کتاب بر اندازی – بخش نخست : لحظه های گزنده در کاخ

0 views
Skip to first unread message

Saeed

unread,
Feb 16, 2010, 2:15:44 PM2/16/10
to picmusic...@googlegroups.com
 
 

Sent to you by Saeed via Google Reader:

 
 

via دفترها by Daftarha on 2/13/10

queenlily

لحظه هائى گزنده در کاخ

تاریکى هونولولو را پوشانده بود که دو توطئه گرخوش لباس ، کلون دریکى از خانه هاى تعیین کننده ى شهر را کوفتند . مردى که به ملاقاتش رفته بودند ، کلید انقلاب را در دست داشت . آن مرد ، جنگجو یا افسر عالى رتبه ى ارتش نبود ، سرمایه گذار و سیاستمدار و دلال اسلحه هم نبود. جان ال. استیونس  وزیر آمریکا در هاوائى بود که آن شب در نقشه اى بى شرمانه براى براندازى ملکه هاوائى و ضمیمه کردن کشور او به ایالات متحده شرکت کرد .

استیونس  و مردانى که آن شب چهاردهم ژانویه ۱۸۹۳ به دیدار او رفتند ، کاملا جدیت ماموریت خود را درک کرده بودند ، اما نمى توانستند بفهمند که عمل آنان چه سایه بلندى بر تاریخ خواهد افکند . ایشان ، نخستین آمریکائى هائى بودند که براندازى دولتى خارجى را طراحى و اجرا مى کردند . آن شب ، عملى بسا فراتر از رقم زدن سرنوشت یک کشور صورت پذیرفت . آن گروه ، قرن آمریکائى پر از آشوب و اغتشاش را که سرشار از کودتا ها ، انقلاب ها و دست اندازى ها بود ، پایه گذارى کردند .

هاوائى در قلب درگیرى هاى سخت میان سنت و نوگرائى بود . فرهنگ بومى و قبیله اى ، زیر فشار توسعه ى بى رحمانه ى صنعت شکر در حال فرو ریختن بود . چند ده خانواده موثر آمریکائى و اروپائى ، مهار امور اقتصاد و دولت را در دست داشتند و حاکمیت خود را از طریق سلسله اى از پادشاهى بومى که چیزى بیشتر از روساى پوشالى نبودند ، اعمال مى کردند .

این نظام به طرز اعجاب آورى به گروه ممتاز خدمت مى کرد ، اما بومى ها را در سرزمین خودشان تبدیل به مردمى فرو دست کرده بود . ملکه لیلیوئوکالانى در زمره ى آن هائى بود که دل شان مى خواست به اصلاح شرایط بپردازند و در آن روز ژانویه ، کابینه اش را فراخوانده بود تا بیانیه اى تکان دهنده را تنظیم کنند . ملکه مى خواست قانون اساسى اى را اعلام کند که بنا بر آن ، فقط شهروندان هاوائى حق راى داشته باشند . براساس این قانون ، داشتن ملک و دارائى براى راى دادن ملغى مى شد و قدرت نخبگان غیر بومى به شدت تقلیل مى یافت .

چهار وزیر کابینه ملکه وحشت کردند و… به او هشدار دادند که آمریکائى هاى هاوائى هرگز زیر بار چنین قانون اساسى اى نمى روند . ملکه در پاسخ اصرار ورزید که حق دارد هر قانونى را که مى خواهد اعلام کند . وقتى گفت و گو ها به مشاجره انجامید ، دو وزیر معذرت خواستند و کاخ را ترک کردند . یکى از آن ها ؛ جان کولبرن که وزیر کشور بود ، سرآسیمه خود را به شهر رساند تا به دوست قدیمى خود لورین تارستون که وکیلى فتنه انگیز و طراح نقشه هاى ضد پادشاهى بود ، خبر بدهد .

وقتى به تارستون رسید ، شتابزده گفت : «  لحظه هاى گزنده اى را در کاخ گذراندیم . نمى دانید چه آتشى به پا شده بود . »‌

تارستون و سایر «‌ هائوله »‌ ها ؛ که مردم هاوائى همسایگان سفید پوست شان را چنین مى نامیدند ، دنبال بهانه اى بودند تا بر پادشاهى بشورند . حالا آن بهانه را به دست آورده بودند . استیونس  طرف آن ها بود و پشت سرش ، قدرت ایالات متحده خوابیده بود . بخت یار آنان بود . (در هاوائى غیر پلنزى ها ، قفقازى ها و سفید پوستان را Haole  مى گفتند – م . )

اکنون صحنه براى وقوع رخدادى جدید در تاریخ ، کاملا آماده بود . پیش از آن ، هرگز یک دیپلمات آمریکائى که وزیر مختار رسمى دولتش بود ، به سازماندهى براندازى دولتى که در آن ماموریت داشت ، کمک نکرده بود . ماجراى آن چه استیونس  را به انجام این عمل رهنمون شد ، و داستانى بازهم بزرگتر که ایالات متحده را به فکر سلطه ى کامل برهاوائى انداخت ، سرشار از مطالبى است که با غرق شدن آمریکائى ها در ورطه ى عادت ساقط کردن رهبران خارجى ، به صورت مداوم تکرار شده است .

از تقریبا پنج میلیون سال پیش که هاوائى از عمق اقیانوس در آمد ، با دور افتادگى و انزوایش شناخته شده بود . احتمالا نخستین ساکنان هاوائى ، پلنزى هائى از ناحیه جنوب این جزایر بودند که مى گویند همزمان با مسیح ، یا در حدود آن، به سختى پا به آن جا گذاشتند . در طول قرن ها ، به این دلیل که کسى نمى توانست وسعت اقیانوسى را که جزایر را محاصره کرده بود بپیماید تا به آن برسد ، هاوائى رابطه ى اندکى با خارج از خود داشت . هزاران گیاه و جانور ، یعنى تقریبا چیزى بیش از هرجاى دیگر کره زمین ، در هاوائى وجود داشت .

مردم ساکن هاوائى ، به سطح جامعه اى ممتاز دست یافته بودند که آنان را به صورت شبکه اى پرکار ، به آئینى در مى آورد که براى طبیعت احترام فوق العاده اى قائل بودند . اگر مجمع الجزایر هاوائى به طور قطعى بهشت مورد بحث نبود ، بارى ، سرزمینى بود که مردمش در نسل هاى پیاپى تبدیل به انسان هائى شده بودند که از فرهنگى متعادل برخوردار بودند . این فرهنگ ، آنان را به لحاظ جسمى و روحى ، سخت به هم نزدیک کرده بود . مورخى ،  هاوائى را « بسیار موفق »‌ مى نامد و بر آن است که نسبت به جوامع هم دوره ى خود ؛ حتى آن کشورهاى مدعى اروپائى ، از وحشى گرى کمترى برخوردار بود . و بسیار کمتر از خیلى از آن هائى که دنیاى متمدن امروز ما را رنگ و لعاب داده اند ، حامل خشونت و توحش بود .

این وضع و حال ، با یک واقعه ناگهانى و حیرت آور که روز هجدهم ژانویه ۱۷۷۸ آغاز شد ، تغییر  کرد . در سپیده دم آن روز ، در ساحل « کائوآئى – Kauai  ، »‌ منظره اى پدپد آمد که مردم هاوائى را همان قدرحیرت زده و گیج کرد که امروزه فرود یک سفینه فضائى مى کند . آن چه ناگهان در منظر آمده بود ، چیزی مثل دو جزیره شناور بود که در افق ظاهر شده بودند . مردم بر آشفته بودند . بعضى ها با هیجان و حیرت ، بقیه با ترس و وحشت . خیلى ها کارشان را زمین گذاشتند و در امتداد ساحل ، هراسان رو به سوى دره « وى مى  Waimea  » گریخته بودند .

روایتى مى گوید « روسا و سران قبایل ، این منظره ى شگفتى آور را دیدند و در بحر آن فرو رفتند . یکى شان از دیگرى پرسید آن چیزهاى شناور چیستند ؟ جواب داد : باید درخت باشند که در دست آب حرکت مى کنند .»

اشباحى که در افق پیدا شده بودند ، معمولا باید کشتى هاى انگلیسى مى بودند که فرمانده شان کاپیتان جیمز کوک ، یکى از پرکارترین کاشفان قرن بود . بومى هاى  وحشت زده ، اولش کاپیتان کوک را به جاى خدا گرفته بودند ، اما خیلى زود – شاید هم به خاطر تفاوت هاى فرهنگى که میان شان وجود داشت – به ورطه ى در گیرى هاى خشونت بارى در غلتیدند . وقتى خارجى ها جزیره را ترک گفتند ، بومى ها خوشحال بودند ، اما یک سال بعد که گرسنه و درمانده دنبال غذا به هاوائى برگشتند ، مردم با سنگ از آن ها استقبال کردند . دریا نوردان گرسنه ، هرچه را احتیاج داشتند جمع کردند و وقتى یکى از روساى هاوائى را کشتند ، جنگجویان از آنان انتقام خونینى گرفتند . شمشیر به کاپیتان کوک کشیدند و تن و بدنش را تکه تکه کردند ، بعد هم باقی مانده ی تنش را در اجاقی گلی سرخ کردند. این ، یکى از آخرین بارهائى بود که بومى هاى هاوائى مى توانستند بر سفید پوستى غلبه کنند.

خیلى پیش از آن ، کاپیتان کوک انتقامش را گرفته بود . او و دریانوردانش ، توحش و قساوتى را در حق بومى هاى هاوائى روا داشته بودند که تا آن زمان ، به آن حد سابقه نداشت . هنوز چند هفته از پیاده شدن آنان و ارتباط شان با بومى ها نگذشته بود که مناسبات شان به روابط جنسى کشید ولاجرم به انقراض تقریبى نژاد هاوائى انجامید .

دریانوردان کاپیتان کوک ؛ آن گونه که او خود در یادداشت هاى روزانه اش مى نویسد ، اپیدمى بیمارى هاى مقاربتى را در جزایر هاوائى پخش کردند . این ، تازه آغاز کار بود . در چند دهه ى بعدى ، تب ، اسهال خونى ، آنفلوآنزا ، بیمارى هاى مزمن ریه و کلیه ، نرمى استخوان ، اسهال ، مننژیت ، تیفوس و جذام ، صدها هزار را کشت .

زمانى که هاوائى در نقشه جغرافیائى آمد ، تبدیل به بندرى براى تلاقی انواع دریا نوردان شد. دریا نوردان ، تنها کسانى نبودند که چشم طمع به این مجمع الجزایر دوخته بودند . فرقه هاى مسیحى نیواینگلند هم کفش و کلاه کردند . این فرقه هاى مسیحى ، ازمنابع مختلف – مثلا « ناخداها » کتابی معروف که در آن طفل یتیمى از هاوائى به « کنتاکى » مى رود و آن جا به مسیح ایمان می آورد ،‌ و سلسله مقالاتى که در روزنامه اى به نام ‌«‌ کنه بک جورنال »‌ چاپ مى شد –  ، شنیده بودند که آن سرزمین دور افتاده ، پراز کافرانى است که باید به راه راست هدایت شوند . بین سال هاى ۱۸۲۰ و ۱۸۵۰ ، تقریبا دویست تن ازاین مسیحى ها ، با این باور که مى خواهند بقیه ى عمرشان را در راه خدمت به خدا بگذرانند ، روانه ى سرزمینى دور شدند که کاپیتان کوک آن را جزایر ساندویج  مى نامید .

میسیونرهاى مسیحى ، از یافته هاى خود به وحشت افتادند . جامعه هاوائى ، با آن طبیعت غیر منتظره و ساده و روحیه ى زلال و وسیعى که میان مردمش در اعتقاد به عالم ارواح وجود داشت، مى توانست سخت با روحیه ى عبوس ، سخت گیر و روش سردى که نیواینگلندى ها به آن عادت داشتند ، متفاوت باشد . اصولى مثل جاه طلبى ، شیوه معاش و ثروت اندوزى ، فردگرائى و داشتن ملک و املاک که میسیونرها به آن خو گرفته بودند ، همه و همه براى بومى هاى هاوائى ناشناخته بود. آن مردم باور داشتند که تپه ها و درخت ها و حیوانات و باد و رعد و برق و حتى شبنم ها ، مقدس اند. حتى بعضى شان با محارم و نزدیکان شان همبسترى مى کردند ( که در اصطلاح مذهبى زناى با محارم و نزدیکان نامیـده مـی شـود – م . )‌ ، زن و مردشان ازدواج مکرر مى کردند ، کشتن بچه را قبول داشتند و عادتى داشتند که به آن «‌ هانائى Hanai » مى گفتند . بنابراین عادت ، مادران فرزندان نوزاد خود را به دوستان و خویشان ، یا روساى خود مى دادند تا شبکه ى روابط خانوادگى شان را گسترده تر کنند . خیلى هاشان هم در برهنگى و آزادى روابط جنسى ، راحت تر بودند . به نظر میسیونرهاى سرسخت و خیره سر مذهبى ، آنان نفرین شده ترین گناهکاران روى زمین بودند . مبلغان مسیحى آنان را « قومى به غایت نادان مى دانستند که از عظمت و ترسناک بودن کار خدا غافل اند و فرومایگى  ، برهنگى ، فساد و نفسانیات ، چنان آنان را در خود فروبرده که به خون آلوده شده و چون جنایت تباه است . »

مسلح به چنان یقین و اطمینانى که فقط مى تواند از اعماق دین در آید ، میسیونرهاى مذهبى به طور خستگى ناپذیرى کار کردند تا ارزش هاى خود را به مردم آن سرزمین تحمیل کنند و آن گونه که خود معتقد بودند ، آن وحشى ها را از لعنت ابدى برهانند . جهانگردى که در سال ۱۸۵ به هونولولو رفته بود ، مى نویسد « خیابان هائى که قبلا پر از جنبده بود ، اکنون متروکه است . آواز خواندن مجازات دارد و انجام هر گونه تدارکى به قصد برپا کردن رقص ، بدون برو برگرد سرکوب مى شود . »

سال ها که گذشت ، بعضى مبلغین مسیحى ، حوصله شان از این که دیدند اصول اخلاقى سفت و سخت شان را نمى توانند جا بیندازند ، سررفت و طاقت از کف دادند . پسران و نوه هاشان هم که براى تحصیل به ایالات متحده رفتند و سرشار از روحیه اى خستگى ناپذیر از سرزمین مادرى ، و با تمایلی به رشد مهارگسیخته به هاوائى باز گشته بودند ، همان وضعى را پیدا کردند که پدران شان پیدا کرده بودند . یعنی که پرداختن به مال اندوزی ، به راحتی جای تبلیغ مذهبی را گرفت . به نظر مى رسید که در سرزمین مادرى ، چنین فرصت و اقبالی برای کامیابی های برق آسای مالی ،  چندان در دسترس نبود . این فرزندان ، در بازگشت به هاوائى به دور و برخود نگاه کردند ، سرزمینى را دیدند که براى کشت و زرع جان می دهد . بسیارى از آنان فکر کردند نیشکر که مردم بومى قرن ها مى کاشتند ، اما هرگز به تصفیه آن پى نبرده بودند ، ثروتمندشان مى کند .

هیچ کس بهتر از آموس استارکوک ، مظهر تکامل جامعه هائوله ( سفید پوست ) در هاوائى نبود . استار کوک که متولد «‌ دان برسى »  کانکتیکوت بود ، در سال ۱۸۳۷ به عنوان عضو میسیونرمذهبى به هاوائى رفت و سال ها در مقام مدیر بد نام و سخت گیر مدرسه اى براى بچه هاى اعیان بود . وسوسه ى ثروت ، رفته رفته او را از ادامه راه مذهبى باز داشت و در سال ۱۸۵۱ ، تصمیم گرفت دستش را به کشت نیشکر آلوده کند . «‌ کوک » ‌با  « ساموئل کستل »‌ یکى از اعضاى قبلى میسیون مذهبى که دنبال بخت و اقبال مى گشت ، شرکت کستل و کوک را بنیان نهاد که بعدها تبدیل به بزرگترین تولید کننده شکرجهان شد .

مردانى از این دست ، براى شروع کار در سطح وسیع کشت ، احتیاج به زمین داشتند . به این جهت که مردم بومى هاوائى تصور محدودى از ملک شخصى و مبادله ى پول داشتند ، خرید زمین امرى پیچیده بود . بومى ها در درک این که چگونه انتقال زمین – یا هرگونه داد و ستدى دیگر ،‌ در هر مورد دیگرى – صورت مى گیرد و این عمل ، آنان را از زمین خودشان محروم خواهد کرد ، دشوارى بزرگى داشتند .

در سال ۱۸۴۰ ، آموس استار کوک ،  شاه  «‌ کامه هامه ها »‌ ى سوم را که یکى از شاگردان قبلى خود او بود ، ترغیب کرد تا اعلام اصلاحات ارضى کند و یکى از ستون هاى جامعه هاوائى را بردارد . با این تدارک ، زمین هاى بزرگ اشتراکى را به تکه هاى کوچک تر تقسیم کردند و بسیارى از زمین هاى باقى مانده تبدیل شدند به املاک خالصه ى شاه . با بنیانگذارى اصل مالکیت بر زمین ، این رفرم به کشتکاران جاه طلب ؛ از جمله بسیارى از میسیونرهاى مذهبى و پسران شان ، حق قانونى خرید زمین را که در آرزویش بودند ، اعطا کرد .

هنوز مانعى تا رسیدن این کشتکاران به ثروت بزرگ وجود داشت . بازار شکر ، ایالات متحده بود ، اما ایالات متحده براى حمایت از کشتکاران آمریکائى ، تعرفه هاى بازدارنده اى بر واردات شکر گذارده بود . در سال هاى ۱۹۸۰ ، کشتکاران هاوائى سعى کردند با شتاب دادن به تصمیم ضمیمه کردن هاوائى به ایالات متحده ، این مساله را حل کنند . با این حال ، واشینگتن که هنوز مـزه مستعمره ماوراء بحار را نچشیده بود ، به این اشتیاق توجهى از خود نشان نداد . مدتى بعد ، کشتکاران شکر کوشیدند تا رهبران آمریکائى را به امضاى موافقت نامه بازرگانى مبادله کالا ؛ که به آن ها اجازه مى داد شکرشان را بدون تعرفه هاى ایالات متحده بفروشند ، ترغیب کنند ، اما این پیشنهاد آن ها هم ، در هیچ گوشى فرو نرفت .

درسال هاى پس از آن ، نسل تازه اى از تجار ، سیاستمداران وطراحان نظامى در ایالات متحده ، علاقه بیشترى به معاملات ماوراى بحار از خود نشان دادند . این بار، کشتکاران هاوائى با طرحى تازه پیش آمدند تا جاه طلبى شان را فرو نشانند . این طرح ، بیان گر آن بود که به ازاى مبادله کالا ، آن ها این حق پر اهمیت را به ایالات متحده مى دهند تا درهائیتى پایگاه هاى بازرگانى و نظامى برپا کند . براى شاه وقت  « کالاکائوا  Kalakaua » که با طرح موافق بود ، نقشه کشیدند که آن را امضا کند و براى عرضه ى آن به رئیس جمهورى ایالات متحده ، به واشینگتن برود . پرزیدنت الیس س. گرانت ، طرح را اغوا کننده تر از آن یافت که از آن در گذرد . در تابستان سـال ۱۸۷۶ ، قـرار داد بـه مـوقع تنظـیم شـد ، به امضـا  رسـید

و تصویب شد . بند تاریخى قرار داد به شرح زیر بود :

اعلیحضرت پادشاه هاوائى موافقت کردند تا زمانى که این قرارداد به قوت خود باقى ست ، هیچ یک از بنادر ، لنگرگاه ها ، یا سایر نقاط قلمرو خود را اجاره نخواهند داد ، نخـواهند بخشید ، و امتیاز داشتن هیچ حقوقى را در آن ها ، به هیچ کشور ، یا دولتى واگذار نخواهند کرد و به امضاى هیچ گونه قراردادى براى برخوردارى از امتیاز مشابه که حاکى از معافیت گمرکى براى کالا ست و حق آن فقط در انحصار ایالات متحده است ، مبادرت نخواهند ورزید .

این عهد نامه ، چهارچوب و نماى خارجى استقلال هاوائى را تضمین مى کرد ،  اما در تاثیر خود ، هاوائى را به قلمرو تحت الحمایـه آمریکا تبدیل مى کرد . ویلیام آدامز روس ، مورخ آن دوره ،  مى نویسد «‌ این عهد نامه عملا هاوائى را در دایره نفوذ ایالات متحده قرار داد ، اما کشتکاران شکر جزایر هاوائى خشنود بودند … نتایج سیاسى این موافقت براى مبادله کالا را مى شود به خوبى ارزیابى کرد . در سال ۱۸۹۸ که سرانجام هاوائى ضمیمه ى ایالات متحده شد ، عملا همه بر آن  بودند که نخستین قدم واقعى ، همین قرارداد مبادله کالا بود که در واقعیت خود ، الحاق اقتصادى بود . »‌

خبرهاى این معامله ، بسیارى از بومى هاى هاوائى را خشمگین کرد . وقتى اعتراض هاى مردم به خشونت گرائید ، پادشاه که اخطار گرفته بود ، دید بهتر است جانب احتیاط را نگه دارد و از آمریکائى ها تقاضاى حمایت کند. ایالات متحده به تقاضاى پادشاه پاسخ مثبت داد و ۱۵۰ تفنگدار دریائى را به حفاظت او گماشت .

صنعت شکر به سرعت رشد کرد . در پنج سال اول پس از امضاى قرارداد ، عده ى کشتکاران در هاوائى بیش از سه برابر شد . صادرات شکر به ایالات متحده که در سال ۱۸۷۶ مجموعا به ۱ میلیون پاوند مى رسید ، سیر صعودى پیمود تا در سال ۱۸۸۳ به ۱۱۴ میلیون پاوند و در سال ۱۸۹۰ به ۵ میلیون پاوند سرزد . جریان پول به شدت در حساب کشتکاران سفید پوست که اقتصاد هاوائى را در چنگ داشتند ، به گردش درآمد .

رشد صنعت شکر ، نیاز به کارگر بیشتر و کار فشرده داشت ، اما نه سفید پوستان تمایلى به کار در مزارع نیشکر از خود نشان مى داند ، نه بومى ها . کشتکاران پس از بررسى گزینه هاى گوناگون ، شروع کردند به وارد کردن کارگران ژاپنى و چینى که اسم شان را «‌ حمال » گذاشته بودند . پس از امضاى قرار داد مبادله کالا ، هزاران کارگر ژاپنى وارد هاوائى شدند . از آن جا که انتخابات عمومى به احتمال قوى باعث ایجاد دولتى مى شد که غیر سفیدها در آن حائز اهمیت مى شدند ، ورود این کارگران قدرت کشتکاران در مخالفت با دموکراسى را تقویت کرد .

* * * * *

مدت موافقت نامه مبادله کالا ، دوره اى هشت ساله بود و زمانى که مدتش به سر آمد ، کشتکاران شکر لوئیزیانا کوشیدند تا جلو تمدید آن را بگیرند . کشتکاران هاوائى که ثروت شان وابسته به تمدید این قرار داد بود ، تکان خوردند . پس ترتیبى دادند تا سلطان «‌ کالاکائوا »‌ که تقریبا در بست زیر نفوذ آنان بود ، پیشنهاد اعطاى امتیاز تازه اى را به ایالات متحده بدهد . در تمدید قرار داد، ماده اى گنجانده شد که بنابر آن ، ایالات متحده بر پرل هاربر بهترین بندر طبیعى شـمال اقیانوس آرام در جـزیره «‌ اواهـو Oahu  » ،‌ تسلط کامل مى یافت .

چند سال بعد ، سلطان کالاکائوا با قانون اساسى اى موافقت کرد که تضمین کننده ى قدرت کشتکاران بود . این قانون، بیشترین اختیارات را به وزراى کابینه سپرد ، شاه را بدون موافقت قوه مقننه از عزل وزیران منع کرد ، و همه ثروت و امکانات املاک را براى انتخابات در اختیار قوه مقننه گذاشت . نام آن قانون را «‌ قانون اساسى سرنیزه ‌»‌ گذاشتند ، براى آن که زیر تهدید نیروهاى مسلح صورت مادى به خود گرفت . هم چون این ، به همه آمریکائى ها و اروپائى ها ، حتى آنان که شهروند نبودند ، حق شرکت در انتخابات داد ، اما کارگران آسیائى را از داشتن این حق منع کرد . نویسنده ى پیش نویس قانون ، لورین تارستون بود و پس از آن که  کالاکائوا به اکراه آن را پذیرفت ، کشتکاران به او گفتند خود تارستون را هم باید به عنوان وزیر کشور بپذیرد .

ناتوانى هاى کالاکائوا  براى مقاومت در مقابل این تحمیل ها ، نشان داد که چگونه شاه هاوائى کاملا در مهار سفید پوستان قرار گرفته است . سفید پوستان یک شبه به چنین موقعیتى دست نیافتند ، بلکه سلسله گام هاى پى گیرى  برداشتند تا به آن نقطه رسیدند .  « ویلیام آدامز روس » نوشته است ‌« به آرامى و به صورتى نامرئى ،  مثل کرم راه شان را سال به سال در جهت نزدیک شدن به شاه پیمودند ، تا جائى که تبدیل به قدرت پشت تاج و تخت شدند . با اعمال سلطه بر داد وستد و ثروت جزایر، در میان مردمى که فقط چند سال پیش به آنان به عنوان مسافر خوش آمد گفته بودند ، تبدیل به اقلیت مسلط شدند . »‌

این نظام ؛ بیش از یک دهه باعث کامیابى هاى بزرگى براى کشتکاران شکر هاوائى شد ، اما ناگهان دوضربه وضع شان را به هم ریخت . نخستین ضربه در سال ۱۸۹۰ بر آنان فرود آمد . در این سال ، کنگره تعرفه ى مک کینلی  رئیس جمهورى وقت را تصویب کرد . این تعرفه ورود شکر را از هر کشورى ، بدون پرداخت گمرکى ، به ایالات متحده مجاز دانست و براى جبران خسارت تولید کنندگان داخلى ، دو در صد در هر پوند براى آنان بخشودگى قائل شد . این مصوبه ، نظامى را که کشتکاران هاوائى در لواى آن کامیاب شده و به ثروت و دولتى کلان دست یافته بودند ، از بین برد و آنان را در ورطه اى فرو برد که یکى از رهبرانش آن را ‌ « اعماق یاس و نومیدى » مى نامد . ظرف دو سال ، ارزش شکر صادراتى آنان از ۱۳ میلیون دلار به ۸ میلیون دلار کاهش یافت .

چنان که گوئى این ضربه کافى نبود ، کالاکائوا پادشاه عروسکى کشتکاران هم در سال ۱۸۹۱ در گذشت و تاج و تخت را به خواهر آزاد اندیش خود  «‌ لىلیوئوکالانى » سپرد . ملکه جدید در مدرسه میسیونرهاى مذهبى درس خوانده و مسیحى شده بود ، اما رابطه اش را با میراث بومى سرزمینش نگسسته بود . روزى که برادرش در سال ۱۸۸۷ پرل هاربر را به آمریکائى ها داده بود ، در دفتر خاطرات روزانه اش نوشته بود «  روز ننگ و رسوائى در تاریخ هاوائى . » مدتى بعد ، در همان سال ، که به لندن رفته بود تا در جشن پنجاهمین سال تاجگذارى ملکه ویکتوریا شرکت کند ، وقتى خبرهاى مربوط به « قانون اساسى سرنیزه »‌ را دریافت کرد ، در دفتر خاطراتش نوشت « این قانون ، لحظه اى انقلابى را اساسى مى کند که بانى آن خون بیگانگان ، یا خون آمریکائى هاست .»

روز بیست و نهم ژانویه ۱۸۹۱ که «‌ البرت جاد » قاضى ارشد دادگاه عالى هاوائى پس از مراسم اداى سوگند او را ملکه هاوائى اعلام کرد ، لى لیوئوکالانى پنجاه و دو ساله بود . قاضى «جاد» ملکه را به کنارى کشید و پندى را در گوش او زمزمه کرد : «‌ هریک از اعضاى کابینه که به شما پیشنهادى دادند ، فقط بگوئید : بله . » اگر او به این اخطار توجه کرده بود و پذیرفته بود که نقشى عروسکى داشته باشد و اجازه بدهد «‌ هائوله »‌ ها همچنان بر هاوائى مسلط باشند ، هرگز سرنگون نمى شد .

بعضى دشمنان جدید ملکه ، سودجویان نو کیسه حقیرى بودند که ، جز براى منفعت طلبىکمترین علاقه اى به آن سرزمین و مردم دور و برشان نداشتند . دیگران اما ، سالیان دراز در آن جزایر زندگى کرده بودند ، یا اصلا آن جا به دنیا آمده بودند . بعضى ها هم هاوائى را دوست داشتند و چنان جا خوش کرده بودند که خود را میهن پرستان واقعى مى دانستند . لارین تارستون از آن جمله بود .

هر چهار پدربزرگ و مادر بزرگ تارستون ، از میسیونرهاى مسیحى بودند که به هاوائى رفته بودند . و در مدارس مختلفى درس خوانده بودند که شاگردان بومى هم داشتند . یکى از این مدارس ، تارستون  را به عنوان یاغى غیر قابل تادیب اخراج کرده بود . به خلاف بعضى دیگر از دوستان سفید پوست خود  ، زبان هاوائى را به روانى آموخته بود و حتى نامى بومى برخود نهاده بود که در طول عمرش همه ى نامه ها و اسناد را به همان نام امضا مى کرد :  کاکینا Kakina  . هنوز نوجوانى بیش نبود که غرق در سیاست شد و حتى روزى در سال ۱۸۷۴ از مدرسه گریخت تا شاهد بازى انتخاباتى شاه کالاکائوا که به شورش انجامید باشد . پس همه عمرش را در مرکز وقایع بزرگ قرار گرفت .

تارستون نتوانست دوره دبیرستان را تمام کند و به جاى آن ، کارى به عنوان منشى وکیل و سرپرست و کتابدار در شرکت شکر ویلوکو براى خود پیدا کرد . با پولى که توانست جمع کند ، خودش را وارد مدرسه حقوق دانشگاه کلمبیا در نیویورک کرد . بعد به هونولولو برگشت و در مشارکت با دوست خود ویلیام اسمیت به کار آموزى حقوق پرداخت . دیرى نگذشت که در مبارزه علیه پادشاه هاوائى ، به سطح رهبرى رسید . تارستون که معتقد بود تنها سفید پوستان مى توانند جزایر را با شایستگى اداره کنند ، چنان در این عقیده غرق شد که مى توانست این شکل از میهن پرستى را جا بیندازد .

در آغاز سال ۱۸۹ ، تارستون انجمن الحـاق را با هدف اعلام شـده ى مشخصى که مى گفت هاوائـى باید ضمیمه ایالات متحده شود ، تاسیس کرد . در نخستین گردهمائى این انجمن ، به رهبرى آن برگزیده شد . چیـزى نگذشت که باشـگاه را ترغیب کـرد تا او را براى به صدا در آوردن طبـل جلب حمـایت ، بــه

واشینگتن بفرستند .

تارستون نامه اى از جان ل. استیونس  وزیر مختار ایالت متحده در هونولولو را با خود به همراه برد . در واشینگتن ، طرح الحاق هاوائى به ایالات متحده را چنان قانع کننده به بنجامین تریسى وزیر دریا دارى عرضه کرد که او تارستون  را با خود به کاخ سفید برد تا با پرزیدنت بنجامین هریسون ملاقات کند .

آقاى تریسى از من خواست تا او مشغول گفت وگو با رئیس جمهورى است ، در اتاقى دیگر منتظر بمانم . پس از تقریبا نیم ساعت ، وزیر برگشت و به من اشاره کرد که در پى او از اتاق خارج شوم . بعد به من گفت :  « همه ى آن چه را به من گفته بودى ، به رئیس جمهورى توضیح دادم . پاسخ این است که : رئیس جمهورى فکر نمى کند ضرورتى داشته باشد با شما ملاقات کند ، اما به من اختیار داد به شما بگویم اگر شرایط حاکم بر هاوائى ، شما مردم را بر آن داشته است که چنین بخواهید ، و شما با طرح پیشنهادى الحاق به واشینگتن آمده اید ، دولت کاملا  به طرح  شما علاقه نشان مى دهد . »  من مى خواستم همین را بدانم .

تارستون خبرهائى را که یاران توطئه گرش در اشتیاق شنیدن آن بودند ، به هاوائى برد . ایالات متحده با آن ها بود و استیونس  وزیر مختار ایالات متحده ، تعجبى نکرد . پیش از آن که واشینگتن را به قصد انجام این ماموریت ترک کند ، به طورمفصل در باره مساله الحاق هاوانی با جیمز گ. بلو وزیر امور خارجه بحث کرده بود و او را طرفدار مشتاق ضمیه کردن هاوائى به ایالات متحده یافته بود . فلیکس مک کارلى فرمانده نیروى دریائى امریکا در هونولولو نیز ، به او اطمینان داده بود که  « نیروى دریائى هراقدامى از جانب او را مورد پشتیبانى صد درصد قرارخواهد داد . » این اطمینان ها ، تردیدى براى او باقى نگذاشته بود که وزارت امور خارجه و دریا دارى از او انتظار دارند براى براندازى پادشاهى هاوائى ، به هراقدامى که ضرورى مى داند ، دست بزند .

چند ماه پس از بازگشت به هونولولو ، تارستون از ارچیبالد هاپکینز منشى دادگاه که روابط خوبى باصاحبان نفوذ داشت و او را به عنوان نماینده در واشینگتن گمارده بود ، نامه فوق العاده اى دریافت کرد . مضمون نامه این بود که دولت هریسون رئیس جمهورى ایالات متحده به ملکه و نزدیکان او پیشنهاد رشوه مى دهد . نماینده تارستون در واشینگتن ، به او نوشته بود « به من اختیار داده شده تا به شما اطلاع بدهم که دولت ایالات متحده مایل است بابت واگذارى هاوائى به آمریکا ، دویست و پنجاه هزار دلار به ملکه  لى لیوئوکالانى و وابستگان او پرداخت کند. » ‌تارستون پاسخ داد که شوربختانه «‌ هیچ احتمالى » وجود ندارد که ملکه این پیشنهاد را بپذیرد ، زیرا « چهارچوب ذهنى مستقلى دارد … این خوى بسیار لجـوج و خود سر ، طالب آن است که به جاى واگذارى هر قدرت و امتیازى ، دارائى ها و قلمرو پادشاهى خود را توسـعه

دهد . »

تارستون و رفقـایش ، بیشتر مشتاق دولتى خوب بـودند که زیـر سـلطه اقلیت سفید پوست باشـد .

سرشمارى سال ۱۸۹۰ نشان داد که از سکنه ى مجمع الجزایر هاوائى ، ۴۰ ۶۱  تن بومى بودند ، ۷۳۹۱ کارگر چینى و ژاپنى ، و فقط ۶۰  تن آمریکائى ، انگلیسى ، آلمانى ، فرانسوى ، نروژى و سفید پوست متولد هاوائى . با چنین آمارى ، بدیهى بود که سفید پوستان جلو دموکراسى سنگ بیندازند . آنان دهه ها جزایر هاوائى را زیر سلطه خود داشتند و با تحمیل « قانون اساسى سرنیزه »‌ ، قدرت خود را قانونى کرده بودند . پس به هیچ وجه سر آن نداشتند تا با پذیرش نظامى که به هر یک از سکنه جزایر حق راى مساوى بدهد ، تسلیم شوند .

ملکه لى لیوئوکالانى ، صبح روز چهاردهم ژانویه ۱۸۹۳ را به ریاست مراسمى گذرانده بود که به عنوان اجلاس پایانى مجلس قانونگذارى ، بسیار ماهرانه ترتیب یافته بود . با پیراهن بلندى از ابریشم بر تن و نیم تاجى از الماس بر سر ، در حالى که وزیران ، پیشکاران و بانوان دربار در التزامش بودند و خدمه سایبان هائـى سنتى سـاخته از پـر را که بـه آن « کاهیـلى Kahili » مـى گفتند در اطـرافش حمـل مى کردند ، وارد تالار شد . متن سخنرانى خود را که از کار قانـونـگذاران تشکر مى کرد ، خواند و با آنان خداحافظى کرد .

پس از پایان مراسم ، به شاه نشین کاخ ‌ « ایولانى  Iolani  »  رفت که در آن داشت اتفاقى غیر عادى مى افتاد . عده اى از اهالى هاوائى که اعضاى گروه موسوم به انجمن میهن پرستان هاوائى بودند ، با لباس رسمى و در نمایشى که حمایت از ملکه بود ، هماهنگ و صف در صف ایستاده بودند . ملکه آنان را در دفتر مخصوص پذیرفت . یکى از آنان ، نسخه اى از قانون اساسى جدید را که قدرت سفید پوستان را محدود مى کرد ، به ملکه داد و از او تقاضا کرد تا آن را رسما اعلام کند . لى لیوئوکالانى با وجد و سرور موافقت کرد و بعد ، به تالار گردهمائى که در آن با اعضاى کابینه اش قرار داشت ، برگشت .

لحظه اى که لارین تارستون دریافت که ملکه مى خواهد قانون اساسى جدید را اعلام کند ، به جنب و جوش در آمد . اوائل بعد از ظهر آن روز ، تارستون و گروه دوستانش چهار وزیر کابینه را که در بیم و وحشت بودند ، دوره کردند . توصیه او به وزیران ، در واقع پیام براندازى بود : آنان بنا به این توصیه باید به حالت طغیان و سرکشى ، از ملکه مى خواستند که دست از تاج و تخت بشوید و اعلام کند که قدرت را به کسانى که آن ها را ‌« بخش آگاه جامعه » ‌مى نامیدند ، واگذار مى کند .

لحظه اى بود که باید دل به دریا مى زدند ، اما چگونه مى توانستند جلو شورش بومى ، از جمله گارد محافظ ملکه را در جهت دفاع از پادشاهى بگیرند ؟ پاسخ این پرسش ، در کرانه ى ساحل نهفته بود . کشتى جنگى سـه هزار تنى بوستون که از مدرن ترین کشتى هاى جنگى نیروى دریائى ایـالات متحده بود ، در لنگرگاه پرل هاربر پهلو گرفته بود . بوستون ، با دو دگل بزرگ ، دو دودکش، توپ هائى در دوسمت و پرچم آمریکا که بر آن در اهتزاز بود ، چنان هیبتى داشت که مى توانست هر زورى بگوید . تقریبا دویست ملوان و تفنگدار دریائى ، در عرشه کشتى بودند . اگر وزیر آمریـکائى آنان را به ساحل فرا مى خواند ، مى توانستند به طور کامل و دلخواه از رژیم جدید حمایت کنند .

دیرگاه آن بعد از ظهر ، تارستون ده ها یار خود را در خیابان « فورت » که دفتر ویلیام اسمیت نزدیک ترین دوست و شریک طرح هایش در آن واقع بود ، گرد آورد . در این تجمع ، پیشنهاد او این بود که به تحت الحمایه ى جدیدش هنرى کوپر که تازه از ایندیانا آمده بود ، اختیار داده شود تا « کمیته امنیت » را که مى توانست « راه ها و ابزارهاى مقابله با شرایط » را مورد بررسى قرار دهد ، برپا کند . همه موافقت کردند. کوپر سیزده مرد را از آن جمع انتخاب کرد ؛ که خود تارستون نیز از آن جمله بود . هر سیزده مرد ، از اعضاى فعال انجمن الحاق بودند . نه تن از آنان ، تبار آمریکائى داشتند . هیچ یک از بومیان هاوائى ، در آن جمع مشاهده نمى شدند .

کتاب خاطرات تارستون ، شامل تصاویرى از تک تک اعضاى کمیته امنیت است . آدم هاى موثرى به نظر مى آیند . همه شان لباس رسمى پوشیده اند و اغلب شان جوانند ( خود تارستون ، آن زمان سى و پنج ساله بود . ) همه شان دم خط و سبیل بلند دارند که مال هـرکدام شـان شکلى متفاوت از دیگرى دارد . از سبیل تاب دار و ظریف اسمیت ، تا ریش سیاه و آراسته ى تارستون و ریش و سبیل بلندتر و پرتر کوپر ، صورت ها شان پر از ریش و سبیل و دم خط است . هیچ کدام شان لبخندى  بر لب ندارند .  ظاهرشان  چنان است  که  گوئى اعضاى اتاق  بازرگانى  یک  شهر  کوچک آمریکائى، یا اعضاى هیئتى بودند که از سرزمین اصلى براى دیدار به هاوائى رفته بودند .

پس از آن که کوپر کار تشکیل کمیته امنیت را به پایان برد ، از بقیه ى گروه خواست محل را ترک کنند تا کمیته نخستین جلسه اش را تشکیل دهد . به محض آن که در بسته شد ، تارستون رشته سخن را به دست گرفت که «‌ درک من از این گردهمائى آن است که راه حل شرایط موجود ، الحاق هاوائى به ایالات متحده است . » کمیته ، نظر او را بدون هیچ اختلاف عقیده اى پذیرفت .

انقلابیون مشتاق درگیرى بودند ، اما ملکه که هدف آنان بود ، چنین تمایلى نداشت . در حالى که تارستون داشت نیروهایش را به خط مى کرد ، ملکه در قصر خود به بحثى گوش فرا مى داد که مى گفت قانون اساسى پیشنهادى او ، خیلى تند روانه است . سرانجام ملکه تسلیم شد . بعد از ظهر به نیمه رسیده بود که از تالار اجلاس کابینه خارج شد و به دیدن حامیان خود رفت .

ملکـه از بالکن خطاب به طرفدارنش گفت :‌ « من آماده بودم ، و انتظـار هم داشتم که امروز قانـون اساسى جدید را اعلام کنم . اما توجه داشته باشید به موانعى بر خوردم که مرا از این کار بازداشت . صلح آمیز و آرام به خانه هاتان برگردید… من مجبورم اعلام قانون اساسى جدید را ، چند روزى به تعویق بیندازم . »

این بیانات ، به جاى آن که انقلابیون را آرام کند ، آنان را آتشى تر کرد . پیشنهاد ملکه به این معنى بود که کارزارش براى قانون اساسى جدید را در « چند روز آینده »‌ ، یا آن گونه که مى شد عبارت زبان هاوائى را ترجمه کرد ، «‌ به زودى » از سرخواهد گرفت . یعنى که از کوشش هایش براى بازسازى قدرت سیاسى بومى هاوائى ، باز نخواهـد ماند . تا زمانى که ملکه بر تخت مى بود ،  سفید پوستان امنیت نداشتند .

آن شب ، تارستون مورد اعتماد ترین مردان را براى دیدارى که آن را« ملاقات فوق العاده »  مى نامید ، به خانه چوبى خود فراخواند . آنان فقط شش مرد بودند که یکی شان ویلیام کاستل پسر یکى از میسیونرهاى مسیحى ، ساموئل کاستل ، بود که بعدها کشتکار نیشکر از کار در آمد و تبدیل به بزرگ ترین زمین دار کشور شد . همه مى دانستند که کلید پیروزى شان در دست سـربازان کشتى بوستون است . و مى دانستند استیونس  که مى تواند هر وقت اراده کند سربازان را در ساحل پیاده کند، پشتیبان نقشه آن هاست . جملگى به این نتیجه رسیدند که زمان برخوردارى از حمایت استیونس فرارسیده است . این فراخوان ، سرنوشت هاوائى را تعیین خواهد کرد .

پس از پایان «‌ ملاقات محرمانه »‌، پنج تن از شش مهمان اجازه گرفتند و به خانه هاشان برگشتند . ویلیام اسمیت دوست تارستون که شریک مستقیم توطئه چینى بود ، در خانه باقى ماند . پس از بحث محرمانه کوتاهى ، هر دو تصمیم گرفتند با وجـود دیرگاه بودن وقت ، بـى درنگ به ملاقات استیونس  بروند ، نقشه ى خود را با او در میان بگذارند و کمک قطعى و نهائى او را طلب کنند .

استیونس  تازه از سفر ده روزه خود به کشتى جنگى بوستون برگشته بود و تعجب کرد از آن که آن وقت شب در خانه اش را مى زنند . آن دو مرد و طرح شان را مى شناخت و در را که باز کرد ، از حیرت در آمد و به آنان خوش آمد گفت . بنا به گزارشى که بعد ها کمیسیون ریاست جمهورى به دست داد ‌« آن دو جزئیات نقشه هاى خود را با او درمیان گذاشتند . »‌

از دستگیرى و مجازات مى ترسیدند . استیونس  به آن ها قول داد که ازشان حفاظت کند . مى خواستند سربازان در ساحل پیاده  شوند تا طرفداران ملکه  و دولت او را چنان به وحشت اندازند که مات و مبهوت شوند . با این اقدام موافقت کرد واز عهده اش  بر آمد . آنان چند اسلحه بیشتر نداشتند و سربازان شان هم آموزش دیده نبودند . آن ها اصلا قصد جنگیدن نداشتند . توطئه گران و وزیر آمریکائى قرار گذاشتند که بیانیه ى عزل ملکه  و استقرار دولتى منطقه اى ، از بالکن ساختمان دولت خوانده شود و استیونس  بى درنگ آن دولت را به رسمیت بشناسد . این کار را باید سربازان آمریکائى انجام مى دادند که سلاح هاى کوچک و توپخانه داشتند و در خیابان باریکى که فقط مى شد در آن سنگ انداخت ، باید به وظیفه شان عمل مى کردند .

صبح روز بعد ؛ یکشنبه پانزدهم ژانویه ، تارستون سپیده دم از خواب برخاست . هنوز امیدوار بود که وزیران کابینه ملکه را با نقشه خود همراه کند . ساعت شش و نیم صبح ، با دو تن از آنان ؛ وزیر کشور جان کالبورن و دادستان کل آرتور پترسون ، ملاقات کرد . به آن ها گفت که او و دوستانش فکر مى کنند « نمى توانند تا ابد روى آتشفشان بنشینند .»‌ بنابراین ، مصمم شـده اند که ملکـه را براندازنـد . آیا آن دو

نجیب زاده عالى قدر ، به شورشیان خواهند پیوست ؟

هر دو یکه خوردند و گفتند باید در باره چنان پیشنهاد گستاخانه اى فکر کنند . تارستون با اخم هاى در هم کشیده از آن دو جدا شد و هشدار داد کـه اگر آن چه را از او شنیده اند با آن دو وزیر دیگر در

میان بگذارند ، بد خواهند دید . آن دو ، به هر صورت زبان در کام کشیدند .

تارستون از آن ملاقات ناخوشایند به سمت خانه دوطبقه ویلیام کاستل که کمیته فوق العاده در آن منتظرش بود ، راه افتاد . از اشتباهى که در مطرح کردن نقشه با آن دو وزیر مرتکب شده بود ،‌ شـرحى داد ، اما تاکید کرد که به موفقیت نقشه اطمینان دارد . و به دوستانش گفت فردا باید انقلاب در اجتماعى بزرگ اعلام شود . همه موافقت کردند، و به این نتیجه رسیدند که بعد چه کنند . اصلى را باید به رسمیت مى شناختند . پس از آن که ملکه را برانداختند ، هاوائى به رهبرى موقت نیاز خواهد داشت تا به سمت ایالات متحده هدایتش کند . تارستون ؛ آتش افروز خستگى ناپذیرى که انقلاب را جفت و جور کرده بود ، تنها انتخاب بدیهى بود .

تارستون در آن لحظه تصمیمى موذیانه گرفت . کارزار طولانى و کین توزانه اش علیه پادشاهى ، از او منفورترین مرد هاوائى را ساخته بود . تارستون خود مى دانست که سخت خود راى و مستبد ، آتشین مزاج ، و به شدت غیر دیپلماتیک است . بنابراین ، به خاطر این نامزدى از دوستانش تشکر کرد و گفت چون « خیلى تند خو »‌ است و «  بسیارى از امور را باید سازمان بدهد » ، نمى تواند آن پیشنهاد را بپذیرد و دنبال نامزد بهترى خواهد گشت .

روز دوشنبه ، در جامعه ى سفید پوست هاوائى ولوله افتاد . اعضاى کمیته فوق العاده ، در خانه کاستل جمع شده بودند تا نقشه را براى اجتماع بعد از ظهر تکمیل کنند . کار کمیته به نیمه رسیده بود که ناگهان چارلز ویلسون رئیس پلیس ملکه که مى گفتند معشوق او هم هست ، از در درآمد و همه را حیرت زده کرد . تارستون را صدا زد بیرون و به او گفت :

« من مى دانم شما چرا این جا جمع شده اید . مى خواهم دست از این کار بردارید و برگردید به خانه هاتان .»

تارستون سرش را تکان داد که :

« پاسخ شما منفى است . کار از کار گذشته است . »

ویلسون گفت شخصا تضمین مى کند که ملکه دیگر هیچ گاه از قانون اساسى جدید سخن نخواهد

گفت : «  حتى اگر لازم باشد او را در اتاق حبس خواهم کرد و از این کار بازش خواهم داشت. » تارستون از جایش تکان نخورد و گفت :

« فایده اى ندارد چارلى . ما هیچ فرصت دیگرى به او نمى دهیم . »‌ ویلسون خیلى کوتاه و به گستاخى به تارستون گفت که او و دوستانش باید هواى خودشان را داشته باشند . بعد محل را ترک کرد ، با عجله به قصر رفت ، و سرزده وارد تالار هیئت دولت شد . مذاکرات شان را قطع کرد و بدون هیچ ملاحظه اى به آنان گفت تنها یک راه براى نجات دولت و سلطنت باقى مانده است . باید دستور دستگیرى فورى توطئه گران را صادر کنند .

وزرا که در وفادارى شان تردید وجود داشت ، دیدند برداشتن هر قدمى مى تواند با زندگى شان بازى کند . از خشم و غضب استیونس و ایالات متحده وحشت داشتند . چیزى نگفتند . ویلسون نفرین شان کرد که نامردهاى زبونى بیش نیستند ، و ترسوهاى لعنت شده اند . اما آن ها احساس کرده بودند که پایان ماجرا به کجا خواهد انجامید .

تارستون و سایر توطئه گران ، اخطار ویلسون را جدى گرفتند . به محض آن که ویلسون خانه را ترک کرد ، دیدند لحظه ى فراخواندن سربازان آمریکائى فرا رسیده است . پس در خواستى را خطاب به استیونس نوشتند که چندان فصیح نبود ، اما به هر صورت منظور را بیان مى کرد .

ما امضا کنندگان زیر که مقیم و شهروند هونولولوایم ، با احترامات فائقه به عرض مبارک مى رسانیم که در معرض وقایع اجتماعى در این قلمرو پادشاهى که شنبه گذشته در اقدامات انقلابى ملکه لى لیوئوکالانى  از حد گذشته است ، اساسا امنیت اجتماعى مورد تهدید قرار گرفته و زندگى و دارائى ما به مخاطره افتاده است .  بنابراین ، از شما و نیروهاى ایالات متحده تقاضا مى کنیم که به فرماندهى خود شما به کمک ما بشتابید .

ملکه ، به کمک نیروهاى مسلح و به موازات تهدید های دستیارانش او به خشونت و خونریزى ، بر آن بود که قانون اساسى جدیدى را اعلام کند ، و چون در آن زمان از این عمل باز داشته شد ، علنا اعلام کرد که موقتا اقدامش را به تعویق انداخته است .

این سلوک و عمل ، در موقعیت و نتایج رفتارى حاصل شد که عین اخطار و ترور بود . ما بدون کمک قادر به حفظ جان خود نیستیم ، بنابراین ، چشم امید به نیروهاى نظامى ایالات متحده دوخته ایم تا به حفاظت از ما بشتابند.

سیزده مردى که ترکیب کمیته امنیت را تشکیل مى دادند ، این تقاضا نامه را امضا کردند . همه شان سفید پوست بودند و همه ، جز دو تن ، صاحبان و سهامداران صنعت کشت نیشکر و شرکت هاى بزرگ کشور بودند . بعضى از ثروتمندترین مردان هاوائى ، از جمله ویلیام کاستل و سلطان کشتیرانى ویلیام وایلر نیز ، از آن جمله بودند .

پس از آن که نامه را براى استیونس  فرستادند ، هر شورشگرى جداگانه به خانه ى خود رفت تا پس از ناهار در اسلحه خانه هونولو که اجتماع بزرگ قرار بود در آن برپا شود ، دوباره به یکدیگر ملحق شوند . در خیابان ها نسخه هاى اعلامیه اى رسمى را دیدند که به در و دیوار زده بودند . در آن اعلامیه ، ملکه متعهد شده بود که  در آینده « ‌ فقط  بنا  به اختیاراتى که  قانون اساسى  به او داده است »  تغییراتى در آن خواهد داد .

این تعهد نامه که سند تسلیم شدن ملکه بود ، دیرتر از آنى در آمده بود که بتواند بیش از هزارتن را که قرار بود ساعت دو بعد از ظهر آن روز در زرادخانه جمع شوند ، تسکین دهد . تقریبا همه شان از گروهى بودند که مورخى از آن به عنوان « عناصر سفید خارجى »‌ یاد مى کند ، و هیچ یک از آنان آمادگى مصالحه را نداشتند . وایـلدلو گرداننده آن اجتماع بود و هنـرى بالـدوین یـکى از قدرتـمندترین سـلاطین

شکر هاوائى ، از سخنرانان بود .

باعث تعجب کسى نبود که تارستون در آن گردهمائى چهره ى مسلط بود . آن گونه که به گوش یکى از شنوندگان متلاطم مى خورد ، تارستون قطعنامه اى را خواند که اعلام کرد ملکه با اتخاذ سیاسى که آن را «‌ انقلابى و در جوهر خود خائنانه »‌ مى نامید ، « غیر قانونى و مغایر قانون اساسى » عمل کرده است . در قطعنامه تاکید شده بود که ‌«‌ باید تدبیرى اندیشید و روش ها و راهکارهائى ضرورى را مورد تامل قرار داد تا حفاظت از قانون و تامین زندگى ، آزادى و دارائى ها در هاوائى را تضمین کند . » ‌تارستون غرید که « آقایان ! ، من مى گویم که همین حالا و همین جا وقت عمل است ! »  و حاضران هلهله سردادند . تارستون صدایش را با هیجان بیشترى بالا برد که «‌ آیا آفتاب استوائى خون ما را سرد و رقیق کرده ، ‌یا خونى گرم و پرمایه را در رگ هاى ما به جریان انداخته ؟ خونى که باعث مى شود انسان به آزادى عشق بورزد و در راه آن بمیرد . من براى تحقق این قطعنامه مبارزه خواهم کرد ! »

همه سخنرانان آن بعد از ظهر ، ملکه را براى کوشش در جهت تحمیل قانون اساسى جدید تقیبح کردند . با این حال ، هیچ کدام شان فراخوان به سرنگونى او ندادند . تارستون پس از پایان آن تجمع توضیح داد  «  چون درک عمومى مبتنى بر براندازى نبود » ، ‌فکر کرده بود طرح آن ضرورى نیست. ضمنا باید نگران آن مى بود که اگر او و دوستانش علنا فراخوان به شورش بدهند ،‌ حتى آن هیئت دولت بزدل ممکن است دستور دستگیرى آنان را صادر کند . با این حال ، نقشه ى اصلى او شورش بود و توافق عمومى آن گردهمائى با قطعنامه او ، اراده اش را استوار تر کرد .

آن گردهمائى ، تنها اجتماعى نبود که بعد از ظهر شانزدهم ژانویه در هونولولو بر پا مى شد . صدها طرفدار ملکه هم در راه بودند تا در میدان کاخ اجتماع خود را تشکیل دهند . عده کمى از آنان مى دانستند که نقشه مخالفان پادشاهى تا کجا پیش رفته است . سخنرانى هاشان محتاط و اغلب مودبانه بود . فقط یکى از آن ها اعلام کرد « هر مردى که علیه یک زن سخن بگوید ، به ویژه آن که آن زن ملکه باشد ، حیوان است و فقط در ردیف خوک ها قرار می گیرد . »‌

طرفداران ملکه ، پس از اجتماع در میدان کاخ متفرق شدند ، اما شورشیانى که در زرادخانه جمع شده بودند دمى آسوده نماندند . ساعت چهار بعد از ظهر ، سیزده عضو کمیته امنیت در خانه اسمیت جمع شدند تا نقشه ى حرکت بعدى را بررسى کنند . پس از انجام مباحثى ، به این نتیجه رسیدند که دست کم یک روز دیگر مى خواهند تا خود را سازمان بدهند . این تصمیم ، بدان معنى بود که استیونس  باید پیاده کردن سربازانش در ساحل را یک روز به تاخیر بیندازد . تارستون و اسمیت بیدرنگ به دفتر وزیر مختار رفتند تا از او بخواهند چنین کند . حیرت کردند که او امتناع کرد .

وزیر مختار به آنان گفت :  « آقایان ، چه شما آماده باشید ، یا نباشید ، نیروهاى کشتى بوستون ساعت پنج بعد از ظهر امروز در ساحل پیاده خواهند شد . »‌

استیونس  با تارستون  و سایر انقلابیونى که او باید پیروزى شان را تضمین  مى کرد ،  وجه اشتراک بسیارى داشت . در سال ۱۸۲۰ ، همزمان با ورود نخستین گروه میسیونر مسیحى به هاوائى در «‌ ماین »  به دنیا آمده بود و در جوانى واعظ بود . پس از آن دوستى گرمى با « بلاین » به هم زد ، بعد سیاست مدار محلى جاه طلبى شد و به سردبیرى « کنه بک جورنال »  در آمد . بلاین از طرفداران آتشین الحاق هاوائى به ایالات متحده بود . براى نخستین شماره نشریه « کنه بک » مقاله اى نوشت که موضوع الحاق را مورد بحث قرار مى داد . استیونس که با بلاین نقطه نظر مشترک داشت، مقاله او را ویراستارى و منتشر کرد .

در سال هاى پس از جنگ داخلى ، بلاین به موقعیت هائى در کارسیاسى دست یافت . به عنوان نماینده کنگره انتخاب شد ، به ریاست مجلس نمایندگان رسید و در سال ۱۸۸۴ نامزد جمهورى خواهان براى ریاست جمهورى بود که انتخابات را به « گروور کلیولند »‌ باخت . پنج سال بعد ، پرزیدنت بنجامین هریسون او را به وزارت امور خارجه گمارد . از نخستین اقدامات بلاین ، انتصاب استیونس  به وزیر مختارى ایالات متحده در هاوائى بود حلقه هاى زنجیرى که دستور انقلاب هاوائى نتیجه اش بود ، این گونه به هم وصل شده بودند . فرمان حرکت را وزیر امور خارجه ایالات متحده داده بود . او استیونس را به هونولولو فرستاده بود تا مقدمات کار را فراهم کند . وقتى وزیر مختار آمریکائى در هونولولو مستقر شده بود ، تارستون را که ماده ای مستعد داشت و آماده اقدام بود ، پیدا کرده بود . آن دو با هم نقشه کشیدند و شورش را سازمان دادند .

بعد از ظهر شانزدهم ژانویه ۱۸۹۳ ، استیونس  نشست پشت میزش و آن نامه شوم را به کاپیتان گیلبرت ویلتس فرمانده سبیل کلفت کشتى جنگى بوستون نوشت . همه جمله هاى این نامه ، پراز دروغگوئى هاى دیپلماتیک سنتى ایالات متحده ، و سرشار از انگیزه ها و محرک هاى آمریکائى است که در قرن پیش رو ، مدام به گوش خورده است .

به دلیل وجود شرایط بحرانى و وخیم در هونولولو که نتیجه ى عدم شایستگى و ناکارآمدى مجریان قانون است ، از شما درخواست مى کنم تفنگداران دریائى و سربازان کشتى تحت فرماندهى خود را براى حفاظت از دفتر نمایندگى ایالات متحده و تامین امنیت جانى و دارائى هاى اتباع آمریکائى ، در ساحل پیاده کنید .

ساعت پنـج بعد از ظهر آن روز ، ۱۶۲ تفنگدار دریائى و سرباز آمـریکائى در اسـکله ى انتهاى خیابان «‌ نووانا Nuuna »‌ ی هونولولو پیاده شدند . نیروى نظامى آمریکا ، تشکیل مى شد از یک گروهان توپخانه ، یک گروهان تفنگدار دریائى و دو گروهان پیاده نظام . هر سربازى تفنگى و قطار فشنگى را که شصت فشنگ داشت ، به گردن انداخته بود . افراد گروهان توپخانه، تفنگ هاى گاتلینگ و توپى کوچک را به دنبال مى کشیدند .

تارستون ، از اسکله پیاده شدن و حرکت سربازان را دید . وقتى به دفترش بر مى گشت ، به سمت  « و. ه. ریکارد »‌ یکى از مدیران کشت شکرکه نماینده مجلس هم بود و سخت ازملکه دفاع مى کرد رفت . ریکارد خشمگین بود و در حالى که مشت هایش را در هوا گره کرده بود و تکان مى داد فریاد کشید :

« لعنت بر تو تارستون ! لعنت بر تو ! کار کار توست ، ها ! »‌

« چه کارى ؟ »

« پیاده شدن این سربازان را مى گویم ! »

تارستون جواب داد :

«‌ تو مرا خیلى بزرگ مى کنى . یعنى من آنقدر نفوذ دارم که مى توانم سربازان آمریکائى را هدایت کنم ؟ نه جانم . پیاده شدن سربازان آمریکائى در ساحل ، همان قدر به من مربوط است که به تو . من همان قدر مى دانم این سربازان به چه کارى آمده اند ، که تو . »

تارستون خیلى فریبنده بود . او  و  استیونس ، تنگاتنگ با هم کار مى کردند . در آن روزهاى ژانویه ، در تماس مستمر نبودند و نقشه هاى روز به روزشان را به یکدیگر نمى گفتند . ضرورتى هم نداشت . هریک مى دانست که دیگرى چه مى کند و حداکثرحمایت را از او مى کرد . هیچ یک از آن دو ، نمى توانستند به تنهائى انقلاب کنند . فقط از همکارى آن ها مى توانست چنین نتیجه اى حاصل شود . مردمى که آن روز درهاى خانه شان را باز کرده بودند ، یا در حرکت بودند ، ازدیدن قدم رو سربازان در آن خیابان شنى ، خشک شان زده بود و  باید به شدت مبهوت شده باشند . از میان بومى ها ، به ندرت کسى پیدا مى شد که شکل نظامى به سبک غربى را دیده باشد ، و انگشت شمار بودند کسانى که اصلا فهمیده باشند چرا سربازان به خشکى آمده اند . فقط وقتى دیدند اعضاى کمیته امنیت با قدم رو سربازان هلهله مى کنند ، متوجه شدند که خصومتى با پادشاهى در راه است . هیئت دولت براى جلسه اى فوق العاده جمع شدند و دیرى نپائید که ساموئل پارکر وزیر امور خارجه در نامه اى گله آمیز به استیونس وزیر مختار ایالات متحده در هاوائى نوشت :

چون شرایط آن گونه نیست که زمینه ى دخالتى از جانب دولت ایالات متحده باشد ، من و همکارانم با نهایت احترام از آن عالى جناب مى پرسیم که به چه مناسبتى این اقدام صورت پذیرفته است ؟ ضمنا ، اضافه مى کنم هر اقدامى که براى حفاظت از دفتر نمایندگى ایالات متحده و منافع آمریکائى ها در این شـهر ضـرورى باشد ، با کمال میل از جانب دولت علیاحضرت ملکه به عمل خواهد آمد .

استیونس هیچ پاسخى به این پیام نـداد . وزیـر مختار رفتـه بود بیرون تا تـرتیب اردوى ســربـازان

آمریکائى را بدهد ، که سرانجام آنان را در تالار آریون مستقر کرد . این محل ، جاى مناسبى نبود که از آن جا بتوان آمریکائى ها را مورد حفاظت قرار داد ، براى آن که فقط چند نفرشان در آن نزدیکى کار مى کردند . اما بـراى همسایگى با محل استقرار دولت و تنظیم کردن برد توپ ها به سمت کاخ ایولانى Iolani ، بسیار مساعد بود .

در حالى که سربازان مشغول برپاکردن اردوى خود بـودند ، کمیته امنیت در خانه یـکى از اعضایش « هنرى واترهوس » که متولد « تاسمانى » بود ، جشن و پایکوبى راه انداخته بود . همه اعضا مى دانستند که لحظه پیروزى فرارسیده است . پیاده شدن سربازان آمریکائى ، پیروزى شان را تضمین کرده بود . همه آن چه که براى تکمیل کردن جدول انقلاب مورد نیاز بود ، براى آنان نزدیک تر شدن زمان اعلام دولت جدید ، و براى استیونس فرارسیدن لحظه ى  به رسمیت شناختن آن دولت بود . ورود سربازان آمریکائى ، جرئت هر گونه مقاومتى را از ملکه ، یا طرفداران او سلب مى کرد .

ملاقات خانه واتر هاوس ، به چند دلیل جالب توجه بود . دلیل اول ، تصادفى غیر عادى بود . سه تن از مهمترین توطئه گران – تارستون وکیل که منشاء تحریکات بود ، کاستل سلطان شکر ،  و وایلدر سلطان کشتى رانى – با هم خودشان را به مریضى زده بودند و نمى توانستند در جلسه شرکت کنند . دلیل دوم ، که شاید ربطى به دلیل اول نداشت ، آن بود که جمع آنان باید به امر فوق العاده تعیین مردى مى پرداخت که باید در دوره ى تاریخى بعد ، بر هاوائى حکم مى راند . آن مرد ، «‌سنفرد دول » نوه میسیونرهاى مذهبى ، فارغ التحصیل کالج ویلیامز ، و قاضى دادگاه عالى بود . سال ها بعد ، سنفرد دول دست پسر عمویش جیمز را گرفت تا کار تشکیل شرکت میوه Dole  را بدهد که حامل نام خانوادگى آنان بود .

اگر چه Dole آن شب در خانه واتر هاوس نبود و عضو انجمن الحاق هم نبود ، دو شب پیش از آن در کمیته فرعى تارستون حضور یافته بود و در جریان امر قرار داشت . وقتى کمیته امنیت شروع کرد به اندیشه کردن که چه کسى را باید بر گزینند تا پس از انقلاب هاوائى را اداره کند ، یکى از ایشان نام «‌ قاضى محترم » ‌را برد . یکى از شرکت کنندگان در آن ملاقات ، بعد ها گفت « به محض مطرح شدن نام او ،‌ بیدرنگ همه گروه موافقت کردند . پس نماینده اى فرستادند تا قاضى ریش سفید را با خود بیاورد . سنفرد دول در خاطراتش مى نویسد :

خانم دول و من در اتاق نشیمن نشسته بودیم که مردى از طرف آقاى واتر هاوس آمد و پیغام آورد که آن ها از من مى خواهند چنین مسئولیتى را بپذیرم . من گفتم «‌ نه . » من گفتم «‌ چرا خود تارستون چنین مسئولیتى را نمى پذیرد ؟ »‌ به من گفته شد که او بیمار است و به خاطر کار شبانه روزى که از آغاز این ابتکار انجام داده ، بسترى شده است . با رفتن به آن جلسه موافقت کردم …

پیکى را به خانه استیونس وزیر مختار ایالات متحده فرستادم که آیا درست است که او با ماست؟  با ما بود . مسئولیت را پذیرفتم .

پس از  پایان کار و پذیرش پیشنهاد آنان ، برگشتم خانه که بخوابم . خوابم نمى برد . آشفته بودم. تا چشمم گرم مى شد ، فکر آن کار بیدارم مى کرد . شب بسیار بدى بر من گذشت .

صبح زود سه شنبه هفدهم ژانویه ، دول بیمار بسترى را صدا زد . تارستون و او ، دقایقى در مورد آینده هاوائى حرف زدند . دول به تارستون گفت که هنوز تصمیم نگرفته است که رهبرى دولت جدید را قبـول کند ، یا نه . با این حال ، پذیرفت تا نامه اى را که تارستون نوشته بود ، به استیونس برساند . آن نامه ، به استیونس اطلاع مى داد که دولت جدید ، بعد از ظهر آن روز اعلام موجودیت مى کند ، و او باید آن دولت را بدون فوت وقت به رسمیت بشناسد .

پس از آن که دول از ملاقات با اسیتونس برگشت ، مدتى طولانى تنها نشست و از ایوان خانه اش به نخل ها و اقیانوس گرم آن سوى شان خیره شد . سرانجام تصمیم گرفت که مسئولیت دولت موقت جمهورى جدید هاوائى را قبول کند . بعد ها نوشت که آن منصب را موقعیتى چند ماهه تلقى کرده بود ، حال آن که ترتیب کارها براى الحاق هاوائى به ایالات متحده ، قبلا داده شده بود .

نخستین اقدام دول به عنوان بخشى از شورش ، ملاقات حامى شورش بود . نامه اى را که تارستون به او داده بود ، به استیونس داد . وزیر مختار ایالات متحده نامه را خواند ، سرش را بالا کرد و به دول گفت « فکر مى کنم فرصتى طلائى پیدا کرده اید . »

دول از دفتر نمایندگى آمریکا به دفتر وکالت اسمیت که توطئه گران در آن گرد آمده بودند رفت. به آن ها گفت که آماده است تا دولت آینده شان را رهبرى کند . برایش هلهله کردند . بنا به حس ذاتى خصوصیت خود ، پس از آن به محل استقرار دولت رفت و از دادگاه عالى استعفا داد . پس از نوشتن نامه کناره گیرى ، دریافت که دیگر هیچ مقامى وجود ندارد که استعفا نامه اش را تسلیم او کند .

چارلزویلسون رئیس پلیس ملکه ، هنوز نمى توانست پایان عمر پادشاهى را قبول کند . به نگهبانان کاخ دستور داد تا خود را براى عملیات آماده کنند . مدتى کوتاه چنین به نظر مى رسید که درگیرى واقع خواهد شد . اعضاى هیئت دولت ، پانصد و پنجاه سرباز و پلیس در اختیار داشتند که اغلب شان مسلح به تفنگ بودند و چهارده توپخانه کوچک داشتند . هیچ یک از آنان ، هرگز فکرش را نکرده بودند که تصمیم بگیرند این نیرو را به جنگ بفرستند. کسى را نداشتند که به آن ها بگوید چه کنند . نومید از منبعى براى مشورت ، جمعى از مفسران خارجى مقیم هونولولو را فراخواندند . همه رفتند ، جز استیونس وزیر مختار ایالات متحده که بهانه آورد بیمار است . همه نمایندگان کشورهاى خارجى ، در مورد مقاومت نظر منفى دادند .

آن روز صبح ، تنها قطرات خون انقلاب ریخته شد . « جان گود » ، یکى از توطئه گران ، ساعت ها به گردآورى اسلحه و مهمات پرداخت . وقتى گارى پر از اسلحه و مهمات او از پیچ کینگ استریت مى گذشت ، یکى از افسران پلیس به او فرمان ایست داد . جان گود هفت تیرش را کشید و آتش کرد . افسر پلیس از ناحیه شانه زخمى شد و او به راهش ادامه داد .

در کوشش هاى آخرین لحظه براى دفع آن واقعه اجتناب ناپذیر ، ملکه به همه اعضاى کابینه اش دستور داد تا بیدرنگ به دیدن استیونس بشتابند . وزیر مختار ایالات متحده فقط یکى از وزیران را که پترسون دادستان کل بود پذیرفت که به او گفت کابینه ملکه هنوز تنها دولت رسمى هاوائى است. حرف او تاثیرى در استیونس نکرد . وزیرمختار ، پترسون را با اخطارى به کاخ برگرداند که «‌ اگر نیروهاى ملکه به شورشیان حمله کنند ، یا دستگیرشان کنند ، نیروى نظامى ایالات متحده دخالت خواهد کرد . »

این اخطار ، ثابت کـرد که سربازان آمـریکائـى با هدف تضمین پیروزى یاغیان در سـاحل پیـاده شده اند ، نه حفظ صلح . وسرنوشت پادشاهى هاوائى را مهر کرد . فقط مانده بود که اقدام رسمى صورت پذیرد و هنوز چیزى از دو بعد از ظهر آن روز نگذشته بود که یاغى ها به آن اقدام دست زدند . جلو ساختمان دولت ، که مقرقدرت سیاسى هاوائى بود ، جمع شدند و یکى از آنان ؛ هنرى کوپر ، که تازه دو سال بود پا به مجمع الجزایر هاوائى گذاشته بود‌، قدم پیش گذاشت . در دست کوپراعلامیه اى بود که تارستون آن روز صبح از بستر بیمارى آن را دیکته کرده بود . در حالى که در حدود شصت سرباز آمریکائى در آن نزدیکى بودند ، کوپر متن اعلامیه را براى جمع کوچکى که آن جا ایستاده بودند ، خواند . در مقدمه جوهر متن  آمده بود :  «‌  نظام پادشاهى هاوائى ملغى اعلام مى شود »  جمله هاى بعدى متن ، از تشکیل دولت موقت سخن مى گفتند : « این دولت ، تا پیوستن به ایالات متحده آمریکا ؛ که برسر آن توافق شده است ، اداره امور را به عهده خواهد داشت . »  اعلامیه از سنفورد دول به عنوان رهبر دولت موقت نام برده بود و تاکید ورزیده  بود که همه عناصر دولت قبلى ، به جز ویلسون ، چهار وزیرکابینه و ملکه لى لیوئوکالانا ، مى توانند در موقعیت هاى خود باقى بمانند .

معدودى تماشاگر که آن جا ایستاده بودند ، هلهله سردادند . قرائت متن اعلامیه که به پایان رسید ، سنفورد دول و سه مردى که اعضاى « شوراى اجرائى » او را تشکیل مى دادند ، وارد خانه دولت شدند . در عمارتى که معمولا وزیران کار مى کردند ، فقط چند منشى دیدند . وزیران به جائى در نزدیکى پاسگاه پلیس رفته بودند و مشغول آماده کردن نامه اى دیگر براى استیونس بودند . در این آخرین لحظه ، هنوز امیدوار بودند که ماموران اعدام ، ناگهان به نجات آنان بروند . وقتى قادر نبودند فرمان مقاومت مسلحانه بدهند ، کار دیگرى از دست شان بر نمى آمد .

وزیران ملکه ، در متنى که آخرین نامه نگارى رسمى بود ، به استیونس نوشتند : « هم اکنون خائنانى که هویت شان مشخص است ، ساختمان دولت را در هونولولو اشغال کرده اند . هیئت دولت علیاحضرت ملکه ، با کمال احترام مى پرسد که آیا کشور شما جریان موسوم به دولت موقت را به رسمیت شناخته ؟ در غیر این صورت ، دولت ملکه بنا به اوضاعى که شرحش رفت ، محترمانه براى حفظ صلح و امنیت در کشور ، دست یارى به سوى دولت شما دراز مى کند . »‌

در حالى که وزیران مشغول نوشتن این نامه بودند ، سنفورد دول و یارانش در خانه دولت دست به کار شده بودند و داشتند احکام ، نامه ها و اعلامیه ها را به این سو و آن سو  مى فرستادند . سربازان آمریکائى ، در محوطه آماده بودند . بعد ، در حدود ساعت چهار و سى دقیقه ، پیکى آمد با مدرکى که پیروزى توطئه گران را تائید مى کرد . آن سند ، بیانیه استیونس بود که فقط در یکه جمله بلند تنظیم شده بود :

یک دولت موقت ، به درستى و با رعایت اصول در کاخ دولت پیشین ملکه لى لیوئوکالانى تشکیل شده و این دولت موقت ، ساختمان دولت را به تصرف خود در آورده و بربایگانى ها و خزانه دارى پایتخت جزایر هاوائى مسلط است که من ، بدینوسیله دولت موقت را به عنوان دولت عجالتا غیر رسمى جزایرهاوائى به رسمیت مى شناسم .

نه ملکه هنوز تسلیم شده بود ، نه هیئت وزیران او ، و نه حتى از آنان خواسته شـده بود تسـلیم شوند . ساموئل دامون ، یکى از توطئه گران و مشاور پیشین ملکه که هنوز مناسبات خوبى با ملکه داشت ، تصمیم گرفت شخصا برود و از آنان بخواهد که تسلیم شوند . فاصله کوتاهى را تا پاسگاه پلیس طى کرد و دید که اعضاى هیئت دولت ملکه دارند بحث مى کنند که چه چاره اى بیندیشند . آنان دقایقى او را به اعتراض احاطه کردند . صاف وپوست کنده در پاسخ اعتراض شان توضیح داد که چه اتفاقى افتاده و آن اتفاق چه معنائى مى دهد . به آن ها گفت که ایالات متحده رژیم جدید را به رسمیت شناخته و رژیم پیشین ، چاره اى جزتسلیم ندارد .

در آن لحظه ، وزیران باید احساس کرده باشند که دنیا برسرشان خراب شده است ، و لابد دل شان مى خواست واکنشى سخت از خود نشان بدهند ، اما با آن کشتى جنگى که در لنگرگاه پهلو گرفته بود و ۱۶ سرباز آمریکائى که در ساحل پیاده شده بودند ، مى دانستند که فرصت را از دست داده اند. پس قبول کردند که براى خبر دادن به ملکه ، دامون را همراهى کنند . بعدها وقایع نویسى نوشت « در آن دیدار ، وزیران و سایر کسانى که آن جا حضور داشتند ، به ملکه تحمیل کردند که مباحثه و جدل بى فایده است ، زیرا اراده ایالات متحده بر آن قرار گرفته است . ملکه آنان را مرخص کرد ، قلمش را برداشت و بیانیه اى زیرکانه را که کلماتش را با دقت انتخاب کرده بود، به روى کاغذ آورد. متن آن بیانیه تسلیم بود ، اما به معنى کناره گیرى نبود ، و روشن مى کرد که فقط زیر فشار آمریکائى ها تن به آن کار در داده است .

من ، لى لیوئوکالانى ، که به لطف خداوند ، بنا به قانون اساسى پادشاهى ، ملکه ام ، بدینوسیله رسما به هرگونه اقدام و همه اعمالى که علیه شخص من و دولت قانونى قلمرو پادشاهى هاوائى از جانب مدعیان تشکیل دولت موقت در این قلمرو صورت پذیرفته است ، اعتراض مى کنم .

و مى گویم که من به این جهت به ابرقدرت ایالات متحده آمریکا تسلیم شده ام که وزیر مختارش جان. ل. استیونس ، موجب پیاده شدن ارتش ایالات متحده در هونولولو پایتخت هاوائى شد و اعلام کرد که از دولت موقت پشتیبانى خواهد کرد .

اکنون ، براى جلوگیرى از هر تصادم و منازعه اى میـان نیـروهاى مسلح که ممکن اسـت به قیمت

جان مردم تمام شود ، زیر فشار نیروئى که از آن نام بردم ، همراه با این اعتراض ، و تا زمانى که دولت ایالات متحده متوجه واقعیت شود و با خنثى کردن اعمال نمایندگانش ، مقام مرا که من بنا به قانون اساسى مجمع الجزایر هاوائى مدعى آنم به من باز گرداند ، از سلطنت کناره گیرى مى کنم .

پس از امضاى این سند ، ملکه به هیئت وزیرانش دستور داد تا پاسگاه پلیس و همه سربازخانه ها را

تسلیم کنند . کمیته امنیت ، بدون هیچ حادثه اى آن ها را به تصرف خود در آورد . رئیس دولت موقت ، نامه اى براى استیونس فرستاد و مراتب «‌ قدردانى عمیق » خود را براى به رسمیت شناختن فورى دولت خود ، تقدیم او کرد .

تارستون ، با گروهى مرکزى که عده شان کمتر از سى تن بود ، پادشاهى هاوائى را برانداخت. شاید فکر مى کردند که در هاوائى انقلابى کرده اند ، که تا جائى که به نقشه هاى توسعه طلبانه ایالات متحده بر مى گشت ، چنین هم بود : انقلابى براى منافع ایالات متحده . بدون نقش استیونس و سایر وزراى آمریکائى که هم فکر او بودند ، ممکن بود هرگز دست به چنان عملى نزنند . اگر وزیرى از نوعى دیگر مى بود که در چنان زنجیره اى نمی نبود ، ممکن بود به جاى حمایت نظامى از یاغیان هاوائى، آنان را سرزنش هم مى کرد . در این صورت ، تشکیلات اقتصادى شان به خطر مى افتاد .

اگر چه استیونس فرمانبرى بى شرم بود ، اما مامورى عادى نبود . او را به عنوان وزیر مختار هاوائى فرستاده بودند تا طرح الحاق آن جزایر به ایالات متحده را پیش ببرد . پرزیدنت هریسون و وزیر امور خارجه اش بلین ، دقیقا مى دانستند که انجام این عمل چه الزاماتى دارد . همان گونه که بعدها منتقدان او ادعا کرده اند ، استیونس بدون دستور العمل هاى صریح واشینگتن عمل کرده بود . وزیر مختار ایالات متحده ، به طور یقین و بخصوص با توجه به این که مى دانست ادعاى کمیته امنیت در رابطه با « اخطار عمومى و ایجاد ترور» قصه اى بیش نیست ، پا را از اختیارات خود فراتر گذاشته بود . با این حال ، همان عملى را انجام مى داد که رئیس جمهورى ایالات متحده و وزیر امور خارجه اش مى خواستند انجام بدهد . استیونس از قدرت خود و ایشان ، براى ملغى کردن پادشاهى هاوائى استفاده کرد . این اقدام ، او را به عنوان نخستین آمریکائى که عملیات براندازى دولتى خارجى را اداره مى کرد ، در تاریخ شاخص کرد .

Share/Bookmark

 
 

Things you can do from here:

 
 
Reply all
Reply to author
Forward
0 new messages