سرودی ازمنوچهرجمالی
من ، تابِ خدا بودن ِ خود را نداشـتم؟
روزیکه درمن، عشق پیداشد نمیتوانستم باورکنم که سرچـشمه عشقـم
روزی که ، آزادانه خواستم ، باورنمیکردم که میتوانم آزادانه بخواهم
روزیکه حقیقتی عالی درمن ، پدیدارشد به آن شک ورزیدم
روزیکه معیار، برای نیک وبد گذاشتم منکر «ِ اندازه بودن ِ خود » شدم
روزیکه بزرگی خود را دیدم گفتم که : خود ، چه بازیگر خوبیست
روزیکه نقش جهان را آفریدم به مخلوقیت خود ، ایمان آوردم
روزی که جشن خوشبختی خودرا گرفتم گفتم : فقط خدا میتواند خوشـبخت باشد
روزی که به دانائی رسیدم نشان دادم که دانائی من ، فقط نادانیست
روزی که همدرد دیگری شدم گفتم که من سنگدلم ، که همدردی را نمیشناسد
من، هرچه زیبائی ، بزرگی ، نیکی بود از « خود » ، بیرون ریختم
من ، خودم را با شادی ، ازخودم راندم و همه چیزها ، که گرداگرد من بودند آن بزرگی و زیبائی و نیکی را ربودند وازآن ِ خود ساختند وهمه چیزها درجهان من ، خدا شد خودم ، در خـدایـم ، تبعید شد
من ، خدائیهای خود را نمیتوانستم تاب بیاورم و هنوز، شرم ازخدابودن خود ، دارم ودوست میدارم که همه را، غیرازخود، خدا سازم تا از بـزرگیها و زیبائیها و نیکیهایم ، شرمگین نشوم من ازخوب بودن ، زیبا بودن ، بزرگ بودن خود شـرم دارم
ولی هنگامیکه در خدایم ، مینگـرم نمیدانم چرا از خدا یم نیز ، شرمگینم نگاه به چهره او ، مرا به یاد بزرگیها وزیبائیها و نیکی هایم میاندازد که بسیاربا آنها آشنایم
آنها ، ازخودِ نفرین ساخته ام، سرچشمه میگیرند که ازخـود ، مـیـپـوشـانـم و هرروز ، ازخود ، با نفرت ، بیرون میرانم و هرروزآنهارا به آسمان، تبعید میکنم واین خـودِ تـبـعـیـدیـم ، خدائی فرازپایه شده است که برمن ، حکم میراند
آخرين نوشته ها: Lotfan Yek Noskheh Az Javab Ra Be iman.ro...@gmail.com Befrestid. |