یک اشاره: بی گناهی اغلب زندانیان سیاسی بویژه دراین یکی دو سال اخیر ، پای یوسف پیامبر را به داخل سلولهای کوچک و دخمه گون می گشاید. تا یک به یک دست آنان را بگیرد و دم گوششان نجوا کند: صبور باش. آینده با دست های خودش بر در این سلول خواهد کوفت و راه آزادی را نشان تو خواهد داد.
با آن که از کودکی داستان جذاب یوسف با من و امثال من همراه بوده است و ما را با جذابیت های خود می آمیخته، اما درزندان روی “راز ماندگاری” این داستان دقیق شدم. مقاله ای که امید دارم آن را مطالعه فرمایید، محصول نوشتن های دور از چشم شب ها و روزهای زندان است:
راز ماندگاری داستان یوسف
داستان یوسف پیامبر، در عین واقعی بودن، همه عناصر داستانی را یکجا با خود دارد: جاذبه، کشش محوری، نقاط عطف، شخصیتهای محکم قهرمان و ضدقهرمان، تحول، زن، تاریخ، تقابل خیروشر، داستانکهای حاشیهای، گذر زمان، تعلیق، اعجاز، همذات پنداری، حادثه. و….
گرچه این داستان، به لحاظ تقسیمبندی ساختاری و شنوایی، در طبقه رئالیسم کلاسیک قرار میگیرد، اما من شخصاً آن را رئالیسم مدرن میدانم. این داستان، از توبهتویی هوشمندانهای برخوردار است، به نحوی که غبار فرسایندگی بر او نمینشیند. بلکه برعکس، گذر زمان گوهرهای او را درخشانتر میکند. و عجبا که با ظهور سبکهای جدید و روشنفکرانه ادبی، این داستان، عقب نمیکشد و مخاطب خود را از دست نمیدهد. داستان یوسف پیامبر، گویا با همۀ قامت خود، در میانه ایستاده و به عنوان شاخصی مطمئن، ما را در ارزیابی قصه و ضدقصه، جاذبه و غیرجاذبه، یاوری میکند.
گر چه داستان یوسف، از جاذبههای ساختاری یک داستان تمامعیار سرشار است، اما من شخصاً راز ماندگاری و جاذبه حتمی او را، نه فقط در داراییهای غنی داستانی او، که در جوهرۀ استناد او میبینیم. همۀ داستانهای نویسندگان برجسته، از داستایوفسکی تا مارکز، بر خمیره تخیل استوارند. به همین دلیل، سقف صعود آنها، سقف زیبایی و جذابیتِ تخیل است. و حال آن که داستان یوسف، فراتر از تخیل، به وادی واقعیتِ محض متعلق است. نویسندهای چون مارکز، بخش وسیعی از توان ادبی خود را باید مصروف باورپذیری داستانش کند، و حال آن که مخاطب یوسف، از همان اولین سطر داستان، باورش را ضمیمه داستان میکند. داستانهایی هستند که واقعی به نظر میرسند و برگرفته از واقعیت اند. بهمین خاطر مراتب توفیقشان محدود است. اما واقعیتهایی که داستانگونهاند، فرصت بیشتری برای توفیق در اختیار دارند.
داستان یوسف را از این روی مدرن میدانم که از سیکل و حلقه جاذبه سود میبرد. با یک رؤیا شروع میشود و با تعبیر همان رؤیا خاتمه میپذیرد. ضدقهرمانهای او، در مرز برادری و دشمنی رفتوآمد میکنند: برادران یوسف. و حتی در مرز دوست داشتن شدید، و نفرت ناشی از دوست داشتن شدید: همسر عزیز مصر. این مرزهای مویین، ضدقهرمانان را به هنگام تحول، خواستنیتر میکنند. یعنی مخاطب، تحول برادران یوسف را و تحول همسر عزیز مصر را به درون خود نزدیک تر میبیند و از تحول آنان خشنود میشود. بیآنکه تصنعی در آن حس کند.
کشش محوری داستان، بر دو پارگی عاطفه، یکی به یعقوب پدر، و یکی به یوسف پسر، تکیه میزند. پدر میماند و پسر میرود. و از همان ابتدا، شوقی پنهان در جان مخاطب برای پیوند مجدد این دو، پابهپا میشود. آثار ادبی فخیم و جاودانه کلاسیک، به داستان یوسف که میرسند، دست و پای خود را گم میکنند. خمیره این داستان اگر در اختیار بشر بود، حتماً به نردبان شخصیت یوسف، چند پلۀ معکوس میافزود. چرا که احساس میکرد این یوسف، یک خوبی یکدست و همیشگی دارد و نقطه ضعف برجستهای در کار او نیست. از نگاه ما، گویی شخصیتها و بویژه قهرمان داستان، باید به یک منحنی سینوسی نزدیک باشند تا مخاطب با او همراه شود. مثلاً یک قهرمان حتماً باید ضعفهای اخلاقی و رفتاری هم داشته باشد تا در طول داستان، به کمال و درستی برسد.
در این صورت است که مخاطب با افتوخیز شخصیتی این قهرمان، همراه میشود و او را باور میکند. در داستان یوسف، اما قهرمان قصه، یک همیشه خوبِ همیشه محبوب است. فراز و فرودی در شخصیت او به چشم نمیخورد. و ظاهراً همین یکدستی شخصیت یوسف باید نقطه ضعف این داستان به حساب آید، اما با فرو رفتن به بزرگی این قهرمان، که: پیامبر است، و پیامبران، هم از ظرفیت و ادب بالای انسانی برخوردارند، و هم قدرت لایزالی چون خداوند، حامی آنان است، درمییابیم که یوسف نیز از افتوخیز شخصیتی برخوردار است اما نه به درشت نمایی مردمان عادی. بلکه با ظرافتی مویین. مثل آنجا که در زندان، به یکی از زندانیان متوسل میشود تا او را در پیشگاه ارباب خود بهیاد بیاورد و سفارش او را بکند و دل عزیز مصر را نسبت به او نرم کند.
این «غیربینی» برای یک پیامبر، پسندیده نیست. و حال آن که برای سایر انسانها، امری بدیهی بهشمار میرود. و خداوند او را به همین دلیل چند سالی بیشتر در زندان نگاه میدارد. یعنی نماد بیرونی تداوم زندان یوسف، امری انسانی است، اما نماد درونی آن، به ارادۀ الهی بند است. در داستان یوسف، برخلاف همه داستانهای نویسندگان برجسته و صاحب نام، کاراکتر ناپیدایی وجود دارد که صاحب نقش و تأثیر است. این کاراکتر را هیچ نویسندهای به درون قصهاش داخل نمیکند. چرا که نه اشراف به او دارد و نه به پسند مخاطب، و نه به توفیق خود در پرداخت او اطمینان دارد. اما در داستان یوسف، این کاراکتر پنهان – یعنی خدا- سایه به سایه در جوار قهرمان قصه حضور دارد. یا بهتر بگویم: این یوسف است که پیش چشم او، سخن میگوید و کاری میکند. و یعنی یک حضور همیشگی.
داستان یوسف، در اندازهای که کتب آسمانی بدان اشاره کردهاند، بهقدر چهار برگ کاغذ A4 است. و شاید هیچ جزییاتی در او نیست. در اصل، طرح اولیه یک داستان بلند است. از همین روی، مقایسه یک داستان چهار برگی با داستان و قصهای چهارصد برگی و یا بیشتر، مقایسهای هوشمندانه به نظر نمیرسد. اما همین داستان چهار برگی، همۀ داستانهای نوشته شده و نانوشته را به هماوردی با خود میخواند.
موتور اولیه این داستان، حسادت است. ملات و پتانسیل آمادهای که دم دست همه ماست. این حسادت، در پایان، به دوستی عمیقی بدل میشود. و ما این تغییر و تحول را باور میکنیم. در کتب آسمانی ما و یهودیان، به زندگی حضرت موسی فراوان اشاره شده، و معجزات بزرگی چون شکافته شدن رود پرآب و دریاگون نیل، و اژدها شدن عصا، و سرنگونی ابرقدرتی چون فرعون. در آنجا نیز کاراکتر پنهان ما، نقشآفرینی میکند، اما چرا داستان زندگی حضرت موسی به مقام احسنالقصصی نائل نمیشود؟ با وجود آن که مادری پرعاطفه، فرزند شیرخوارهاش را به آب میاندازد و به جگرسوزی مادرانه درمیافتد؟
یا، مثلاً در زندگی جناب ابراهیم به حادثهها و فراز و فرودها و کششهای داستانی خوبی برمیخوریم. و یا در زندگی عیسای عزیز حتی. با آن تولد شگفت و با آن پایان شگفت تر. اما چرا هیچیک از اینها به مقام داستان زندگی یوسف نمیرسند؟ علت را من در گسست روایت زندگی سایر پیامبران، و کامل بودن قوس داستان یوسف میبینم.
مثلاً داستان زندگی حضرت موسی را اگر از به آب انداختن او در سنین شیرخوارگی شروع کنیم، بلافاصله باید به مقطع جوانی او جهش کنیم تا در هیبت شاهزادهای مصری، مشتی به گردن یک قبطی بکوبد و او را از پای درآورد. یعنی پتانسیل یا موتور اولیه داستان، که هراس بنیاسراییل از کشتار پسرانشان است، خیلی زود با گرفتن موسای شیرخواره از آب دریا و ورود او به کاخ فرعون خاموشی میگیرد.
یا اگر موتور داستان را به همان مشت موسی و کشته شدن مرد قبطی و فرار موسی از کاخ فرعون به سوی مدین منتقل کنیم، این موتور، در خانه شعیب نبی و ازدواج او با یکی از دختران شعیب از کار میافتد، مگر این که داستان را از کوه طور شروع کنیم. یعنی از آغاز پیامبری و مأموریت او برای مواجهه با فرعون. و داستان را با کشته شدن فرعون تمام کنیم. و در دل این خط داستانی، مثلاً به کودکی او و داستان کشته شدن مرد قبطی نیز اشاره کنیم.
در این صورت، داستان آغاز پیامبری موسی، گر چه در درون خود او، سرشار از غوغا و جنبوجوش و اضطراب است، اما چون ظهور بیرونی ندارد، و مثل به چاه افکندن یوسف، از انرژی حادثهای برخوردار نیست، شروعی روان و آرام دارد و نرمنرم اوج میگیرد. و حال آن که داستان یوسف، در همان ابتدا، به قول منتقدان، یقۀ مخاطب را میگیرد و او را رها نمیکند. امروزه، اغلب داستانها و فیلمنامهها از همین اصلِ بنیادین سود میبرند. یعنی با طراحی حادثهای گیرا در همان ابتدا، به درون مخاطب پل میزنند و با درگیر کردن او، قطار قصه خود را پیش میبرند.
داستان یوسف، نه از این روی که خدا آن را بهترین خوانده، بهترین است. بلکه از این روی که در همان ظرف چهار برگی خود، از غنای انسانی و ادبی و ساختار درست داستانی سرشار است. به این مهم، عنصر واقعیت را نیز بیافزایید. اکسیری که همۀ داستانها و قصههای دست نویس کهنه و نو، از آن بینصیباند.
مگر میتوان در داستانی، شکوه صحنهای چون ورود یوسف زیباچهره به محفل زنان مصری را پرداخت و آنچنان بهتی از آنان برکشید که دست خود را ببرند و سوز آن نفهمند؟ شما هرگز پردازش یک چنین صحنهای را در هیچ داستانی نخواهید دید. و اگر ببینید، باور نخواهید کرد. بله، باور، اکسیر احسنالقصصی داستان یوسف است. اکسیری که همۀ قصهها از آن کمنصیب یا بینصیباند.