روزنوشت سه شنبه بیستم دیماه نود

7 views
Skip to first unread message

support nurizad

unread,
Jan 11, 2012, 4:36:02 AM1/11/12
to Group

1 - ماه کامل، دیشب و پریشب ، آسمان بسیاری از مناطق کشور را ، نورافشاند. درشتی و گردی و نورفراوانِ ماه، تماشایی بود. می شد ساعت ها به ماه نگریست و از تماشای سیری ناپذیرآن سبک شد و  بالا رفت و به صورت قشنگ او بوسه زد. درشب های دیرگذر سلول انفرادی، گاه ماه را می دیدم که از روزنه های ریز و توری مانند پنجره، خود را نشان من می داد. تماشای ماه، آنهم از پس سوراخ های صفحه ای که پنجره ی سلول را پوشانده بود، هم شوق انگیز بود و هم اندوهناک. یادم هست که از ماه می پرسیدم تو در پس این سوراخ های ریز زندانی هستی یا من در این سلول تنگ؟   

2 – صبح زود راه افتادم و رفتم به قم. قم، شهرهزاران روحانی و دهها مرجع تقلید. قم این شهر هزار پیچ، هزار خاطره، هزار فراز و هزار فرود. بعد از انقلاب تلاش بسیاری صورت پذیرفت تا قم به واتیکان اسلام تغییر چهره بدهد. سرمایه های فراوانی نیز بدان سو گسیل شد. از تأمین آب شیرین و احداث سد بریکی از رودخانه ها، که بعدها به دلیل انتخاب محل نامناسب برای احداث سد، آب شیرین رودخانه، شورشد و بکار نیامد و همه ی سرمایه ها و هزینه ها سوخت. تا این اواخر، احداث بی دلیل و مطالعه نشده و بی خاصیت “منوریل”.

قم اما درد اصلی اش به این ظواهرمربوط نبوده و نیست. شهرقم، از درون می گدازد. این که در قم، هرعالمی و هرمرجع تقلیدی، دستگاهی برای خود پرداخته است و سال به سال از مرجع مجاور خود سراغ نمی گیرد. چه می گویم؟ گاه مرجعی، چشم دیدن دیگران را نیزندارد. دراین سی و سه سال پس از انقلاب، چند بار شنیده باشیم که در یک مجلس، مراجع دورهم جمع شده اند و برای رفع معضلی یک بیانیه ی مشترک بیرون داده اند؟ اساساً مگر می شود مجسم کرد مرجعی، از بیت خود بیرون زده باشد و به درخانه ی مرجعی دیگر رفته باشد و آن دو برای هم آغوش گشوده باشند و با دسته بندی اولویت ها، به آسیب شناسیِ اسلامی که دراین سرزمین پوست از تن انسانیت می درد بپردازند؟ متاسفانه مراجع، همدیگر را به چشم رقیب می بینند. واین از اساس با روح ابتدائیات آن اسلامی که مشغول نشرآنند مغایرت دارد.

صمیمانه بگویم: شهرقم، از نفرت ها و تفرقه ها و حسادت ها و منیت های علما در رنج است. جلوی چشم دنیا، و جلوی چشم مراجع قم، زدند و بساط بیت و زندگی چند مرجع صاحب نام اما منتقد را با خاک یکسان کردند و مراجعی که در همسایگی آنان بودند، دم برنیاوردند. من مانده ام که این مراجع، آنجا که شجاعت را شرط ضروری مرجعیت فتوا می دادند، آیا به یک چنین مخمصه ی آشکاری می اندیشیده اند که خود مخالف فتوای خود عمل کنند و به ترس و دهان بستگی دچار شوند؟ پس کجاست حنجره ای که به آقایان بگوید: آهای مراجع گرانقدر، این سکوت شما، اسمش تقیه نیست. ترس است. وترس برای یک مرجع، مثل آفت در یک مزرعه، همه ی رشته ها را پنبه می کند. وتداوم آن البته، علت حتمیِ تنزل و سقوط او از مقام مرجعیت است.

حدود ظهر بود که به دیدار آیت الله صانعی رفتم. از این که وی را همچنان پراز انرژی و معترض و منتقد و البته منصف و فرانگر یافتم،  مسرور شدم. با وی از هردری سخن گفتم. گشادگی و بی تکلف بودن آن دیدارکوتاه، مرا به سخن گفتن صریح ترغیب کرد. پرسیدم: چرا  مرا یاوری نفرمودید؟ من از شما و از پانزده شخصیت دیگر تقاضا کردم با نگارش نامه به رهبری، وی را از حادثه های درکمین و  آسیب های جاری جامعه پرهیز دهید. گرچه من خود راز این پاسخ نگفتن ها را می دانم اما علاقه مندم از زبان خود شما دلیلش را  بشنوم.

جناب صانعی فرمود: من هم باید همانند سرکار خانم باکری، نه نامه ای به رهبر، که نامه ای به خود شما می نوشتم. واین، شایسته  ی تقاضای شما نبود.

جناب صانعی با شماره کردن دلایل بسیار، تلویحاً به من فرمود: این خانه ی کوچک، محل رفت و آمد دردمندان و آسیب دیدگان بسیاری  است. ما از همین خانه ی کوچک، بقدر وسع خود، به آلام دردمندان مرهم می نهیم. می نشینیم و صبورانه دردها را می شنویم. واگر راهی پیش پا باشد، چاره اندیشی می کنیم. نامه ی من به شما، درِ این خانه را می بست (یاشاید از پاشنه درمی آورد – این تعبیر از منِ نوری زاد است). من رنج شما را وتبعات این پاسخ نگفتن را می دانم. منتها با نگاه به حادثه های درکمین این خانه، ومردمانی که درهمین حد مختصری که از ما برمی آید، بی مخاطب می مانند، مرا به پاسخ نگفتن به شما مجبورکرد.

راستش را بخواهید من خود همین ها را و بسیاری دیگر از ناگفتنی ها را می دانستم. اما روح مشترک همه ی کسانی که به تقاضای من پاسخ نگفتند، از آیت الله ها تا شخصیت های سیاسی و علمی و اجتماعی، تنها و تنها وضعیت شرم آور امنیتی ای است که برکل کشور خیمه بسته است. درلابلای صحبت جناب صانعی نکته های فراوانی به دل می نشست. این را نیز شنیدم که گفت: داماد آقای هاشمی رفسنجانی فوت می کند. رهبر به خانواده ی مرحوم پیام تسلیت می نویسد اما در آن حتی اشاره ای به آقای هاشمی این رفیق سالهای دور خود نمی کند.

به ایشان گفتم: همین پاسخ نگفتن های شما عزیزان به درخواست من، خود دلیل این است که ما چه جامعه ای و چه حاکمیتی پرداخته ایم.

عصربود که یکی از سرداران سپاه قم به دیدنم آمد. او را پیش از این نیزدیده بودم. از همان سردارانی است که می شود با او رفیق شد و تا پای جان برای صیانت از انسانیت با او همقدم شد. با هم درباره ی نوشته ی اخیرسردار حسین علایی صحبت کردیم. واین که وی درآن نوشته با هوشمندی، فصل مشترک همه ی نظام های دیکتاتوری را یک به یک شماره کرده و سرانجام کارشان را نیز عریان ساخته است.

سردارقمی خاطره ای برای من گفت که بسیار دلنشین بود. گفت: با راننده ام به دل تظاهرات مردم در بیست و پنج بهمن معروف رفتیم. من برای کاری از اتومبیل پیاده شدم. موقع برگشتن شنیدم که راننده دور از چشم من تلفنی با یکی صحبت می کند و می گوید: اگر این سردار(یعنی من)  بخواهد به طرف مردم شلیک کند، من خودم او را ازپا درمی آورم.

سردارقمی گفت: من این مکالمه ی تلفنی راننده ام را شنیدم. بدون آنکه او بفهمد من از قصد و غرض او آگاه ام. سوار شدیم و از خیابانی به خیابانی رفتیم. درراه به او گفتم: من سرم درد می کند. از این همه ظلم، از این همه نفرتی که بین مردم دست به دست می شود. به او گفتم: ما نباید با مردم اینطور بدرفتاری می کردیم. ما با این رفتاری که با مردم می کنیم زیاد دوام نخواهیم آورد. ما برای همین مردم و با همین مردم انقلاب کردیم. این مردم حق دارند اعتراض کنند و خواستار اصلاح امور باشند. راننده روی ترمز زد. با تعجب پرسید: یعنی شما از خود مایی؟ لبخند زدم. واو با همان لبخند از دل من خبرگرفت.



--
با سپاس
پذیرای هرگونه انتقادات و پیشنهادات سازنده تان هستیم
پشتیبانی سایت رسمی دکتر محمد نوری زاد
http://nurizad.info
http://nameha.nurizad.info


roz.nevesht.jpg
ayat.saanei.jpg
Reply all
Reply to author
Forward
0 new messages