در سفری به وطن دیداری داشتم از موزه موسیقی که در یکی از کوچه باغهای با صفای باغ فردوس قرار دارد . محل موزه خانه اشرافی قدیمی ست که در نهایت سلیقه صاحب خانه اصلیش ساخته شده و عطر رزهای قرمز رنگش فریادی از لطافت طبع مالک حقیقیش را بمشام می رساند .
لیک موزه هم با کرشمه و طبعی لطیف و تکنولوزی امروزه خود را به نحوی درون این بنای قدیمی جا داده که دل مهاجر دلتنگی همچو من را پر از عشق و احساس می کند.
تار و سه تار . دف و تنبک . سنتور و سرنا . کمانچه و نی پشت ویترین های شیشه ای بهم فخر می فروشند. سه تار با عشوه دل از تار می برد و کمانچه همچو پسر بچه ای شیطان بخواب رفته . دف وتنبک در انتظار پنجه های نوازندگانی هستند که صدای انها را بگوش همگان برسانند .سنتور دو مضرابش را با عشق ورانداز می کند . سرنا در انتظار جشن و پایکوبی در این شهر غم گرفته است و نی با نگاهش از من شکایت می کند و از جدائی ها حکایت می گوید . می شود بدون تلاش پنجه
هنرمندان صدای موسیقی اصیل را احساس کرد و لذت برد.
در طبقه بالاتر یادی است از تک تک موسیقدانان و هنرمندانی که با اثار بی نظیر خود موسیقی سنتی واصیل ما را پایه گذاری کردنند وبا مهارت رشته لطیف احساسی ما را با وطن بافتند.
فضای موزه ذهن کرخ شده ام را با ریشه های فرهنگیم پیوند زده و مرا غمگین نموده. بخود می گویم آنچه را از دست دادی بسیار است. لیک آنچه را که می خواستی در دیار غیر بدست آوردی؟ شاید جوابش با نگاهی به زندگی فرزندانم که عشقهای زندگیم هستند مثبت باشد لیک آنچه را که خود از دست داده ام بسیاراست.
در حالتی گیج و ذهنی مملو از عشق و احساس صدای دلنواز تار و دف از زیرزمین موزه مرا به سمت خود می کشاند . استاد سرگرم آموزش شاگردان جوانش می باشد. همگی با
لبخند ورودم
را خوشامد می گویند. پس از اتمام کلاس به سئوالاتم با مهربانی جواب می دهند
.وقتی فهمید ند
مسافرم و در دیار خویشتن زندگی نمی کنم با اجرای قطعه ای به رسم هدیه مرا غافلگیر و خوشحال نمودنند . استادانه پنجه ها را به ساز می زدند آنچنان ماهرانه و با قدرت که شاید می خواستند بمن بگویند تو با این همه احساس چرا وطن را ترک کردی و هموطن را تنها گذاشتی .......................که راست می گفتند