برخیز و به رقص آی به پایان
شبت آمد
برخیز که ساقی قدحت پر زمی ناب نموده
زین می همه را بی تب و بی تاب
نموده
بنگر به گلستان و شنو نغمه ی بلبل به سر
گل
زین نغمه به رقص آمده گل با
دَمِ بلبل
رفتست غم و شب ، روز وصال است بخند
در را به روی اشک وغم وحسرت
دیدارببند
با مطرب و می هم نفس و هم دم و همراه بشو
یکدم ز لب بلبل و از ساز تو
آواز شنو
برخیز و وضو گیر و دمی شکر به جای آر
جاروب نما کوچه و خانه که قدم
رنجه کند یار
یکدم برو با ساقی و مطرب به سپاهی
از بهر ستیز با سپاه غم و اندوه
و سیاهی