مستى و جرعه هاى گسسته هستى 

در اوائل قرن بيستم ادموند هرسل معرفت شناسى مدرن را با معرفى پديدار شناسى، به چالش كشيد. در نگاه هرسل سرچشمه دانش فرد از جهان خارج نه شيئ فى النفسه بلكه مختصات رويارويى و شرايط آشنايى اين دو با يكديگر است. سارتر از شاگردان و منتقدان هرسل، در اولين كتاب جدى فلسفى خود 'هستى و نيستى'، با نگاهى پديدار شناسانه به كند و كاو هستى پرداخت كه در اينجا اشاره مختصرى به آن خواهيم داشت. هدف اين مجموعه نوشتاری معرفى فلسفه سارتر، و كند و كاو هستى شناسى، پديدار شناسى يا فلسفه ذهن نيست و نويسنده با مرجع قرار دادن فلسفه اروپايى براى ارزشيابى انديشه حافظ مخالف است، اما بمنظور روشن شدن مختصات نقطه اى كه ايستاده ايم، در طول و عرض فلسفه نيم قرن اخير جهان، مبحث 'مستى و جرعه هاى هستى' را با نگاهى به هستى شناسى سارتر آغاز ميكنيم؛ در كتاب هستی و نیستی او هستى[3] را در انواع زير تقسيم بندى ميكند:

١) هستى براى ديگرى (هستى اجسامى كه از خود راى و عقيده يا اراده اى ندارند و هستى آنها تنها در آينه هستى ديگران ظاهر ميگردد

٢) هستى-در-خود (كه بى نياز به غير، بى نياز به مبدا و دليل هميشه هست، سارتر بى خداست و هدف او از اين نوع هستى خداوند نيست بلكه هستى در مفهوم كلى آن مورد نظر است و

٣) هستى-براى-خود (هستى آگاهى فردى، اين آگاهى (كانشسنس) را با آگاهى دوران روشنگرى اشتباه نكنيم، آگاهى در اينجا شامل هوش، عقل، خرد، ترس، اميد، خواهش، آرزو، عاطفه و علاقه غيره است)[4]

 هستى نوع دوم (در-خود)، بى نياز مستقل و هميشگى است، وجود و ماهيتش همه مثبت است و آن را هيچ سرشت، صفت يا اثر منفى نيست، در اين مجلد بارها از هستى نام برديم كه هميشه دل نگران ماست و در جدال ما با 'زمانه' با همه هستيش به حمايت از آدمى برميخيزد، اين هستى را نگارنده معادل هستى-در-خود سارتر در نظر می آورد.

هستى-براى-خود، (نوع سوم) نيز معادل يا مشابه معناى 'عالم درون' در بحث مستى این مجلد است.

هستى-براى-خود (نوع سوم)، كه آن را با عالم درون يكى خوانديم، داراى تغيير، حركت، نفى و ايجاد است، حالتى را از بين ميبرد و وضعيتى جديد را مى آفريند، معناى واژه قلب (دل) در زبان ما نيز همان تغيير است. بر خلاف هستى-در-خود، در اين نوع هستى، همه چيز مثبت نيست، بيم و اميد، غم و شادى، عشق و نفرت، خدا و شيطان در كنار هم مى زيند؛  آگاهى/وجدان يا هستى-براى-خود، در نظر سارتر، چيزى نيست كه هر فرد آدمى آن را دارا باشد، صفت يا ثروتى نيست كه به آدمى افزوده شده باشد، اين هستى خود آدمى است، انسان همين آگاهى (بخوان عالم درونى) است. اين هستى را سارتر به سالن سينمايى تشبيه ميكند كه فرد نشسته در آن، شاهد رويدادهاى جهان خارج است، رويدادهايى كه بر سطح گچى ديوار مسطحى به حركت و نمايش در مى آيند و انسان در تعبير و تفسير و حتى توجه يا بى توجهى به هر صحنه آزاد است.

موضوع تفسير فلسفه مستى را پى ميگيريم؛  آدمى عالم را (در سالن سينماى سارتر) تنها به تماشا ننشسته است بلكه خود در صحنه آن نقش بازى ميكند و همان را، همزمان به چشم و دل تماشا ميكند؛ گرداندن روزمره امورات اين نهاد را هم بعهده دارد، وجود ماديش دستگاه و مبلمان و در و ديوارى است كه بدون آنها تصويرى ظاهر نميگردد، اين وجود در هر دم و باز دم حيات مجدد ميابد، هر نفسى كه فرو ميرود و بر مى آيد زندگى را به اين 'نهاد' لايتجزا دوباره و از نو اهدا ميكند.  دم و باز دم زندگى و حيات مى آورد اما هستى درونى نمى بخشد، هستى-براى-خود را تغذيه نميكند، عالم درون را، خود را 'نمى سازد'.  براى بدست آوردن هستى، آدمى همزمان، به دم و بازدمى ديگرى مشغول است، دم و بازدمى با عالم هستى، با سرچشمه هستى، عالم درون بايد كه از آنجا تغذيه شود، تعبير يا نگارش بى-خدايى اين سرچشمه، 'هستى-در-خود' است كه سارتر از آن نام ميبرد، همان كه منزه از هر خاصيت منفى است، هميشه هست، هميشه بى نياز است و هميشه خوب است.  اگر جسم آدمى از هوا و آب و غذا محروم باشد به ورطه بيمارى و فنا در مى افتد؛ رابطه آدمى با سرچشمه هستى نيز اينگونه است، بى آنكه نيازى به فعاليت آگاهانه داشته باشد، جرعه هاى هستى از روز ازل جرعه جرعه به آدمى تقديم شدند و ميشوند، مستى ازلى چيزى جز سر كشيدن تسلسل وار اين جرعه ها نيست.

ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند - دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش

6 - جرعه هاى هستى و پیدایش لحظه 

به تفاوت زمانه و هستى در رابطه با آدمى اشاره كرديم، مستی رهايى از 'غم زمانه' است و انسان حيوانى است كه از روز ازل (آفرينش آدمى)، استعداد مست شدن در او قرار داده شده است، گنجينه اى كه حافظ به وديعت نهاده، شامل كليد تشخيص 'غم زمانه' از انواع متعالى و انسانى غم، همچون غم عشق، و تعليم فنون خلاصى از 'غم زمانه' است.  در طول ششصد سال گذشته، اين آموزه ها، بصورتى بى وقفه، و بى اندكى كهنگى، مجال انسان بودن و انسان زيستن را برای مخاطبان خود افزوده و مى افزايد؛ طول زمان حال درازاى يك لحظه است و براى افراد متفاوت و براى يك فرد در حالات مختلف يكسان نيست؛ آنكس كه به هستى بى-اعتماد است، زمان حال ندارد، فاصله گذشته و آينده اش با حجمى از خاطرات يا اندوه گذشته و محاسبات يا نگرانى آينده پر شده اند، اگر صاحب 'لحظه'اى شود يا در لحظاتى از حال لذت ببرد، بى-اعتمادى خود را موقتا به كنارى نهاده است، بى آنكه خود بداند.

تئورى نسبيت خاص انشتين مى آموزد كه زمان پديده اى نسبى است، نسبيتى كه در جهان برون است و ارتباطى به احوال درونى ما ندارد، اما لحظات متعلق به ما هستند و از زاويه ديد فيزيك انشتين ديده نميشوند، اما فيزيك كوانتمى شناخت جنبه هايى از نقش مشاهده شخصى را آغاز كرده است؛ لحظه ها، تجربه اى و سرمايه اى فردى اند، به نحوه تعبير و تفسير درونى ما از پديده ها وابسته اند يا آنگونه كه گفته شد به كيفيت پذيرش و سركشيدن جرعه هاى هستى مربوطند. لحظه، فرآيند و نتيجه دريافت و هضم يك بسته گسسته از هستى است. لحظه هر فرد تا ابد ميتواند ادامه ميابد مگر آنكه رويداد جديدى در آن وقفه ايجاد كند، از آن پس لحظه اى نو با بار هستى تازه اى از راه ميرسد. با هر آشنايى 'لحظه' اى آفريده ميشود، ميان گذشته و آينده فضايى باز ميگردد و عنوان مبارك حال يا اكنون ميابد. حال فرصت زندگى هستان و خلاء يى است در روابط علت و معلولى كه زمانه را به عقب نشينى به گذشت  وادار ميسازد، سپس بر پايه تصاحب حال، عزم را براى ساختن آينده، جزم ميكند؛ مستى يعنى ايجاد گسست در روابط علت و معلولى با شيوه تصاحب حال، مستى يعنى فراموشى اندوه جهان (زمانه) و برخاستن و عزم را براى كار تصاحب لحظه و اكنون جزم كردن؛ مستى يعنى پى ريختن آينده اى كه نه معلول گذشته بلكه معلول حال باشد.

كار ثواب باده پرستى است حافظا - برخيز و عزم جزم به كار ثواب كن

مستى يعنى توانايى ايجاد بريدگى و گسست در روابط علت و معلولى با اتكا به سرچشمه هستى و سركشيدن عاشقانه جرعه اى از آن و آفريدن و در اختيار گرفتن 'لحظه'، لحظه اى بى حافظه و بى تاريخ كه حال را ميسازد. به هر ميزان كه 'لحظه' مراوده با هستى طولانى تر و زيبا تر ادامه يابد و هر چه اين 'لحظه' وصال غنيمت شمرده شود، غنائم بيشترى از جنگ با زمانه به چنگ مى آيد و فرصت بيداد آن محدود تر خواهد شد. فرصت زندگى را، جرعه هاى هستى را بايد همچون شب صحبت معشوق غنيمت دانست و به شادى را و حال را به دادخواهى برخاست.

شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلى بستان -

كه مهتابى دل افروز است و طرف جويبارى خوش

در طول مدت زمانى كه هم آغوشى يك لحظه هستى با آدمى در جريان است در خارج از ما و گاه در جلوى چشم ما اتفاقاتى در جريان است كه آنها را نه جذب ميكنيم و نه بخاطر مى سپاريم، چون قادر نبوده اند "توجه" ما را بخود جلب كنند يا رشته هستى لحظه قبلى را بگسلند و لحظه اى با مُهر و امضاى خود را در وجودمان بيافرينند، اينها در عالم ديگرى واقع شده اند و ارتباطى به عالم ما ندارند.

مستى ازلى يعنى به استقبال جرعه هاى هستى رفتن، آنها را چون شيرى از پستان هستى-بخش خالق هستى مكيدن، مزمزه كردن، با آنها عشق بازى كردن، خوردن، بلعيدن، هضم كردن و استعدادشان را تحقق بخشيدن.  تجربه انسانها با پستانِ جان جهان يكى نيست و به خاطر آن، تذكار و تعبير و تفسير وقايع گذشته نيز برايشان هميشه متفاوت خواهد ماند؛ از اين روست كه حتى تعبير وقايع مشترك اجتماعى و تاريخى گذشته نيز فرايندى بى پايان است و هيچگاه به نتايج واحدى نخواهد رسيد.

هر لقمه اى و جرعه اى از هستى 'پيش آمد'ى خوش است اگر آن را 'خوش آمد' گوييم، و قادر تا رسيدن جرعه بعدى آدمى را مست نگاه دارند و فرصت را از غم زمانه بستاند.  جرعه هاى هستى از نگرانى و از اندوه خالى اند، آنها شادى لحظه، شادى 'پيش آمد' ها و غير قابل پيش بينى بودن حيات را پيش كش ميكنند و اگر اين هدايا را باز نكرده عزيز بداريم، پشت هر يك گلستانى پنهان است.

از خانه برون رفتيم، مستيم به پيش آمد -

درهر نظرش مضمر (مخفى شده) صد گلشن و كاشانه (مولانا)

پيش آمد ها، همان جرعه هاى هستى و بدنبال تشنه اى روانند، تشنه اى عاشق كه 'لحظه' وصال را، به شكار، انتظار كشيده باشد.

خوشتر ز عیش و صحبت و باغ و بهار چیست؟ - ساقی کجاست؟ گو سبب انتظار چیست

هر وقت خوش که دست دهد مغتنم شمار - کس را وقوف نیست که انجام کار چیست

معنیِ آب زندگی و روضه ارم - جز طرف جویبار و می خوشگوار چیست

در زمان وصال هوش و حواس جز به دلبرى كه هستى تقديم ميكند، رسم عاشقى نيست، هر بسته هستى لحظه وصالى است كه ميتواند فرصتى بزرگ باشد، لحظه حال و شادى حال با سلطانى عالم قابل قياس نيست و نبايد با آن مبادله گردد.

 گل در بر و مى در كف و معشوقه به كام است - سلطان جهانم به چنين روز غلام است

 جرعه هاى هستى در پستان مادر منتظر دهان كودك هستند كه حقشان را ادا كند، آنها را محقق سازد، منتظر تشنه اى همچون مسافر كوير كه در واحه اى جرعه اى آب گوارا را در دهان نگاه ميدارد، آن را مزمزه مى كند تا از خواصش بيشترين بهره را ببرد و آن را در وجود خود درونى سازد.

 تشنه ميجويد كه كو آب گوار - آب هم گويد كه كو آن آب خوار

 هر جرعه هستى در جستجوى عاشقى است كه چشم و گوش و هوش و حواسش به هيچ جا منحرف نشود، نه اندوه گذشته، نه نگرانى آينده را داشته باشد و نه اين انديشهء خطا در او راه يابد كه كاش 'لحظه'ام اينطور نبود آن طور بود، جفت ايدآل يك جرعه هستى عاشقى است كه در 'لحظه' آشنايى و وصال هيچ واقعه اى توجه اش را منحرف نسازد و در ضيافتش وقفه نياندازد.

گوشم همه بر قول نی و نغمه ی چنگ است -  چشمم همه بر لعل لب و گردش جام است

 واژه 'همه' در بيت بالا، و شايد هيچ واژه اى در ديوان حافظ، تنها براى حفظ ضرب آهنگ جادويى و موسيقى كلام او نيامده است، 'همه' در اينجا اشاره ايست به اعتقاد او به يگانگى معشوق، بى توجهى به غير، شك نكردن به فرمان دل و ايمان به معجزه هستى و معجزه عشق، ايمانى كه رشته آن در سراسر فرهنگ و ادب ايران، از گاتاها تا فردوسى و از حافظ تا شاملو كشيده شده است؛ و خانه اين ايمان، و هر ايمان، هميشه در كنار دره كفر بنا شده است و گر نه ايمان نيست، يقين است؛ چشمم 'همه' بر لعل لب و گردش جام است يعنى از اين 'لحظه' غافل نخواهم شد، كه اگر بشوم از دستم پريده است، اگر ايمانم را به اين 'لحظه' سست كنم، اگر در زيبايى آن شك كنم، اگر هوش و حواسم به جاى ديگرى، به معشوق ديگرى پرت شود، آن را باخته ام، به او كافر شده ام، پس  گوشم 'همه' بر قول نى و نغمه چنگ است - چشمم 'همه' بر لعل لب و گردش جام است. اگر جرعه هاى هستى را اينگونه بنوشيم، هميشه مستيم، اگر حتى يكبار، يك جرعه از جام هستى را به اين ترتيب بنوشيم، شادى آن لحظه را هيچگاه فراموش نخواهيم كرد.

 مولانا در سرآغاز مثنوى ميسرايد:

 محرم اين هوش جز بيهوش نيست - مر زبان را مشترى جز گوش نيست

 يعنى اولا: در شرح اين قصه، همه گوش و حواس تان را ميخواهم، همه را به من بدهيد و در مقابل تحريكات دنياى خارج، غير از اين روايت، خود را به بيهوشى بزنيد، ثانيا: به حرف من اعتماد كنيد، از هوش خودتان براى عيب جويى استفاده نكنيد، خود را در اين داستان رها كنيد، خود را بدست آن بسپاريد و با بالهايش به پرواز درآييد، عيب جويى و عقل نقاد خود را براى حلاجى زمانه حفظ كنيد، هستى را و لحظه حال را به بهترين شكل ممكن برگزار كنيد، هستى نيازى به تجزيه و تحليل ندارد، عقل استدلالى از درك هستى عاجز است و عقل كلى خود شعاعى از سرچشمه هستى است، نى است كه از نيستان ببريده است. جرعه هاى هستى هر يك ميتوانند به داستانى و مثنوى بزرگى تبديل شوند، هر كدام آنها چون دانه گياهى ميتواند رشد و شكوفايى يابد و به 'لحظه'اى بزرگ تبديل شود اگر در مقابل زبانشان يكسره گوش شويم و چون بيهوش محرم هوششان باشيم.

به هنگام دريافت هر هديه از سرچشمه هستى، در آن لحظه ما ميهمانيم و بقيه عالم ميزبان، ميهمانى آداب دان باشيم عيب ها را نبينيم، از ضيافت لذت ببريم و غذا را با اشتهاى تمام بخوريم گويى كه اين آخرين شام زندگى، آخرين بوسه از معشوقى و تكرار ناشدنى است، نور و سرور آن را درونى كنيم و خاطره آن را همراه خود در همه سلوهايمان تا بقيه عمر همراه داشته باشيم.

 دلت به وصل گل اى بلبل صبا خوش باد - كه در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست

 وقتى هديه هستى را با تمام وجود پذيرفتى و توجه ات (همه) به وصل معشوق معطوف شد، به يكباره نقش ها تغيير ميكند، حالا تو ميزبان ميشوى و همه هستى ميهمان، عالم همه در انتظار هنر نمايى تو به كنارى مى ايستد، اين دل توست كه به نور وصل روشن شده پس سرود وصل را تو بايد بخوانى و صحنه براى اجراى نقش تو كاملا مهيا است، تنها كارى كه بايد بكنى اين است كه در اين معجزه شك نكنى، با عقل استدلالى به انتقاد از آن نپردازى و از آن لذت ببرى و اين سرود شكرانه وصل است، همه را بايد به شنيدن اين آواز مهمان كنى بايد سنگ تمام بگذارى، تو آن را به هستى مديون هستى

"كه در چمن همه گلبانگ عاشقانه توست"

يعنى اين سرود يك اپرايى است كه عالم براى تو فراهم آورده و تو سوپرانو يا تنور آن هستى و همه ذرات عالم منتظرند ببينند تو اين سرود را چگونه ميخوانى، گويى براى اين وصال تنها تو نبودى كه لحظه شمارى ميكردى، همه جهان با تو اين لحظه را انتظار كشيده بود؛ اكنون نفسها در سينه حبس ميشود، همه سراسر گوش ميشوند و عالم و طبيعت بيهوش از هوش انتقادى خود، آماده است كه لذت تو را بنگرد و از لذت تو حض برد و شاهد باشد كه تو از اين لحظه را چگونه در مى يابى، و 'داد خوشدلى' را چگونه ميستانى

"شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلى بستان"

 و اين هنرنمايى را به روش و شيوه خودت انجام ده، عالم به سرودهاى تكرارى و تقليدى وقعى نمى نهد

در نظر حافظ جدايى و وصل، غم و شادى، گدايى و پادشاهى، گناه و رستگارى، خمار و مستى جفت هايى در كنار يكديگرند، هر كدام در آستانه هم هستند، در هر لحظه ميتوان از ميانه يكى به قلب ديگرى لغزيد و هيچ قانون كلى و جهانشمول هم وجود ندارد كه ما را به يكى پيوند دهد و از شر ديگرى در امان دارد، نطفه و هسته هر كدام در دل همزادش وجود دارد و بالعكس، شادى اگر دريايى صاف و زلال و تازه و شيرين باشد، در يك لحظه با تماس عصاى موسايى با تمام وسعتش به خون بدل ميگردد و غم و رنج تشنگى انسان را غرق ميكند، كدام انسانى است كه تجربه اين تحول را تجربه نكرده باشد، وقتى ميگويد 'داد خوشدلى بستان'، يعنى روى لحظه وصل حساب طول و دراز باز نكن، طورى آن را بچش و با گرسنگى در دهان بگذار كه گويى فردايى نخواهد بود.

 7 - مستى معشوق و مستى عاشق

 عشق مادى نتيجه  يك 'لحظه' اعتماد به هستى است كه وقتى آفريده شد رشد ميكند، 'عشق، عشق مى آفريند'، دانه اى از گلزار هستى است كه با مراقبت به درختى مبدل ميگردد كه 'هستى' ميوه آن است، عاشق و معشوق بى نياز به سر چشمه هستى، به يكديگر جرعه جرعه هستى ميبخشند، يكديگر را مست ميكنند؛ 'هرگز نميرد آنكه دلش زنده شد به عشق'، بنوعى اشاره به خود كفايى و بى نيازى عاشق و معشوق است كه از آن پس دوام خود را بر جريده عالم ثبت ميكنند.

 در نظر حافظ نظر به زيبايى معشوق بهترين نمونه باده گسارى از اين سرچشمه نو-يافته است:

مُدامم مست میدارد نسیم جَعد گیسویت - خرابم میکند هر دم فریب چَشم جادویت

مستی به چشم شاهد دلبند ما خوش است - زان رو سپرده اند به مستی زمام ما

مست بگذشتى و از خلوتيان ملكوت - به تماشاى تو آشوب قيامت برخاست

در دير مغان آمد يارم قدحى در دست - مست از مى و ميخواران از نرگس مستش مست

من و باد صبا مسكين دو سرگردان بى حاصل - من از افسون چشمت مست و او از بوى گيسويت

ما در پیاله عکس رخ یار دیدهایم - ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما

نرگس همه شیوه های مستی - از چشم خوشت به وام دارد

حتی انعكاس خطوط چهره ساقى در شراب كافيست كه چهره ها را گلگون كند:

خط ساقی گر از این گونه زند نقش بر آب - ای بسا رخ که به خونابه منقش باشد

در فرهنگ ما چشم معشوق مست يا مست كننده است، اما جداى از زيبايى چشم، معشوق خودش هم مست است، و قبل از عاشق هم مست ميشود، چرا؟ چون معشوق خود را پادشاهى ميداند كه مُلك و مملكتش را و بنده اش را يافته است، پس صرفه نظر از هر مشكل و نگرانى كه دارد، در معشوق بودن خودش دائم المست است و تا جايى كه عاشق برايش عاشقى مى كند، او هم شُرب مدام  دارد.

وه از آن نرگس جادو كه چه بازى انگيخت - آه از آن مست كه با مردم هشيار چه كرد

از طرفى مستى معشوق مسرى است، آرامش خاطر و خوشدلى او را انتقال ميدهد.

مگرم شيوه چشم تو بياموزد كار - ور نه مستورى و مستى همه كس نتواند

بدنبال معشوق، عاشق هم على رغم بندگيشِ، بخاطر عشقى كه به زندگيش معنا بخشيده پادشاه وجود خود است، او از هم نشينى و وصالِ معشوق يا از لطفِ خيالِ او مست ميگردد.

در گوشه سلامت، مستور(با نجابت) چون توان بود؟ - تا نرگس تو با ما، گويد رموز مستى

با اين مستى، عاشق از "غم بى ارزشِ زمانه" رهايى يافته و در مقابل "گنجِ غمِ عشق" را بدست مى آورد، معامله عجيبى كه عقل استدلالى هرگز از آن سر در نخواهد آورد.

تئورى خدايگان و بنده در فلسفه هگل نگارش ساده شده اى است از حكايت پيچيده، متكامل و عاشقانه خداوندان و بندهء در آثار حافظ و مولانا.

عهد ما با لب شيرين دهنان بست خداى - ما همه بنده و اين قوم خداوندانند

اما در ديالكتيك ايرانى بجاى كاركرد مكانيكىِ قدرت، وابستگى، كنترل و به رسميت شناختن و شناخته شدن، در اينجا عشق، پاك بازى، تماميت بخشى و بال كشيدن مستانه، عاشقانه و ابدى از خاكستر حيات گذشته مطرح است، حيات گذشته اى كه هم ريشه حيوانى و هم تجربه ملكوتى زندگى در باغ عدن را دارد:

اى دل مباش يك دم خالى ز عشق و مستى - وانگه برو كه رستى از نيستى و هستى

8 - رابطه مستى و الكل

 حافظ با تدوين فنون رندى و خوشدلى، نقشه راهى از عالم درون به خم خانه بى انتهاى وجود را ترسيم ميكند، در نگاه او تكامل جانور به انسان، يا آفرينش او، همان كشف و گشايش اين داروى شفابخش و اين مسير  مقدس است.

 به هيچ دور نخواهند يافت هشيارش - چنين كه حافظ ما مستِ باده ازل است

 مستى توانايى بالقوه آدمى است كه بالفعل شدن آن بى نياز به محرك خارجى، در شرائط مناسب عالم درون و به خواست خود انجام گردد.

ايرانيان صاحب قديمترين آداب و رسوم در مصرف شراب هستند، بازمانده كوزه گلى به قدمت ٤٥٠٠ سال با رسوبات شراب كشف شده در اطراف همدان از قديمى ترين نمونه ها در نوع خود بشمار ميرود؛ افسانه نحوه كشف شراب نيز به دوران جمشيد پادشاه پيشدادى ايران نسبت داده ميشود، يكى از زنان دربار كه مورد بى مهرى شاه قرار ميگيرد به قصد خود كشى از كوزه اى حاوى انگور ترشيده كه در انبار با علامت 'سمى' مشخص شده مينوشد و بلافاصله خود را بسيار شاد تر ميابد، او اثر اين ماده را به اطلاع شاه ميرساند، جمشيد خود ماده را مى آزمايد و اثر آن را بسيار مى پسندد، از آن پس  بدستور او هر سال بخشى از انگورها براى ترشيدگى و تخميرى مشابه به كوزه ها ريخته ميشوند.

سرود مجلس جمشيد گفته اند اين بود - بيار جام كه دوران جم نخواهد ماند

همچون تمرین مراقبه در ادیان شبه قاره هند، مستی نوعی ستون فقرات مجموعه ایده ها و اعمال عرفان ایرانی است، اما تفاوت آن با مراقبه در اینست که مستی همچون ریسمانی از میان بسیاری از نحله های فرهنگی ایرانی از عرفان و رندی تا عیاری عبور میکند در حالیکه مراقبه تنها یک آیین مذهبى است.

سر خدا که عارف سالک به کس نگفت - در حیرتم که باده فروش از کجا شنید

ديوان حافظ علاوه بر تاكيد بر مستى ازلى آدمى، حاوى جزييات بسيارى از آداب باده نوشى ايرانى است، از كنترل كيفى نظير صافى و رنگ و مزه تا زمان و مكان مناسب باده پيمايى، در چه سنى و با چه كسى ميتوان هم پياله شد، قبل و بعد و حين آن چه حالاتى بايد داشت، از چه كارى حذر بايد كرد، چه بايد گفت، چه نگفت، روى و ريا و افكار باطل را چگونه كنار گذاشت، چه اندازه باید نوشید و از زیاده روی و بد-مستی چگونه پرهیز کرد، مستی را چگونه میتوان حفظ کرد، مشكل باده نوشى با مسلمانى چه ميشود، ایمانمان را در حال مستی چگونه حفظ کنیم، فنون ساخت و طريقه حمل و نقل مخفيانه آن در جوامع مسلمان چگونه است، اگر توبه كرديم چگونه ميتوان دوباره بازگشت، در ماه رمضان چگونه تحمل بايد كرد و در جشن عيد روزه چگونه تلافى ميتوان كرد، تكليف باده نوشان با زهد فروشان گران جان چه ميشود و غيره و غيره و غيره؛ از اين منظر ديوان حافظ در واقع كاملترين دائره المعارف مستى در فرهنگ ايران پس از اسلام و حاوی غنى ترين مجموعه دانسته ها در ارتباط با مستی است؛

در تمدنهاى ديگر اگر مشابهى براى آداب مستى ايرانيان يافت شود، آنهم با فاصله طولانی، شايد مراسم چاى ژاپنى باشد كه دختران قبل از آنكه از عهده انجام صحيح آن برآيند آموزش بسيار ميبينند كه چگونه محل مناسب در منزل و وقت نيك را براى انجام آن انتخاب كنند و بهنگام اجرا دقت و خلوص نيت داشته باشند.

روز در کسب هنر کوش که می خوردن روز - دل چون آینه در زنگ ظلام اندازد

باده گلرنگ تلخ تیز خوشخوار سبک - نقلش از لعل نگار و نقلش از یاقوت خام

چون پير شدى حافظ از ميكده بيرون شو - مستى و هوسناكى در عهد شباب اولى

در مذهب ما باده حلال است وليكن - بى نرگس مخمور تو اى دوست حرام است

صوفى ار باده به اندازه خورد نوشش باد - ور نه انديشه اينكار فراموشش باد

آنكه يك جرعه مى از دست تواند دادن - دست با شاهد مقصود در آغوشش باد

با آنكه از وى غايبم از مى چو حافظ تائبم - در مجلس روحانيان گه گاه جامى ميزنم

كفاره شراب خوريهاى بى حساب - مخمور در ميانه ميدان نشستن است

شراب بى غش و ساقى خوش دو دام رهند - كه زيركان جهان از كمندشان نرهن

مبوس جز لب ساقى و جام مى حافظ - كه دست زهد فروشان خطاست بوسيدن

باده نوشى كه در او روى و ريايى نبود - بهتر از زهد فروشى كه در او روى و رياست

به يكى جرعه كه آزار كسش در پى نيست - زحمتى ميبرم از مردم نادان كه مپرس

سراحى ميكشم پنهان و مردم دفتر انگارند - عجب كز آتش اين زرق در دفتر نميگيرد

روزه يك سو شد و عيد آمد و دلها برخاست - مى به خمخانه به جوش آمد و مى بايد خاست

نوبت زهد فروشان گرانجان بگذشت - وقت شادى و طرب كردن رندان برخاست

ترسم كه صرفه اى نبرد روز بازخواست - نان حلال شيخ ز آب حرام ما

اعتدال در باده نوشى ايرانيان

هرودوت در خصوص آداب زندگى ايرانيان حكايت ميكند[5] كه آنها در مجالس بزم معمولا زنان خود را به همراه ميبرند، كه اين رسم در نظر يونانيان بسيار عجيب بوده است؛ در ضيافت اثر افلاطون پرده اى از زندگى روشنفكران آتن به نمايش در مى آيد كه در آن تنها مردها حضور دارند و برخى در صرف شراب راه افراط ميروند، اما ديگران، چون سقراط، يا احتراز و يا به اندكى بسنده ميكنند.

شيوه ايرانيان در همراه بردن همسران خود، ميتواند از جمله بمنظور مهار بد-مستى، پالودن منش و کردار، حفظ آداب اجتماعى در جمع و رعايت اعتدال در مصرف شراب بوده باشد. شركت زنان موجب ميگردد كه حاضرين مراقب رفتار و كلام خود باشند، زنها حضور، وجود، توجه، قلب، جسم و روح مرد را به تمامى، براى خود ميخواهد و حاضر نيستند مايملك خود را با الكل به اشتراك گذارند، زن ايرانى تنها مستى را به رسميت ميشناسد كه در اثر شراب زيبايى او حاصل شده باشد، آنكه آداب مستى ايرانى را فرا گرفته باشد، قادر خواهد شد كه با اعتدال اين دو ضد را به عدالت و صلح مجتمع سازد.

حافظ ار باده خورى با صنمى گلرخ خور - كه از اين به نبود در دو جهان هيچ مطاع

از جمله پيچيدگيهاى فرهنگ باده نوشى ايرانى، روش و مقدار مصرف و شيوه حفظ مستى است، اينگونه است كه بدون درك اين ظرافتها، گروهى بعد از صرف مخارج هنگفت، و نهادن بارى سنگين بر عهدهء كبدِ خود بى آنكه مستى را تجربه كنند، به 'بد-مستى' مى افتند و عده اى نخورده مست هستند؟

يحيى ابن معاذ رازي به بايزيد بسطامى (عارف قرن سوم هجرى)  نوشت: "چه گويي در كسي كه قدحى شراب خورد و مست ازل و ابد شد"  بايزيد در پاسخ نوشت " من آن ندانم اما آن دانم كه اينجا مرد هست كه در شبا نروزى درياهاي ازل و ابد در مى كشد و نعرۀ هل من مزيد مى زند" يعنى بيشتر ميخواهم چه كسى بيشتر بمن ميدهد.

چطور ميتوان به مستى رسید و آن را، على رغم ناملايمات عالم، حفظ كرد،؛حفظ مستى و كيفيت آن، همه كمكِ آگاهانه ذهن بعنوان پادشاه وجودِ انسان را نياز دارد، مستى يك وضعيت ذهنى[6] است.

میخوریم از قدح لاله شرابی موهوم - چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشیم

در نظر حافظ موتورِ ماشين مستی از روز ازل روشن شده و اگر ما در آن اختلال ايجاد نكرده باشيم، باید بخوبی كار كند.

سر ز مستى بر نگيرد تا به صبح روز حشر -

هر كه چون من در ازل يك جرعه خورد از جام دوست

كاركرد اين موتور، ربطى هم به دين يا بى دينى و اعتقاد به خدا ندارد، در نظر حافظ اما به قرارداد اوليه ای که آدم امضا کرد و به شناخت مفاد آن مربوط است.

سحرگه ره روی در سرزمینی - همى گفت این معما با قرینی

که ای صوفی شراب آن گه شود صاف - که در شیشه بماند اربعینی

خدا زان خرقه بیزار است صد بار - که صد بت باشدش در آستینی

 از نيروهايى كه در جهت خلاف مستى كار ميكنند ترس و نگرانى است، نگرانى ها را همچون ذرات معلق در شراب بايد آرام آرام  ته نشين كرد و شراب دل را آماده نوشيدن كرد، هنگامى كه ترس را از خود رانديم، وقتى كه با كاردانى پادشاهى وجود را از آن خود كرديم و نگذاشتيم مشكلات پيرامون راهى به درون بيابند، در اين زمان موفق به رازگشايى از راز مى فروش شده ايم، به معناى مستى پى برده ايم و چه بسا كه ديگر نيازى به جامى نداشته باشيم و حتى به كار شريف مى فروشى رو بياوريم، يعنى اطرافيانمان را خوشدل و مست كنيم.

دوش با من گفت پنهان کاردانی تیز هوش - کز شما پنهان نشاید کرد راز می فروش

گفت آسان گیر بر خود کارها کز روی طبع - سخت میگردد جهان بر مردمان سخت کوش
وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک - زهره در رقص آمد و بربط زنان میگفت نوش

توالى اين دستورالعمل ها را دقت كنيم، تا كارها را آسان نگرفته باشيم، سراغ جام مى رفتن بى نتيجه است، و وقتى دل را از زنگار كينه پاك كرديم ، كارها را آسان گرفتيم و از ناشناخته ها و از رازها نهراسيديم و به آنها نزديك شديم، بسراغ جام مى رفتن شايد ضرورتى هم نداشته باشد، چرا كه در آن زمان ندارد به راز 'تخمير' مى فروش پى برده ايم و ميتوانيم با مجوزى از خواجه شيراز وارد 'صنعت' شراب سازى و حرفه شراب فروشى شويم و علاوه بر كسب خوشدلى فردى، دعاى خير ديگران را هم بدرقه راه كنيم.

روى خوبت آيتى از لطف بر ما كشف كرد - زآن زمان جز لطف و خوبى نيست در تفسير ما

در فصل دوم گفته شد که رندى  يعنى'فن توليد ثروت خوشدلى و شيوه مصرف آن'، پس از فراگيرى اين فن در خوشدلی خود کفاییم، و دوستان و همسايگان هم از این گنج بى نصيب نخواهند ماند.

من كه ره بردم به گنج حسن بى پايان دوست - صد گداى همچو خود را بعد از اين قارون كنم

مشكل مستى با رهبرى كاريزماتيك
هرودوت در همان اثر در خصوص آداب شراب خوارى ايرانيان مى نگارد "بطور كلى رسم ايشان (پارسيان) است كه در حال مستى راجع به مسائل اساسى به بحث و تبادل نظر بپردازند و سپس روز بعد، صاحب خانه اى كه تصميم در آن گرفته شده است، نتيجه را نزد شركت كنندگان ميبرد و اگر باز هم آن تصميم تاييد شد در مورد آن عمل ميكنند. گاهى تبادل نظر در حال غير مستى انجام ميشود اما، در چنين مواردى هميشه موضوع دوباره در حال مستى به شور گذاشته ميشود.

يكى از انگليسى زبانها در وبلاگ خود در با نقل قول از هرودوت مينويسد "من فكر ميكنم ايرانيها ميدانستند چكار دارند ميكنند، آنها در پى از بين بردن ترس و ملاحظه هنگام اظهار نظر بوده اند.  در وضع مستى افراد هنگام تبادل نظر كمتر خود-دار خواهند بود و ايده هاى جسورانه را راحت تر بيان ميكنند، احتمال اينكه همه پشت سر شخصيت قوى يا كاريزماتيك قرار بگيرند (يا استدلال برتر را بپذيرند) كمتر است و توافق حاصله سليقه ها و منافع وسيع ترى را پوشش ميدهد. بنظرم ميرسد ايرانيان ميخواسته اند با وارد كردن ذهنيت هاى گوناگون يك موضوع را از زواياى متفاوت نگاه كنند"

در عالم مستى پرده هاى اجتماعى همچون جاه و مقام فرو ميريزند و آدمها نظرشان را بدون ترس از قضاوت ديگران بيان مى كنند، در هر سرى عقلى است و همه عقل ها شعاعهاى متفاوت عقل كل هستى اند که از جهت هاى متفاوت ميتابند تا زواياى مختلف موضوع را روشن كنند، عقل ها با يكديگر دشمنى ندارند، ايده هايى كه به هر ذهن خطور ميكند هميشه با ارزش و قابل بيان است و در اظهار آنها هيچ ترديد جايز نيست. در شرایط مستی ايده هاى ديگران نيز، همانگونه كه هست زيبا جلوه ميكند، در جمع مستان از 'استدلال برتر' خبرى نيست، يك فكر نمی تواند به بهانه 'علمى' بودن، شرعی بودن، تصاحب استدلال برتر، يا بدليل ارائه بهتر، فن كلام برتر، انتخاب واژه های زیبا و مناسب تر يا بخاطر تسلط به هنر مجاب كردن، ديگران را بدنبال خود بكشد.

در قرن هجدهم (عصر استدلال) به پيروى از علوم طبيعى، گمان برده میشد که هميشه برای هر مسئله اجتماعی هميشه تنها یک جواب صحیح وجود دارد، و بنابراين در صورت بررسی دقیق، تمامی استدلالها باستثنای یکی مردود و صاحبان انها میبایستی از 'استدلال برتر'، که همان تنها جواب صحیح مسئله است، اطاعت کنند، ایزیا برلین این اشتباه را از خطرناکترین انحرافات جامعه شناسان در تاریخ مدرن و آن را منشا بسیاری از فجایع قرن بیستم میداند.
اگر تصور شود براى هر مسئله، بعنوان نمونه انتخاب ريئس جمهور ايران در سال ١٣٩٢، تنها يك پاسخ استدلالى و صحيح وجود دارد، طبعا اين يك پاسخ از ذهن فردى يا گروهى كه داراى استدلال برتر هستند تراوش خواهد كرد. اين يكى از محصولات فكرى دوره روشنگرى است كه ماهيتا ضد دمركراسى و سنگ بناى توجيه جنايات بسيارى در قرن اخير شده است.


[1] لولی سرمست نام کتابی از رسول پرویزی

[2] بخشی از فرد گرایان هنوز با اصول لنینیزم هم روردبایسی دارند و از نقد مستقیم آن پرهیز میکنند، چه رسد به نقد پایه های آن در فلسفه قرن نوزده

[3] Being and Nothingness, Jean Paul Sartre

[4] هفدهم ميلادى، ملاصدرا فيلسوف بزرگ ايرانى نيز سه نوع هستى فى نفسه، لنفسه و بنفسه

را تشريح كرده بود.

[5] Herodotus, Histories, Book I

[6] State of Mind


--
France 
Citizen's Friend 
Reply all
Reply to author
Forward
0 new messages