چکاچکِ فهم و جهل

40 views
Skip to first unread message

support nurizad

unread,
Feb 6, 2012, 9:59:46 AM2/6/12
to Group

به قلم: اردشیرخرمنکوب(محمد نوری زاد)

اشاره: این مقاله و سیصد مقاله ی مشابه، قرار بود هرروزه در روزنامه ی شرق منتشرشود که بعد از انتشار یکصد و هفده شماره  – به قلم اردشیرخرمنکوب و با عنوان ثابت ” کلبه ی کوچک من” – جلوی انتشار مابقی آن گرفته شد. ظاهراً نوشته های قرآنی من، به وزارت اطلاعات  و به اداره ی اطلاعات سپاه گران آمده است. چرایش را نمی دانم، اما می شود گفت: دستگاه های اطلاعاتی ما که همیشه معترضان وزندانیان سیاسی را با جاسوسی و وطن فروشی و وادادگی و نفاق آمیخته اند، چرا باید اجازه بدهند یک معترض از جایگاه جاسوسیِ خود خروج کند و سخن از قرآن و مسلمانی و تدبّر و اندیشه بگوید؟  من این نوشته ها را در روزهای تلخ زندان و دور از چشم مراقبان به سرانجام رسانده ام. درست درشرایطی که داشتن کاغذ و قلم ممنوع بود و نابخشودنی. دراین نوشته، من یک پیشنهاد موسیقایی را پیش روی مشتاقان واگشوده ام. آنچه مرا به نوشتن این مطلب ترغیب فرمود، کلاغی بود که غروبها از دور با صدایی گرفته و مغموم اما خستگی ناپذیر با من سخن می گفت و مرا به  پایداری و به روزهای خوب دعوت می نمود. واما اصل مطلب:

معماری باشکوه قصرها و خانه­های پادشاهان و اشراف در گذشته­های دور، نشان می­دهد که هنر معماری، بسیار زود خود را با سرمایه و سرمایه­داران درآمیخت. پادشاهان و اشراف، به شکوهی در حوزۀ زندگی خود مشتاق بودند که بلافاصه، در همان نگاه اول، آنها را از سایرین متمایز کند. امروز هم ما با یک چنین اشتیاقی مواجهیم. وسعت و ارزشمندی خانه و باغ و باغچه، وسایل رفاهی، مرکب سواری، کیفیت لباس و جواهرات، و تنوعی که روز به روز دست به دست می­شود، و البته میزان نقدینگی،همیشه با بشر بوده و خواهد بود. این گرایش، در ذات خود ایراد و اشکالی ندارد. بلکه توقف ذهن انسان در چنین گرایشی برای او مشکل پدید آورده. در کنار هنر معماری، هنر جواهرسازی و پارچه­بافی و اسلحه­سازی و سفال و آبگینه و آشپزی و موسیقی و رقص و آواز نیز در حوزۀ زندگی پادشاهان ادوار دور پا گرفت. همانجا بود که شهرسازی و آبرسانی و کشاورزی و پرورش احشام و بازرگانی یک به یک سر برآوردند و مدنیت بشر را سامان دادند.

بیایید از همین امروز خودمان به گذشته­های دور سفر کنیم. به حاشیۀ نیل، به مصر. از کنار اهرام حیرت­انگیز مصر بگذریم و به درون قصر فرعون پای گذاریم. در این قصر، هر چه دیده می­شود، حیرت­انگیز است. هم معماری آن، و هم اشرافیتی که باید کارسازی کند و بین مردم عادی و دستگاه فرعون، فاصله دور و درازی دراندازد. برای مردمی که آن سوتر از کاخ فرعون، به گذران یک زندگی پرمشقت مشغولند، اعجاب دستگاه فرعون، و ثروت و سپاهیان مسلح و فراوان او، یک ضرورت است. این مردم، به فرعونی کمتر از این راضی نیستند.

اقتدار دستگاه حاکمیت است که هم به جان مردم ترس انداخته، و هم تکلیف همگان را در اطاعت بی­چون و چرا از حاکم روشن ساخته است. در سایه همین سقف دو پایه، یعنی ترس هماره، و اطاعت بی­چون و چرا، حاکمیت، به ترسیم مدنیت خود دست می­برد. با هنر معماری­اش، کاخ­ها و خانه­های تماشایی را برمی­کشد، و با پول و ثروتی که فراهم آورده، به اقتدار خود آب و رنگ می­دهد. از دور که به شهر مصر نگاه کنیم، آن را آباد و مفرح و امن و پرتحرک می­بینیم. گر چه در گوشه و کنار آن، برای تزریق همان ترس هماره، خون­هایی نیز ریخته می­شود. ناگهان یک­روز در همین شهر آرام، سروصدایی درمی­پیچد. چه خبر است؟ یکی دارد می­آید. چه کسی؟ چوپانی ژنده­پوش. که نیامده، دست رد بر همه دستگاه فرعونی می­زند و قدرت و خداوندگاری شخص اول مملکت را نفی می­کند. سخن من در این است که چرا در مواجهه چوپان و فرعون، هنر و ثروت و اختراع و شهرسازی و مدنیت رعایت نمی­شود؟ چرا در فروپاشی تمدن­ها، آنجا که به خاطر کفر مردم، عذابی از آسمان فرومی­ریزد، اول چیزی که در هم کوفته می­شود، همین هنر معماری و اشرافیتی است که بشر با مشقت بسیار اختراعش کرده، کشفش کرده، و زیبایی های حیرت انگیزی پدید آورده؟

 پادشاهان و اشراف، با کاخ­هاو دارایی­های حیرت­انگیز خود، همین که نگاه مردم را به تکاپو درمی­اندازند و با زبان بی­زبانی به آنان می­گویند: تو هم اگر می­توانی قدرتمند شو و زندگی مرفهی برای خودت دست و پا کن و با کار و تلاش از فقر به­درآی، به همین اندازه، در ارتقاء مدنیت بشر سهم دارند. اگر مدل زندگی فرعون­ها و اشراف نبود، بشر هنوز در غارها و خانه­های حقیر زندگی می­کرد و افقی برای تکاپو و آرزو نداشت.

 پس چرا آن چوپان عصا به دست، از هنر و آثار هنری قدردانی نمی­کند؟ و خدا چرا در بارش سنگ از آسمان، قصرها و خانه­های خوش نقش هنری را نشانه می­گیرد؟ و اساساً چرا آن چوپان عصا به دست، برای ایجاد شتاب در تمدنی که فرعونیان پدید آورده بودند، در کنار آنان قرار نمی­گیرد؟ و متعمدانه اول به سراغ آثار چشم­نواز هنری می­رود و آن­ها را نابود می­کند؟ چرا هیچ پیامبری، در کنار معمار هنرمند و کارشناس و متبحر قرار نگرفت و به هنر او آفرین نگفت؟ و همیشه، برای فروریختن اثر شگفت او، دست به دامان خدا برد؟ هنرمندی که پارچه­های زربفت و حریر نازک سبز برای شاهان و اشراف می­بافد، چرا باید در شمار نابودشوندگان قرار گیرد؟

 چرا باید موسیقی­دانی که زیباترین قطعات موسیقی را خلق می­کند و هنرش، مخاطبی جز شاهان و اشراف ندارد، منفور باشد؟ آشپزی که غذاهای گوارا و مطبوع می­پزد، و جواهرسازی که ریز به ریز، حیرت را به حیرت جوش می­دهد، اینها چرا باید در ردیف نامردمان قرار گیرند؟ چرا پیامبران، برای پادشاهان و اشراف، این همه دردسر درست کردند؟ چرا باید نجات چند بی­سروپای فقیر و ژنده­پوشی که به نوح ایمان آورده­اند، بر مرگ و نابودی جماعتی بسیار تفوق یابد، و امواج سهمگین، همه دارایی­ها و فراورده­های هنری آنان را به کام خود فروبرد؟ آن چند فقیر ژنده­پوشی که بر سر کوه جودی فرودآمدند، سال­های سال باید بمیرند و برآیند تا هنرمندی­های دفن شده، دوباره احیاء شوند! چرا؟ و چرا موسای عزیز، هنر مجسمه­سازیِ سامری را ارج ننهاد؟ کسی که توانست از طلا و جواهر مردم، گوساله­ای بسازد که از او صدایی برآید. یا هنرمند و اثر هنری­اش، چرا باید از مدار توجه، به مدار نفرت درافتند؟ اگر سامری امروز بود، با آن گوساله هنری­اش، تجلیل می­شد. و مقام والا می­یافت. و مکتب هنری ویژه­ای به اسم خود ثبت می­کرد. چرا موسی از هنر سامری در جایی دیگر بهره نبرد و او را از خود راند و اثرش را در آتش افکند؟

 موسای عزیز می­توانست برای تحقیر خداوندی آن گوساله، بچه­ها را به سوار شدن او ترغیب کند و برای آن خدا مضحکه بپردازد و کارش را بهتر پیش ببرد! می­توانست گوساله طلایی سامری را بر یک بلندی نصب کند و مردم را به سنگ­ پرانی به سمت او فرابخواند. و همین سنگ­ پرانی را نیز به شکل یک سنت سالیانه ارج نهد.

راستی چرا یکتاپرستی همیشه به تخریب و انهدام تمدن­ها گرایش بیشتری داشته تا سازگاری با آنها؟ شاید به این دلیل که: سعادت بشر، رشد بشر، خیر و خوشبختی بشر، و حتی بقای بشر در این است که نگاه او، به آسمان باشد. این نگاه به آسمان است که آبشاری از خیرخواهی بر او می­بارد. مدنیتِ مورد ادعای ستمگران تاریخ، با هر هنر و معماری و اشرافیت مفرطی که با خود داشتند، همگی بدون استثناء، نگاه بشر را، و فهم و کمال و انتهای آرزومندی او را به توقفِ در خود فرامی­خواندند. این باور، با استحکام تمام در جان من ریشه دوانده است که اگر پیامبران به «تربیت» بشر همت نمی­کردند، بشر را جز گیجی و منگی و دور خود چرخیدن و تباهی و اضمحلال، عاقبتی نبود. اگر انسانِ امروز، به مفاد، و بندبند اساسنامه­ای چون «حقوق بشر» می­نازد، این روح فطری و انسانی، حداقلی از همان افق شایسته­ای است که پیامبران، در مسیر تربیت بشر، به­خاطرش خونِ دل خوردند.

    اگر امروز، دروغ گفتن، و دزدی و غارت اموال مردم، و همه رذائلی که به سقوط و فریب مردم می­انجامد، زشت و نازیباست، این فهم، این درک، وامدار زحمت پیامبران است. پیامبران، آن دم و دستگاه باشکوه فرعونی ستمکاران را موقتاً فروریختند، تا بعدها، بشر، شکوه شایسته­تری از کاخ­های اخلاقی برآورد. شاید مغز آن فروریختن، و این برآوردن، در این پیام بوده و هست که: ای بشر، شایستگی تو، بسیار فراوان­تر از این است که نگاهت، و افق آرزوهایت، در زمین، و در دم و دستگاه اشرافیت موقت پادشاهان و حاکمان و ثروتمندان متوقف بماند. تو، قطعاً، به همین افق زمینی، و بسیار فراتر از آن دست خواهی یافت. قطعاً. اما آیا نمی­خواهی یک نگاهی به آسمان افق­هایی بیاندازی که خدا برای تو ذخیره کرده است؟ اگر مشتاق آن افق­های وسیع و نورانی هستی، لاجرم باید موقتاً از این داشته­های دمِ دست دل بکنی. تو را هنوز بخت و اقبال و آینده­ای درخشان در پیش است. متوقف نشو. از این تعلقات بازدارنده دل بکن که فردا، با همۀ دارایی­های فراوان­تر و ماندگارتر و بنیادین­ترش به روی تو آغوش گشوده است.

امروز، اغلب آثار باستانی به­جای مانده از شکوه گذشتگان، مربوط به همان مدنیتی است که پیامبران با او سر ستیز داشته­اند. آیا راز این تعارض در این بوده است که شاهان و اشراف، نگاه مردم را به شکوه خود فرامی­خواندند، و پیامبران، به نگاه آسمانیِ مردم مشتاق بودند؟ آیا توقف در نگاه زمینی، مردم را از آسمان رشد بازمی­داشت؟ آیا رهایی انسان، در همین نگاه آسمانی او بوده است؟ همۀ این پرسش­های مسلسل­گون خود را بر شانه نهضتی می­نهم که از او، به اسم نهضت پیامبران یاد می­کنیم.

 در قاموس پادشاهی و اقتدار، چیزی به اسم اخلاق وجود ندارد. ما، امروز، همۀ اخلاق فردی و اجتماعی خود را مدیون پیامبرانیم. پیامبران بودند که در لابلای غرور و تکبر و ظلم و غارت و کشتار پادشاهان، مسئله­ای به اسم اخلاق را مطرح کردند. و پیامبران، فهماندند که فراتر از منافع حاکمیت اشراف، مردم نیز مهم­اند و قدر و قیمت دارند. اگر پیامبران را از مدار زندگیِ بشر حذف کنیم، آری، کاخ­های باشکوه و معماری­های بهت­آور و اختراعات شگفت یک به یک می­آمدند، اما همه برای حاکمان. و مردمان را نصیبی از آنان نبود. اگر امروز در قوانین حقوق بشر، تساوی حقوق همه آحاد مردم گنجانده شده، این به برکت مرارت­های مکرر پیامبران بوده است.

برای یک پادشاه ادوار دور، تساوی حقوق او با مردم کوچه و بازار یک طنز بود. و گوینده­اش جز مرگ سرانجامی نداشت. درست همان کاری که شاهان اشراف با پیامبران کردند. اگر امروز ما از کرامت انسانی اسم می­بریم، از ادب، از تواضع، از مهربانی، از رأفت، همۀ اینها از پیامبران نور گرفته­اند. و پیامبران نیز از آسمان. از خدای خوب. پس در نظام هستی، کاخ­های باشکوه و فراورده­های هنری هنرمندان در آن روزگار، به دلیل این که فقط و فقط مختص پادشاهان و اشراف بوده و مردمان را نصیبی از آنها نبوده، محکوم به نابودی می­شوند. این هدم و نابودی، توهین به ساحت هنر نیست، چرا که پیش از آن، به ساحت انسان توهین شده است. آنقدر باید کاخ­ها فرومی­ریخت تا به ذهن یک حاکم مقتدر، حق مردم، فرومی­شد. موسی­ها و فرعون­ها، هرگز قابل جمع نبودند. چرا که فرعون­ها، هیچ قدرت برتری را فراتر از خود تحمل نمی­کردند. اتفاقاً این فرعون­هابودند که به معماری، و به هنر توهین می­کردند و آنها را از دسترس مردم دور می­داشتند. آنان به خاطر طمع­ورزی سیری­ناپذیرشان، همۀ هنر وزیبایی و برازندگی را تنها برای خود می­خواستند. هنر در آغوش آنان، اسیربود. هنری که دم دست مردم نباشد و با آنان داد و ستد نکند، در هر کجا که باشد، اسیر است. پیامبران، انسان­ها را، و هنر را از اسارت اشرافیت تنگ­ نظر بدر بردند.آیه صدویکم سورۀ اسرا را واکنید تا ببینید فرعون از چه زاویۀ بلندی به موسی نگاه می­کند: «انی لاظنک یا موسی مسحورا = من گمان می­کنم تو دیوانه­ای!»

چرا فرعون «گمان» می­کند که موسی دیوانه است؟ برای این که از او خواسته دست از خدا بودنش و کشتار و غارت مردم بردارد. یعنی از چیزی دست بردارد که پایه­های پادشاهی او بر آنها استوار است. بدیهی است که از نگاه او، گویندۀ این سخن باید دیوانه باشد. مگر می­شود کسی فرعون باشد و خدا نباشد! فرعون باشد و اهل انصاف و عدل و درستی و عطوفت باشد؟ آیه بعدی از زبان موسی است. موسی با همان «گمان»، بر تابوت فرعون میخ می­کوبد: «وانی لاظنک یا فرعون مبثورا = و من هم گمان می­کنم ای فرعون، هلاک خواهی شد.»



--
با سپاس
https://www.facebook.com/m.nourizad
پذیرای هرگونه انتقادات و پیشنهادات سازنده تان هستیم
پشتیبانی سایت رسمی دکتر محمد نوری زاد
http://nurizad.info


Reply all
Reply to author
Forward
0 new messages