خر من از کره‌گي دُم نداشت

178 views
Skip to first unread message

♪حسام♪

unread,
Dec 8, 2012, 12:07:24 AM12/8/12
to setareh...@googlegroups.com


 مردي خري ديد به گل در نشسته و صاحب خر ازبيرون كشيدن آن درمانده. مساعدت را ( براي كمك كردن ) دست در دُم خر زده، قُوَتكرد( زور زد). دُم از جاي كنده آمد. فغان از صاحب خر برخاست كه « تاوان بده»!.
مرد به قصد فرار به كوچه‌اي دويد، بن بست يافت. خود را به خانه‌اي درافگند. زني آنجا كنار حوض خانه چيزي مي‌شست و بارحمل داشت (حامله بود). از آن هياهو و آوازدر بترسيد، بار بگذاشت (سِقط كرد). خانه خدا (صاحبِ خانه) نيز با صاحب خر هم آوازشد.
مردِ گريزان بر بام خانه دويد. راهي نيافت، از بام به كوچه‌اي فروجست كه درآن طبيبي خانه داشت. مگر جواني پدربيمارش را به انتظار نوبت در سايۀ ديوارخوابانده بود؛ مرد بر آن پير بيمار فرودآمد، چنان كه بيمار در جاي بمُرد. «پدرمرده» نيز به خانه خداي و صاحب خر پيوست!.
مَرد، همچنان گريزان، در سر پيچ كوچه بايهودي رهگذر سينه به سينه شد و بر زمينش افگند. پاره چوبي درچشم  يهودي رفت و كورشكرد. او نيز نالان و خونريزان به جمع متعاقبان پيوست!.
مرد گريزان، به ستوه از اين همه، خود رابه خانۀ قاضي افگند كه «دخيلم» (پناهم ده)؛ مگر قاضي در آن ساعت با زن شاكيه خلوت كرده بود. چون رازش فاش ديد، چارۀ رسوايي را در جانبداري از او يافت: و چون از حال و حكايت او آگاه شد، مدعيان را بهدرون خواند.
نخست از يهودي پرسيد. گفت: اين مسلمان يك چشم مرا نابينا كرده است. قصاص طلب ميكنم.
قاضي گفت : دَيتِ مسلمان بر يهودي نيمه بيش نيست. بايد آن چشم ديگرت را نيزنابينا كند تا بتوان از او يك چشم بركند! و چون يهودي سود خود را در انصراف ازشكايت ديد، به پنجاه دينار جريمه محكومش كرد!.
جوانِ پدر مرده را پيش خواند. گفت: اين مرد از بام بلند بر پدر بيمار من افتاد، هلاكش كرده است. به طلب قصاص او آمده‌ام. قاضي گفت: پدرت بيمار بوده است، و ارزش حيات بيمار نيمي از ارزش شخص سالم است.حكم عادلانه اين است كه پدر او را زيرهمان ديوار بنشانيم و تو بر او فرودآيي، چنان كه يك نيمهء جانش را بستاني!. وجوانك را نيز كه صلاح در گذشت ديده بود،به تأديۀ سي دينار جريمۀ شكايت بي‌مورد محكوم كرد!.
چون نوبت به شوي آن زن رسيد كه از وحشت بار افكنده بود، گفت : قصاص شرعاً هنگامي جايز است كه راهِ جبران مافات بسته باشد. حالي مي‌توان آن زن را به حلال در فراش(عقد ازدواج) اين مرد كرد تا كودكِ از دست
رفته را جبران كند. طلاق را آماده باش!.
مردك فغان برآورد و با قاضي جدال مي‌كرد، كه ناگاه صاحب خر برخاست و به جانب در دويد.
قاضي آواز داد :هي! بايست كه اكنون نوبت توست!. صاحب خر همچنان كه مي‌دوید فرياد كرد: مرا شكايتي نيست. می روم مرداني بیاورم كه شهادت دهند خر، من از کره‌گي دُم نداشت
 



--


♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪♪

برای دریافت ایمیل ها کلیک کنید و عضو شوید


Reply all
Reply to author
Forward
0 new messages