فلسفه ديالکتيک خيال و خرد

11 visualizzazioni
Passa al primo messaggio da leggere

IMAN ROSHANGAR

da leggere,
14 lug 2008, 19:00:5914/07/08
a iman roshangar

گامي از اسطوره، به سوي فلسفه ديالکتيک خيال و خرد

منوچهر جمالي                                               

lÛÞpèz

 

انديشيدن در تاريخ، با مفاهيم، آغاز نشده است، بلکه انديشيدن، پيش از تاريخ، با تصاوير، آغاز شده است. و تجربيات مستقيم و نو، بستگي به شرايط بي نظير و تکرارناپذير دارند. هر تجربه مستقيمي، نو است، چون تکرارناپذير است، و چون تکرارناپذير است، آن تجربه، هميشه نو ميماند. تجربيات مستقيم، هميشه اصالت خود را نگاه ميدارند، و هميشه انگيزنده به نوآفريني هستند. هر روز، همه انسانها، امکان کردن تجربه مستقيم و نو ندارند. از اين رو اين تجربيات مستقيم، چه از مردمان پيش از تاريخ در تصاوير و اسطورها باشند، چه از مردمان دوره هاي تاريخي در مکاتب فلسفي و اديان، ارزش دارند. هر تجربه مستقيمي، انسان را بدان ميخواند و ميانگيزد که هر انساني، به خودي خودش تواناست تجربه اي مستقيم و نو بکند. انسانها پيش از تاريخ، تجربيات مستقيم و پرمايه و بي نظيري داشته اند، که همانقدر با ارزشند، که تجربيات مستقيم و بي نظير انسانها در ادوار تاريخي. هر چند که ما امروزه بيشتر خو گرفته ايم که تجربيات و خواستها و نيازهاي خود را در مفاهيم، بيان کنيم، ولي غافل از آنيم که تصاوير، هنوز نيز، قدرت فوق العاده بر ناآگاهبود ما دارند. و تصوير نيز، گام نخست در انتزاع کردن است، و انديشيدن، گام دوم در انتزاع کردن. انتزاعي کردن يک تجربه در يک تصوير، تجربه مستقيم فوق العاده غني انسان است. چون هر انتزاعي کردني، گونه اي گسستن و بريدن است که نماد نخستين تجربه آزادي است. تنها راه گسستن، شک کردن به چيزي نيست، بلکه يکي ديگر از راههاي گسستن، انتزاعي کردن پديده ها و واقعيات است. به همين علت، نقاشي و تخيل و صورتگري و موسيقي و رقص، يکي از مهمترين گامهاي انسان در "گسستن" از طبيعت است. از اين رو هست که آزادي نقاش و هنرمند و صورتگر در اجتماع، سرآغاز انقلابات انديشگي يا اجتماعي و سياسي و ديني است. آزادي تخيل، آزادي طرح روياهاي اجتماعي و سياسي و . . . است که اهميتي برتر از "علوم اجتماعي و سياسي" دارد، چون راه انسان را براي گسستن از "هر نظام موجودي" باز ميکند. در اجتماعي که مردم آزادي ندارند روياهاي تازه براي دستگاه حکومتي و اجتماع و سياست و دين و اقتصاد طرح کنند، در آن اجتماع، آزادي نيست. علوم اجتماعي و سياسي و اقتصادي امروزه، به "بستگي + پيوستگي + سازگار شدن با معيارها و ارزشها + همخواني با معيارها + اين هماني يافتن با قواعد و سيستم . . . " اهميت فوق العاده ميدهند. اينها در گوهرشان، بر ضد "آزادي به معناي يک روند نوآفريني اجتماع و سياست" هستند. پروردن روشهاي گسستن و بريدن از دين و هنر و اقتصاد و سياست موجود و حاکم در اجتماع، فرهنگ آزاديست. به علت همين تجربه انسان از "تصوير" است که تلويزيون در دوره ما، چنين نفوذ گسترده و ژرفي در مردمان دارد. بسياري از تجربيات مستقيم انساني، در تصاوير و اسطوره ها، چهره به خود گرفته اند، و از اين تجربيات مستقيم در هزاره ها، نميتوان چشم پوشيد. همين غفلت از اهميت تصاوير، سبب ميشود که ناگهان ميبينيم که انديشه هاي پر زرق و برق مدرن ما، که خود آگاهي ما را انباشته اند، از همان تصاوير به نظر دورافتاده و کهنه و باستاني، شکست ميخورند. ما با بي ارزش شمردن تصاوير در اسطوره ها، که مجموعه تجربيات ملتند، و ارزشيابي فوق العاده مفاهيم روز، آينده فاجعه آميز خود را ميآفرينيم. در اين شکي نيست که تفکر فلسفي و علمي، با اولويت دادن به مفاهيم روشن، که فقط يک معنا دارند، بر ضد تصاوير پرمعنا و چند چهره، خود را يافته است. در آغاز، فلسفه، براي جدا شدن از اساطير، و مستقل ساختن خود، نياز به "ضديت انديشه با تصوير اسطوره اي" داشت. ولي اين ضديت رواني، در يک برهه از تاريخ ، دليل ضد بودن گوهري فلسفه با اسطوره نيست. فلسفه، بيان تجربيات مايه اي انسان در مفاهيم است، و اسطوره، بيان تجربيات مايه اي انسان در تصاوير است. کاري را که اسطوره ميتواند بکند، فلسفه نميتواند بکند، همانطور کاري را که فلسفه ميتواند بکند، اسطوره نميتواند بکند. و هر تصويري را نميتوان به مفاهيم کاست، و هر مفهومي را نميتوان تبديل به تصوير متناظرش کرد. مسئله فرهنگ آن نيست که مفهوم و عقل را جانشين تصوير و تخيل سازد، بلکه ديالکتيک مفهوم و تصوير، يا ديالکتيک عقل و تخيل را بپذيرد. در قرن هيجدهم و نوزدهم در اروپا، پژوهشگران ميپنداشتند که عقل در يونان، با قيام بر ضد اسطوره، به خود آمده است. بدين ترتيب، فلسفه و علم را پديده اي بر ضد اسطوره شمردند، و اين ارزيابي غلط، هنوز بر ذهن بسياري از مردم، چيره مانده است. بسياري نيز ميانگاشتند که انديشيدن در تصاوير اسطوره اي، با بدويت فکري و رواني کار داشته است، و انسان، که از بدويت فکري رهايي يافت، ديگر در تصاوير و اسطوره نميانديشد. اينهم يکي از خرافات تازه بود که گنجينه اي از تجربيات انساني را بي ارزش و بي اعتبار ميساخت. و با دادن  بهاي بيش از اندازه به فلسفه و مفاهيمش، اسطوره و تصاويرش را خوار شمردند، و بي بها ساختند. ولي وارونه پنداشت آنان، فلسفه در يونان ، از تجربيات مستقيم و مايه اي که انسانها در تصاوير اسطوره اي به جا نهاده بودند، بسيار بهره بردند، و توانستند بخشي از آنها را به مفاهيم انتقال دهند و انتقال دادن تجربيات پر ارزش ملت در اسطوره ها، از تصاوير به مفهوم، رسالت فلسفي، متفکرين اصيل هر ملتي است. بخشي از اين تجربياتست که بهتر ميتوان آنها را در مفاهيم گسترد. متفکراني که نتواند اين تجربيات اصيل ملت خود را، از گستره تصاوير اسطوره اي، به گستره مفاهيم فلسفي انتقال بدهند، از رسالت تاريخي خود باز مانده اند، و هنوز تفکر فلسفي را در ملت خود بنياد نگذارده اند. اين تجربيات مايه اي و بي نظير ملت، بايد از جهان تصاوير به مفاهيم آورده شوند، تا شالوده اي در آن ملت براي فلسفه گذارده شود. و اين کار، هنوز در ايران نشده است. ولي در کنار فلسفه که تجربيات انساني را فقط در قالبهاي "مفاهيم" ميريزد و طبعا اين تجربيات را فوق العاده تنگ و سطحي و فقير ميسازد، بايد بخشي از فرهنگ به وجود آيد که در برگيرنده "ديالکتيک تصوير و انديشه ـ يا ديالکتيک عقل و تخيل" است.

آنچه در تصوير است، برآيندهاي فراوان دارد، و نميتوان آن را به يک برآيند (يک بعد) در مفهوم کاست. به عبارت ديگر، يک تصوير، "خوشه اي از مفاهيم گوناگون" است که همه در آن تصوير با هم، وحدت دارند. هنوز در واژه نامه ها ميتوان ديد که برخي از واژه ها، معاني فراوان و بسيار ناجور با هم دارند. اين معاني، فقط از ديد ماست که با هم نميخوانند، ولي اگر آن تصوير اسطوره اي را بيابيم، ميبينيم که همه، ناگهان وحدت در يک خوشه به هم پيوسته پيدا ميکنند. وقتي آن تصوير را يافتيم، ديده ميشود که همه اين مفاهيم، تراشهاي گوناگون يک کريستال هستند. همين کار را هايدگر، فيلسوف آلماني کرده است. اين شيوه انديشيدن هايدگر در خوشه واژه هاي آلماني، در ترجمه آثارش به هر زباني (همچنين به فارسي) به کلي از بين ميرود. ولي براي ما، ياد گرفتن شيوه انديشيدن، مهمتر از ياد گرفتن محتويات انديشه هاي غربي است، هر چند به سختي ميتوان محتويات را از شيوه انديشيدن، جدا ساخت. هايدگر، کوشيده است از خوشه مفاهيم يک واژه، تجربيات انساني را که در زبان آلماني شده است، در يک تفکر فلسفي، به هم بپيوندد. تجربيات انساني موجود در هر زباني که استوار بر اين تصاوير هستند، به همان علت "خوشه اي بودن هر تصويري" راه را براي پيدايش طيفي از مکاتب فلسفي باز ميسازند. به عبارت ديگر، تجربياتي که ملت در اسطوره هايش کرده، در ايجاد مکاتب فلسفي گوناگون، گنجاندني است. هيچ اسطوره اي را در چهارچوبه يک فلسفه نميتوان فهميد، بلکه چهره هاي گوناگون هر اسطوره اي را ميتوان در مکاتب تازه به تازه فلسفي از نو تجربه کرد. از اين فلسفه هايدگر، کل تجربيات انديشگي در فرهنگ آلمان نيست. کشف تجربيات زباني يک فرهنگ، و مايه گرفتن از آن، براي پديد آوردن فلسفه هاي نوين، برداشتن گامي مهم در يک فرهنگ است.

من کوشيده ام که همين روش هايدگر را (نه محتويات فلسفه اش را)، در پيوند دادن واژه هاي باستاني ايران به کار ببرم، تا تفکرات فلسفي ايرانيان را در محدوده بسيار ناچيزي آغاز سازم، چون از گستردن بيش از آن، سخت واهمه داشتم و دارم، چون متأسفانه روشنفکران ايران هنوز، نيروي بويائي براي اصالت ندارند. مثلا فرهنگ ايران، تجربه اي ويژه از "زمان" دارد که با تجربه هايدگر، تفاوت دارد. آنچه در يک تصوير اسطوره هست، برآيندهاي فراوان از مفاهيم دارد. يک تصوير، خوشه اي از مفاهيم است. وقتي آن تصوير اسطوره اي را يافتيم، ميبينيم که همه اين مفاهيم، که به حسب ظاهر ناجورند، تراشهاي گوناگون يک کريستال هستند. در فلسفه و علم، کوشيده ميشود که يک تصوير، به يک مفهوم کاسته شود، تا در مفهوم، روشن گردد. مثلا هر کدام از خدايان گذشته را به يک مفهوم، ميکاهند. هر کدام، بايستي يک خويشکاري داشته باشند، و به کار ويژه اي، گماشته شده باشند. پرسيده ميشود که تنها کار اين خدا چيست؟ مثلا اين خدا، خداي آب است. چنين پرسشي از بن غلط است. اين کار، کار فلسفه و علم و عقل است که ميخواهد با اين وظيفه خاص، آن خدا را روشن سازد. کاربرد اين روش در اسطوره ها و فرهنگ نخستين، فقيرسازي فرهنگ است. با اين روش، همه اسطوره ها را چنان تنگ و سطحي و يکسويه ساختند، تا آنها را از ديد فلسفي، روشن سازند. تصوير اسطوره اي، براي تجربياتي بسيار ژرف و غني از انسان بودند که کاستني به يک برآيند (بعد) و يک مفهوم نبودند. کاستن اسطوره به يک دستگاه فلسفي، دور ريختن اين تجربيات، يا کوبيدن و سطحي سازي و ناديده گيري و فقيرسازي اينگونه تجربيات بود. اين پيدايش يک نوع "بدويت نوين" بود، که پيآيند شيوه نگرش "عقل روشن بين" بود. اين بدويت را به مردمان باستان نسبت دادند، در حالي که اين بدويت فکري خود آنها بود. کاربرد اين روش، سبب ميشد که انسان، اسطوره ها را مسخره کند، و غيرمنطقي بشمارد، و بي آنکه آگاه باشد، که چه اندازه تجربيات ژرف و غني خود را ميکوبد و دست مياندازد و به شمار نميرود. اسطوره، متناظر با مجموعه از تجربيات غني و ژرف ويژه انساني است که ربطي به انسان پيش از تاريخ، و پيش از عصر عقل و علم ندارد. اين چهره تجربيات انساني، که در اسطوره نمودار ميشود، يکي از گرانبهاترين بخش گوهر انسان است. انتقال دادن بخشي از تجربيات انساني، از گستره اسطوره به گستره فلسفه، يا از گستره تصاوير به گستره مفاهيم، کاري ضروري بود، ولي اينکه تصاوير و اسطوره ها و خيال، به هيچ دردي نميخورند و کم ارزش و يا بي ارزشند، و تنها مفاهيم انتزاعي ارزشمندند، و هر چه در مفاهيم ناگنجيد نيست، بايد خوار شمرد، سخني به کلي غلط است. البته غناي تجربيات در تصاوير، با ابهام و مه آلودگي، همراهست، ولي مفاهيم نيز در اثر همان روشني، بسيار شکننده اند، و عيب خود را دارند. هر چيزي را براي عيبش، نميشود دور ريخت. هر چيزي، هر فلسفه اي، هر ديني، هر هنري، هم عيب و هم هنر دارد، و اين دو مقوله را نميتوان از هم جدا ساخت. براي کام بردن از هنر هر چيزي بايد رنج بردن از عيبش را نيز تحمل کرد. از اين رو است که بايد طيفي از مکاتب فلسفي با اديان و هنرها در کنار هم داشت. به همين علت بود که عرفاي ما "گاه مومن و گاه کافر و گاه ملحد" بودند و اين "فلسفه گهگاه بودن" به طيفي بودن گوهر انسان بازميگردد. گوهر انسان يا فطرت او با هويت او، "تثبيت شدن در يک دين و هنر و فلسفه" نيست، بلکه تحول در فطرتها و هويتهاست. از هر چيزي بايد از ديدن هنري که دارد لذت و شادي برد. با آمدن فلسفه و علم، فقط نشان داده شد که بخشي از تجربيات انساني را ميتوان در مفاهيم، بهتر عبارت بندي کرد و نمود، ولي بخشي ديگر از تجربيات انساني، به گونه اي غني و سرشار هستند که بهتر در تصاوير ميگنجند، و خود را بهتر در تصاوير اسطوره اي ادا ميکنند. اين بود که مولوي از سر، به "خيال"، نيروي صورتساز و نقش پرداز و چهره نگار، توجه فوق العاده کرد. در آثار مولوي، اين خيالست که نزديکترين پيوند انسان را با حقيقت فراهم ميآورد، نه عقل. اين تنوع و رنگارنگي خيال بود که تجربه ژرف انسان از حقيقت يا خدا يا عشق يا هر پديده ديگر انساني را بهتر نمودار ميساخت که عقل. با اولويت دادن به خيال و صورت (يا نقش و نگار)، مولوي همان رابطه گذشته فرهنگ ايران را به حقيقت، زنده ساخت. خيال رابطه ديگري با تصاوير دارد، که عقل با مفاهيمش دارد. اين تجربه بزرگ انساني در همان اولويت دادن خيال به عقل، چشمگير و برجسته ميشود. يکي از تجربه هاي بزرگي که انسانها در دوره "انديشيدن در اسطوره" کرده بودند، با آمدن انديشيدن فلسفي و علمي، در آغاز، ناديده گرفته شد، و هنوز هم ناديده گرفته ميشود که از کشفيات بزرگ آنها بوده است. آنها دريافتند که انسان، تجربيات غني و ژرف دارد که به هر صورتي آن را تصوير کنند، آن تجربه نا نموده ميماند. به همين علت بود که آنها تجربه ديني و اجتماعي خود را، در کثرت تصاوير خدايان بيان کردند. براي آنها هر تصويري از اين خدايان، آزمايشي بود براي بيان همان تجربه غني و ژرف و عالي. به همين علت بود که همه اين صورتها و پيکرها را در يک نيايشگاه و جشنگاه، کنار هم مينهادند، چون آن تجربه واحد و غني را از درون گوناگوني و کثرت اين تصاوير و رنگها، به شيوه اي ميشد لمس کرد، در حالي که آن تجربه در هيچکدام از تک تک اين تصاوير نبود. ايرانيها، اين تجربه ژرف ديني و اجتماعي و انديشگي خود را در سي و سه خدا، تصوير ميکردند که با هم زمان و زندگي و جشن و عشق و گيتي را ميآفريدند. اين سي و سه خدا، همه چهره خدايي بودند که نامش "انامک" يعني بي نام بود. اين چهره هاي گوناگون که تجلي يک تجربه اصيل ولي گمنام و ناگرفتني بود. در شاهنامه به شکل درختي نموده ميشود که سي شاخه دارد، و نام سيمرغ نيز، به همين علت برگزيده شده است. کثرت خدايان، در هماهنگي آنها، تبديل به وحدت ميشود. اين بود که انديشه هاي 1ـ "توحيد" و 2ـ کثرت و 3ـ هماهنگي، سه اصل جداناپذير از هم و برابر با هم بودند. بر اين سه اصل بود که اجتماع بنا نهاده شده بود. اين خدا، با وجود آنکه صورتهاي فراواني داشت، بي صورت بود. بعدا که فلسفه نوري آمد، و عقل، غلبه کرد، اين انديشه به کلي طرد شد. خدا، يک خداست و صورت هم ندارد و همه صورتها را بايد شکست و نابود کرد. حق تصوير کردن و تخيل خدا و حق آزمودن تجربيات ديني، از همه گرفته شد. با آمدن خدايان نوري (الله + پدر آسماني + يهوه) هيچکدام از آنها، ديگري را در کنار خود تحمل نميکند و سرنوشت نهايي اين خدايان، جنگيدن با هم، براي نابود ساختن همه خدايان و همه اديان جز خود و دين خود است. در گوهر انديشه خداي واحد، تعصب و عدم تسامح، سرشته شده است. واحد ساختن اصل جهان، خويشکاري عقل است، ولي خدايي که اين اديان واحد ميانگارند، برغم ضديتشان با تصوير، يک تصويرند. هم مفهوم و هم تصويرند، چون هميشه به صورت يک شخص، عبارت بندي ميشوند. اين است که هنرمندان غرب، اصل تنوع و تازگي و کثرتمندي را، با روي کردن به خدايان يونان و رم کشف کردند، و همين کشف ناآگاهانه، پيايندهاي سياسي و فلسفي و اجتماعي و ديني خود را داشته است و دارد. ما ميپنداريم که پلوراليسم، تنها يک مسئله حزبي يا سياسي است. پلوراليسم سياسي و حزبي واقعي، پيوند ژرف فرهنگي و رواني با پلوراليسم خدايان دارد. اين است که به عصر روشنگري در اروپا، "عصر رستاخيز کفر" گفته ميشود.

 

 

 

 


آخرين نوشته ها:

جوامع ،زندان های بزرگ
عدم تمایل به پیشرفت
خشونت ـ موروثی!
محبت در شهر ـ من!
لحظه های آگاهی
نیکی و محبت
چو دیدی رنج ها را...
مهمترین دغدغه ی زندگی
گذشته مهم نیست !
تغییر و بهبود زندگی
ارزش های رهایی بخش
سایه مرگ !
هویت ـ گوشتی !
نگرش منتقدانه نسبت به خود
شما چقدر زیبا هستید!


مطالب قبلي را نيز مطالعه فرماييد


--
IMAN ROSHANGAR  :X @->--
HTTP://WWW.IMANIKA.COM

dialektik_jamali.doc
Rispondi a tutti
Rispondi all'autore
Inoltra
0 nuovi messaggi