روزنوشت دوشنبه نوزدهم دیماه نود

11 views
Skip to first unread message

support nurizad

unread,
Jan 10, 2012, 8:46:57 AM1/10/12
to Group

روزنوشت دوشنبه نوزدهم دیماه نود

امروز در سالن ملاقات زندان اوین با بانویی آشنا شدم که شأن مادری اش ترک خورده بود. دانستم جماعتی از خدا بی خبر بدجوری به مقام مادری اش توهین کرده اند. مگر می شود به مادری گفت: مادرنباش! اما بله، به او گفته بودند: مادرنباش! و: سراغی از فرزندت مگیر.

امروز اوبا صدایی به نرمی بارش برف، با من سخن می گفت واجازه می داد شره های اشک ازکنج چشمانش سرازیر شوند وروی گونه هایش بلغزند. ومن با تماشای این صحنه، باور کردم که این شره ها راه هماره ی خود را خوب بلدند. ابتدا لایه های اشک را می دیدم که دل دل می کردند. وبعد با فشردن پلکها، شره ها سرازیر می شدند و ردی از خیسی روی گونه های مادر جا می نهادند.  بریک گذرگاه تکراری. وبا یک داغی تکراری. اما مگر می شود به حس یک مادرخندید؟  وتکراری بودنش را به ضعف او نسبت داد؟ هیچ قطره ای از اشک های مادران تکراری نیست. حتی آه های هرازگاهشان.

با این گمان که صحبت کردن با من، کمی آرامش کند، با تردید جلو آمد و با شتابی چون گذر یک شهاب دیرکرده، درباره ی پسرش چیزهایی گفت و بی واهمه اشک ریخت. این نخستین باربود که من این مادر را می دیدم. همصحبتی با او تمام ذهن امروزمرا به اشغال خود درآورد. به هرکجا که رفتم داغی آن شره های اشک با من بود. امروزِمن با مادری گذشت که به شأن مادری اش توهین شده بود. واو، ظاهراً پناهی می جست. وکورسویی از پسرش.

می گفت: دوازده سال پیش، یک شب درتیرماه سال هفتاد وهشت به خانه ی ما ریختند و پسرم را بردند. شاید به این خیال که پسرم در حوادث کوی دانشگاه سهمی داشته. به خود امید می دادم که حتماً یکی دوهفته ی بعد آزادش می کنند. اما یک سال گذشت و آزادش نکردند. دوسال گذشت. پنج سال گذشت. بی هیچ نشانی و بی هیچ تماسی. به هرکجا که مراجعه می کردم همه اظهار بی اطلاعی می کردند. تا این که به من خبردادند اگر می خواهی بچه های دیگرت زنده بمانند و زندگی کنند، از این پسرت سراغی مگیر. گفتم مگر می شود؟ من یک مادرم. اعتراض کردم. خودم را به زندان بردند. به انفرادی. شصت و یک روز مرا در سلول انفرادی نگهداشتند. سرآخر مرا آزاد کردند. با این تأکید که: سراغی از پسرت نمی گیری!

تا کنون تلاش من برای گرفتن وکیل به جایی نرسیده. هروکیلی را که به همکاری فرا می خوانم ، با تهدید از پرونده ی پسرم بیرونش می کنند. حالا دوازده سال است که از پسرم بی خبرم. ایکاش می گفتند او را کشته ایم و درفلانجا دفنش کرده ایم. این بلاتکلیفی، داغ مرا تازه تر می کند. من آرامش و تعادل خودم را از دست داده ام. به من می گویند: مادر نباش و از پسرت سراغی مگیر. مگر می شود به یک درخت زنده گفت سبز مشو؟ وبه مادری گفت: مادرمباش؟

دردل گفتم: چرا نمی شود مادر؟ تخصص ما  دراین ملک، ممکن کردنِ ناممکن هاست.



--
با سپاس از تماس شما
پذیرای هرگونه انتقادات و پیشنهادات سازنده تان هستیم
پشتیبانی سایت رسمی دکتر محمد نوری زاد
http://nurizad.info
http://nameha.nurizad.info


Reply all
Reply to author
Forward
0 new messages