آن زن آمد ، آن مرد بی اسب آمد

0 views
Skip to first unread message

امید سبز

unread,
Sep 19, 2013, 4:03:23 AM9/19/13
to sabz-iran
بهت و بغض خبرهای خوش آزادی همراه با خاطرات تلخ و شیرین این 4 سال تمام فضای ذهنم را پر کرده . تلفن از دستم نمی افتد و دایم  جویای احوال دیگران هستم که بدانم آنها هم آمده اند یا نه ... خبر آقا فیض الله را که میشنوم دیگر از خوشی پر می گیریم . احساس می کنم قلبم عادت به این همه شادی یکجا را ندارد . غروب در حالی که سایتها را مدام شخم میزنم در جستجوی خبرهای خوش بیشتر ، یک شماره ی ناشناس روی تلفنم زنگ می زند 

گوشی را که بر میدارم برای ثانیه هایی نفس در سینه ام حبس میشود . بیش از سه سال و نیم است این صدا را نشنیده ام اما مگر میشود فراموشش کرده باشم . آخرین بار  13 آبان 88 بود که  در دانشگاه امیر کبیر کنار مجید توکلی بود ، در آن سر وصدا به زحمت صدایش را شنیدم که فریاد می زد "کجایی ؟ " و بعد تلفن قطع شده بود .  "آرش " با همان لحجه ی غلیظ آذری  با صدای بغض کرده پشت هم نام مرا صدا می زند و می فهمد که باید صبر کند تا شوک شنیدن صدایش را رد کنم . فقط آرام نامش به زبانم می آید و بعد هر دو میزنیم زیر گریه ، نمی دانم چقدر گذشت ولی به اندازه ی 4 سال بغض فرو خورده گریه کردم و او مثل گذشته که با حوصله پا به پای حرفهایم می نشست و همراهم میشد ، پا به پای من گریه می کند 
بعد از ماهها انفرادی در اوین  با 6 سال حکم  او را به زندان دزفول تبعید کرده بودند . بی هوا و بی خبر رهایش کرده اند و گفته اند " برو ..آزادی .."  حالا بی جا و بی کس و مبهوت ، از ترس اینکه به خانواده اش شوک ندهد تنها شماره ای که به یاد می آورد شماره ی من است 
 می پرسد "زنده ای ؟ " می گویم از این زنده تر هم مگر میشود بود ...
راه می افتد مستقیم به سمت تبریز و از آنجا باید برود به سراب ، تلفن خانه اشان را که میگیرم . هنوز یک زنگ هم نخورده مادرش گوشی را بر میدارد و به آذری می گوید " آرش تویی ؟ "  . باز بغضم می ترکد و میزنم زیر گریه ... خراب کردم .. نمیشنوم "زکیه " خانم در میان جیغ و فریادهایش به زبان آذری چه میگوید . فقط گریه می کنم ... ماموریت را خراب کرده ام ... " آقا ولی " گوشی را می گیرد و ماجرا را به او می گویم .. باورش نمی شود و بی اراده به آذری من را سوال پیچ می کند ... به سختی آرامش میکنم و وادارش میکنم به پارسی سخن بگوید ... گوشی را که می دهد به آوا دختر کوچکش می فهمم دارند لباس می پوشند بروند دزفول ... خبر را که می دهم آوا جیغی میکشد و تلفن قطع میشود 
 بعد از ماهها سکوت و دهها مطلبی که نوشتم و نه در وبلاگ و نه در این گروه پستشان نکردم ، حالا به لطف شوقی که تو در جانم ریختی برایت می نویسم . این اولین ایمیلی است که بعد از 4 سال از من میگیری 

خوش آمدی رفیق ، این آزادی است که لایق توست .  بازگشت پر غرورت را باید به  " زندگی " ، به " آزادی " تبریک گفت 
به امید تکرار بغض ها و شادی های ازین دست ، در کنار تو ،  لحظه ی رهایی دیگر دوستانمان 
به همت و رنجهای تو و امثال تو پرچم مان بالاست و راه سبزمان تا آنجا ادامه خواهد یافت که  هیچ کس یک شبه به بند  نشود و یک شبه رها  




Reply all
Reply to author
Forward
0 new messages