به قلم: اردشیرخرمنکوب(محمد نوری زاد)
اشاره: این مقاله و سیصد مقاله ی مشابه، قرار بود هرروزه در روزنامه ی شرق منتشرشود که بعد از انتشار یکصد و هفده شماره – به قلم اردشیرخرمنکوب و با عنوان ثابت ” کلبه ی کوچک من” – جلوی انتشار مابقی آن گرفته شد. ظاهراً نوشته های قرآنی من، به وزارت اطلاعات و به اداره ی اطلاعات سپاه گران آمده است. چرایش را نمی دانم، اما می شود گفت: دستگاه های اطلاعاتی ما که همیشه معترضان وزندانیان سیاسی را با جاسوسی و وطن فروشی و وادادگی و نفاق آمیخته اند، چرا باید اجازه بدهند یک معترض از جایگاه جاسوسیِ خود خروج کند و سخن از قرآن و مسلمانی و تدبّر و اندیشه بگوید؟ من این نوشته ها را در روزهای تلخ زندان و دور از چشم مراقبان به سرانجام رسانده ام. درست درشرایطی که داشتن کاغذ و قلم ممنوع بود و نابخشودنی. دراین نوشته، من یک پیشنهاد موسیقایی را پیش روی مشتاقان واگشوده ام. آنچه مرا به نوشتن این مطلب ترغیب فرمود، کلاغی بود که غروبها از دور با صدایی گرفته و مغموم اما خستگی ناپذیر با من سخن می گفت و مرا به پایداری و به روزهای خوب دعوت می نمود. واما اصل مطلب:
معماری باشکوه قصرها و خانههای پادشاهان و اشراف در گذشتههای دور، نشان میدهد که هنر معماری، بسیار زود خود را با سرمایه و سرمایهداران درآمیخت. پادشاهان و اشراف، به شکوهی در حوزۀ زندگی خود مشتاق بودند که بلافاصه، در همان نگاه اول، آنها را از سایرین متمایز کند. امروز هم ما با یک چنین اشتیاقی مواجهیم. وسعت و ارزشمندی خانه و باغ و باغچه، وسایل رفاهی، مرکب سواری، کیفیت لباس و جواهرات، و تنوعی که روز به روز دست به دست میشود، و البته میزان نقدینگی،همیشه با بشر بوده و خواهد بود. این گرایش، در ذات خود ایراد و اشکالی ندارد. بلکه توقف ذهن انسان در چنین گرایشی برای او مشکل پدید آورده. در کنار هنر معماری، هنر جواهرسازی و پارچهبافی و اسلحهسازی و سفال و آبگینه و آشپزی و موسیقی و رقص و آواز نیز در حوزۀ زندگی پادشاهان ادوار دور پا گرفت. همانجا بود که شهرسازی و آبرسانی و کشاورزی و پرورش احشام و بازرگانی یک به یک سر برآوردند و مدنیت بشر را سامان دادند.
بیایید از همین امروز خودمان به گذشتههای دور سفر کنیم. به حاشیۀ نیل، به مصر. از کنار اهرام حیرتانگیز مصر بگذریم و به درون قصر فرعون پای گذاریم. در این قصر، هر چه دیده میشود، حیرتانگیز است. هم معماری آن، و هم اشرافیتی که باید کارسازی کند و بین مردم عادی و دستگاه فرعون، فاصله دور و درازی دراندازد. برای مردمی که آن سوتر از کاخ فرعون، به گذران یک زندگی پرمشقت مشغولند، اعجاب دستگاه فرعون، و ثروت و سپاهیان مسلح و فراوان او، یک ضرورت است. این مردم، به فرعونی کمتر از این راضی نیستند.
اقتدار دستگاه حاکمیت است که هم به جان مردم ترس انداخته، و هم تکلیف همگان را در اطاعت بیچون و چرا از حاکم روشن ساخته است. در سایه همین سقف دو پایه، یعنی ترس هماره، و اطاعت بیچون و چرا، حاکمیت، به ترسیم مدنیت خود دست میبرد. با هنر معماریاش، کاخها و خانههای تماشایی را برمیکشد، و با پول و ثروتی که فراهم آورده، به اقتدار خود آب و رنگ میدهد. از دور که به شهر مصر نگاه کنیم، آن را آباد و مفرح و امن و پرتحرک میبینیم. گر چه در گوشه و کنار آن، برای تزریق همان ترس هماره، خونهایی نیز ریخته میشود. ناگهان یکروز در همین شهر آرام، سروصدایی درمیپیچد. چه خبر است؟ یکی دارد میآید. چه کسی؟ چوپانی ژندهپوش. که نیامده، دست رد بر همه دستگاه فرعونی میزند و قدرت و خداوندگاری شخص اول مملکت را نفی میکند. سخن من در این است که چرا در مواجهه چوپان و فرعون، هنر و ثروت و اختراع و شهرسازی و مدنیت رعایت نمیشود؟ چرا در فروپاشی تمدنها، آنجا که به خاطر کفر مردم، عذابی از آسمان فرومیریزد، اول چیزی که در هم کوفته میشود، همین هنر معماری و اشرافیتی است که بشر با مشقت بسیار اختراعش کرده، کشفش کرده، و زیبایی های حیرت انگیزی پدید آورده؟
پادشاهان و اشراف، با کاخهاو داراییهای حیرتانگیز خود، همین که نگاه مردم را به تکاپو درمیاندازند و با زبان بیزبانی به آنان میگویند: تو هم اگر میتوانی قدرتمند شو و زندگی مرفهی برای خودت دست و پا کن و با کار و تلاش از فقر بهدرآی، به همین اندازه، در ارتقاء مدنیت بشر سهم دارند. اگر مدل زندگی فرعونها و اشراف نبود، بشر هنوز در غارها و خانههای حقیر زندگی میکرد و افقی برای تکاپو و آرزو نداشت.
پس چرا آن چوپان عصا به دست، از هنر و آثار هنری قدردانی نمیکند؟ و خدا چرا در بارش سنگ از آسمان، قصرها و خانههای خوش نقش هنری را نشانه میگیرد؟ و اساساً چرا آن چوپان عصا به دست، برای ایجاد شتاب در تمدنی که فرعونیان پدید آورده بودند، در کنار آنان قرار نمیگیرد؟ و متعمدانه اول به سراغ آثار چشمنواز هنری میرود و آنها را نابود میکند؟ چرا هیچ پیامبری، در کنار معمار هنرمند و کارشناس و متبحر قرار نگرفت و به هنر او آفرین نگفت؟ و همیشه، برای فروریختن اثر شگفت او، دست به دامان خدا برد؟ هنرمندی که پارچههای زربفت و حریر نازک سبز برای شاهان و اشراف میبافد، چرا باید در شمار نابودشوندگان قرار گیرد؟
چرا باید موسیقیدانی که زیباترین قطعات موسیقی را خلق میکند و هنرش، مخاطبی جز شاهان و اشراف ندارد، منفور باشد؟ آشپزی که غذاهای گوارا و مطبوع میپزد، و جواهرسازی که ریز به ریز، حیرت را به حیرت جوش میدهد، اینها چرا باید در ردیف نامردمان قرار گیرند؟ چرا پیامبران، برای پادشاهان و اشراف، این همه دردسر درست کردند؟ چرا باید نجات چند بیسروپای فقیر و ژندهپوشی که به نوح ایمان آوردهاند، بر مرگ و نابودی جماعتی بسیار تفوق یابد، و امواج سهمگین، همه داراییها و فراوردههای هنری آنان را به کام خود فروبرد؟ آن چند فقیر ژندهپوشی که بر سر کوه جودی فرودآمدند، سالهای سال باید بمیرند و برآیند تا هنرمندیهای دفن شده، دوباره احیاء شوند! چرا؟ و چرا موسای عزیز، هنر مجسمهسازیِ سامری را ارج ننهاد؟ کسی که توانست از طلا و جواهر مردم، گوسالهای بسازد که از او صدایی برآید. یا هنرمند و اثر هنریاش، چرا باید از مدار توجه، به مدار نفرت درافتند؟ اگر سامری امروز بود، با آن گوساله هنریاش، تجلیل میشد. و مقام والا مییافت. و مکتب هنری ویژهای به اسم خود ثبت میکرد. چرا موسی از هنر سامری در جایی دیگر بهره نبرد و او را از خود راند و اثرش را در آتش افکند؟
موسای عزیز میتوانست برای تحقیر خداوندی آن گوساله، بچهها را به سوار شدن او ترغیب کند و برای آن خدا مضحکه بپردازد و کارش را بهتر پیش ببرد! میتوانست گوساله طلایی سامری را بر یک بلندی نصب کند و مردم را به سنگ پرانی به سمت او فرابخواند. و همین سنگ پرانی را نیز به شکل یک سنت سالیانه ارج نهد.
راستی چرا یکتاپرستی همیشه به تخریب و انهدام تمدنها گرایش بیشتری داشته تا سازگاری با آنها؟ شاید به این دلیل که: سعادت بشر، رشد بشر، خیر و خوشبختی بشر، و حتی بقای بشر در این است که نگاه او، به آسمان باشد. این نگاه به آسمان است که آبشاری از خیرخواهی بر او میبارد. مدنیتِ مورد ادعای ستمگران تاریخ، با هر هنر و معماری و اشرافیت مفرطی که با خود داشتند، همگی بدون استثناء، نگاه بشر را، و فهم و کمال و انتهای آرزومندی او را به توقفِ در خود فرامیخواندند. این باور، با استحکام تمام در جان من ریشه دوانده است که اگر پیامبران به «تربیت» بشر همت نمیکردند، بشر را جز گیجی و منگی و دور خود چرخیدن و تباهی و اضمحلال، عاقبتی نبود. اگر انسانِ امروز، به مفاد، و بندبند اساسنامهای چون «حقوق بشر» مینازد، این روح فطری و انسانی، حداقلی از همان افق شایستهای است که پیامبران، در مسیر تربیت بشر، بهخاطرش خونِ دل خوردند.
اگر امروز، دروغ گفتن، و دزدی و غارت اموال مردم، و همه رذائلی که به سقوط و فریب مردم میانجامد، زشت و نازیباست، این فهم، این درک، وامدار زحمت پیامبران است. پیامبران، آن دم و دستگاه باشکوه فرعونی ستمکاران را موقتاً فروریختند، تا بعدها، بشر، شکوه شایستهتری از کاخهای اخلاقی برآورد. شاید مغز آن فروریختن، و این برآوردن، در این پیام بوده و هست که: ای بشر، شایستگی تو، بسیار فراوانتر از این است که نگاهت، و افق آرزوهایت، در زمین، و در دم و دستگاه اشرافیت موقت پادشاهان و حاکمان و ثروتمندان متوقف بماند. تو، قطعاً، به همین افق زمینی، و بسیار فراتر از آن دست خواهی یافت. قطعاً. اما آیا نمیخواهی یک نگاهی به آسمان افقهایی بیاندازی که خدا برای تو ذخیره کرده است؟ اگر مشتاق آن افقهای وسیع و نورانی هستی، لاجرم باید موقتاً از این داشتههای دمِ دست دل بکنی. تو را هنوز بخت و اقبال و آیندهای درخشان در پیش است. متوقف نشو. از این تعلقات بازدارنده دل بکن که فردا، با همۀ داراییهای فراوانتر و ماندگارتر و بنیادینترش به روی تو آغوش گشوده است.
امروز، اغلب آثار باستانی بهجای مانده از شکوه گذشتگان، مربوط به همان مدنیتی است که پیامبران با او سر ستیز داشتهاند. آیا راز این تعارض در این بوده است که شاهان و اشراف، نگاه مردم را به شکوه خود فرامیخواندند، و پیامبران، به نگاه آسمانیِ مردم مشتاق بودند؟ آیا توقف در نگاه زمینی، مردم را از آسمان رشد بازمیداشت؟ آیا رهایی انسان، در همین نگاه آسمانی او بوده است؟ همۀ این پرسشهای مسلسلگون خود را بر شانه نهضتی مینهم که از او، به اسم نهضت پیامبران یاد میکنیم.
در قاموس پادشاهی و اقتدار، چیزی به اسم اخلاق وجود ندارد. ما، امروز، همۀ اخلاق فردی و اجتماعی خود را مدیون پیامبرانیم. پیامبران بودند که در لابلای غرور و تکبر و ظلم و غارت و کشتار پادشاهان، مسئلهای به اسم اخلاق را مطرح کردند. و پیامبران، فهماندند که فراتر از منافع حاکمیت اشراف، مردم نیز مهماند و قدر و قیمت دارند. اگر پیامبران را از مدار زندگیِ بشر حذف کنیم، آری، کاخهای باشکوه و معماریهای بهتآور و اختراعات شگفت یک به یک میآمدند، اما همه برای حاکمان. و مردمان را نصیبی از آنان نبود. اگر امروز در قوانین حقوق بشر، تساوی حقوق همه آحاد مردم گنجانده شده، این به برکت مرارتهای مکرر پیامبران بوده است.
برای یک پادشاه ادوار دور، تساوی حقوق او با مردم کوچه و بازار یک طنز بود. و گویندهاش جز مرگ سرانجامی نداشت. درست همان کاری که شاهان اشراف با پیامبران کردند. اگر امروز ما از کرامت انسانی اسم میبریم، از ادب، از تواضع، از مهربانی، از رأفت، همۀ اینها از پیامبران نور گرفتهاند. و پیامبران نیز از آسمان. از خدای خوب. پس در نظام هستی، کاخهای باشکوه و فراوردههای هنری هنرمندان در آن روزگار، به دلیل این که فقط و فقط مختص پادشاهان و اشراف بوده و مردمان را نصیبی از آنها نبوده، محکوم به نابودی میشوند. این هدم و نابودی، توهین به ساحت هنر نیست، چرا که پیش از آن، به ساحت انسان توهین شده است. آنقدر باید کاخها فرومیریخت تا به ذهن یک حاکم مقتدر، حق مردم، فرومیشد. موسیها و فرعونها، هرگز قابل جمع نبودند. چرا که فرعونها، هیچ قدرت برتری را فراتر از خود تحمل نمیکردند. اتفاقاً این فرعونهابودند که به معماری، و به هنر توهین میکردند و آنها را از دسترس مردم دور میداشتند. آنان به خاطر طمعورزی سیریناپذیرشان، همۀ هنر وزیبایی و برازندگی را تنها برای خود میخواستند. هنر در آغوش آنان، اسیربود. هنری که دم دست مردم نباشد و با آنان داد و ستد نکند، در هر کجا که باشد، اسیر است. پیامبران، انسانها را، و هنر را از اسارت اشرافیت تنگ نظر بدر بردند.آیه صدویکم سورۀ اسرا را واکنید تا ببینید فرعون از چه زاویۀ بلندی به موسی نگاه میکند: «انی لاظنک یا موسی مسحورا = من گمان میکنم تو دیوانهای!»
چرا فرعون «گمان» میکند که موسی دیوانه است؟ برای این که از او خواسته دست از خدا بودنش و کشتار و غارت مردم بردارد. یعنی از چیزی دست بردارد که پایههای پادشاهی او بر آنها استوار است. بدیهی است که از نگاه او، گویندۀ این سخن باید دیوانه باشد. مگر میشود کسی فرعون باشد و خدا نباشد! فرعون باشد و اهل انصاف و عدل و درستی و عطوفت باشد؟ آیه بعدی از زبان موسی است. موسی با همان «گمان»، بر تابوت فرعون میخ میکوبد: «وانی لاظنک یا فرعون مبثورا = و من هم گمان میکنم ای فرعون، هلاک خواهی شد.»