روزنوشت چهارشنبه بیستم دیماه نود

6 views
Skip to first unread message

support nurizad

unread,
Jan 12, 2012, 2:15:17 AM1/12/12
to Group

http://nurizad.info/index.php/nurizad/18582

روزنوشت چهارشنبه بیستم دیماه نود

امروز را برای بردن پدرم به بیمارستان اختصاص دادم. از دوسه سال پیش به این سوی سخت از ناحیه ی قلب دررنج است.  راه رفتن برای او و بالارفتن از یکی دوپله حتی، مشکل تنفسی اش را آشکارترمی کند. نفس نفس که می زند، تو باورمی کنی این پیری و کهنسالی است که بردرمی کوبد تا سفره ی مطالبات خاص خودش را پیش پای یک به یک ما پهن کند. مردی که تا دیروز یک تنه به دل دشواری ها می زد و از سختی کار در زمستان و تابستان هراس نداشت و با بیل خود زمین را می شکافت و نهال می نهاد و سالها بعد اندکی بارمی چید و همیشه ی خدا نیز بدهکار بود و سودی از کشاورزی عایدش نمی شد و تنها به همان سرسبزی زمین پدری اش دل می سپرد، اکنون در محوطه ی بیمارستان، نفس زنان به راهی می رفت که پیش از آن بارها پیموده بود.

به خود گفتم روزنوشت امروز من احتمالا به همین مختصرمحدود خواهد بود و درآن سراغی از زندان اوین و مردمان سرگردان و مادران سرگشته نخواهد بود. اما اینگونه نشد. بعد از پذیرش و تشکیل پرونده و معاینه ی مقدماتی، قرار براین شد که وضعیت قلب پدرم را با دستگاه بررسی کنند. واین یعنی فروشدن به صفی که ساعت ها وقت می طلبید. وما هردو درصف نوبت نشستیم. درسالنی که تنها دو صندلی خالی داشت. اما نه، یکی دو صندلی خالی نیز در انتهای سالن، درکنار سه سرباز و یک مرد پنجاه و چند ساله  به چشم می خورد.  

خوب که نگاه کردم دیدم این مرد پنجاه و چند ساله ی محصور درمیان سربازان و یونیفورم پوشان، دکتر امین زاده، معاون وزارت خارجه ی دوران آقای خاتمی است. آقای امین زاده را از زندان اوین به اینجا آورده بودند تا قلب او نیز معاینه و بررسی شود. دردست یکی از سربازان، هم دست بند بود و هم پابند. واو هرازگاه با جابجایی آنها، ناخودآگاه به همگان می فهماند که این مردی که مجاورمن نشسته، زندانی است. وکسی اجازه ی نشستن براین دو صندلی خالی را ندارد.  

همسرآقای امین زاده را نیز دیدم. که بیرون ازسالن درراهرویی ایستاده بود و از پشت شیشه به قد وبالای شوی خویش می نگریست. من ندانسته به دیده بوسی آقای امین زاده رفتم اما اعتراض سربازان به من فهماند که به همان مختصر بسنده کنم و از آن مرد زندانی دوری کنم.

تماشای امین زاده که جرم نبود. ایستادم و سیر تماشایش کردم. به مردی که تلاش مأموران اطلاعات برای شکستن او دروقت و بی وقت و نیمه های شبِ زندان و انفرادی بجایی نرسیده بود. برای او نیز تلاش کرده بودند یک نقطه ضعفی و یک ماجرای جنسی ردیف کنند و به ضرب بی آبرویی های رایجی که درآن به تبحر رسیده بودند، یک چند حرف مخالف از او دشت کنند و به کاروکسب خود رونقی بدهند، یا اجازه ندهند کارو کسبشان از رونق بیفتد.

من درآن نگاه های هرازگاه، شکست یک زندانی را نمی دیدم. بلکه مردی را می دیدم که تنها جرمش سلامت اوست. وهمین او را پیروز می نمود و سرش را به ابرها می سایید. شکست را در جایی باید جست که نکبت دراو هوار می کشد. نکبت در دولتی که می شود اورا رکورد داربزرگترین کلاهبرداری از مردم دانست. نکبت در مجلسی که نخواست یا شهامت این را نداشت که روی پای خود بایستد و اجازه داد مثل کودکان و نوزادان دستش را بگیرند و پا به پایش برند. نکبت در دستگاه قضایی ای که شأن قضاوت را در این مُلک به خاک انداخت. و خود را مضحکه ی تاریخ کرد.

کمی بعد، از طریق بلند گو اسم آقای امین زاده و زندان اوین و همراهان او را شنیدم. همه ی آنها برخاستند و پاسخ معاینات را گرفتند وبه سمت در خروجی به راه افتادند. منتظر بودم آن دست بند و پابند بکارآیند و این جانیِ خطرناک را با خفت وخواری از جلوی چشم کنجکاوان و ناظران عبور دهند. دیدم نه، این کار را نکردند. سربازی که دستبند و پا بند را از این دست به آن دست می داد، درسالن را باز کرد و امین زاده را با خود بیرون برد و بقیه نیز از پی آن دو. کمی که گذشت دیدم یک جوان یونیفرم پوش دیگر آمد و سراغ زندانی و همراهان او را گرفت. گفتند همین حالا بیرون رفتند. او از پی دوید و رفت تا از کاروان جا نماند. درمحوطه ی بیمارستان چهار نفر آقای امین زاده را اسکورت می کردند. دیدم پدرم تعجب کرده. گفتم پدرجان ما را دست کم نگیر. ما همه از بیخ و بن خطرناکیم. پسرت را اززندان برای مداوا به یک درمانگاه بردند با دوازده نفراسکورت.

درقانون دست بند و پابند برای زندانیان خطرناک و شرور پیش بینی شده است. که مبادا درمسیر دادگاه یا بیمارستان شیطنتی بکاربندند و پا بفرار بگذارند. منتها این روزها این دست بندها و پابندها برای زندانیان سیاسی عاملی برای تحقیر است. هم برای خود زندانی هم برای تماشاگران و بستگان او. که ببینید ما این فرد سیاسی را با چه خفتی جا بجا می کنیم! غافل از این که همان زندانی، با غرور قدم برمی دارد و با همان لبان فروبسته به همگان می گوید: طرف مقابل مرا ببینید که تحمل یک “چرا”ی ساده ی مرا نیز ندارد. مگر من چه گفته ام؟ وچه پرسیده ام؟ تنها گفته ام نباید دزدید. وتنها پرسیده ام: چرا می دزدید؟



--
با سپاس
پذیرای هرگونه انتقادات و پیشنهادات سازنده تان هستیم
پشتیبانی سایت رسمی دکتر محمد نوری زاد
http://nurizad.info
http://nameha.nurizad.info


roz.nevesht.jpg
Reply all
Reply to author
Forward
0 new messages