دوستان و همراهان بسیار گرامی
هر کدام از ما در لحظه های تنهایی و گهگاه در بدترین شرایط کار، زندگی و درس با خودمان زمزمه هایی داریم که برخی از آنها اشعاری هستند که تا ناخودآگاه ذهن ما نفوذ کرده اند و بسیار برای ما معنا دار و عزیزند
این موضوعی انگیزه ای شد تا این سرفصل را در گروه باز کنم تا بتوانیم در کنار آشنایی بیشتر با یکدیگر و ذائقه های ادبی هم ، فرصتی برای مطالعه ای هر چند کوتاه داشته باشیم
تنها خواهشی که دارم این است که متونی که قرار است در این بخش بگذاریم را از غلط های املایی و ایرادهای نوشتاری پاک کنیم و متن اصلی را پیدا کنیم و بدون نادرستی در این بخش از کانون خودمان قرار بدهیم
و درخواست دیگر اینکه ترانه هایی که زمزه می کنیم را اینجا نگذاریم ، تا وقتی بخش خاصی برای ترانه در نظر گرفته شود.
On 26 ژانویه, 17:48, Mehdi Seddighi <mehdi.seddi...@gmail.com> wrote:
> *دوستان و همراهان بسیار گرامی***
>
> * *
>
> *هر کدام از ما** **در لحظه های تنهایی و گهگاه در بدترین شرایط کار، زندگی و
> درس با خودمان زمزمه هایی داریم که برخی از آنها اشعاری هستند که تا ناخودآگاه
> ذهن ما نفوذ کرده اند و بسیار برای ما معنا دار و عزیزند** ***
>
> *این موضوعی انگیزه ای شد تا این سرفصل را در گروه باز کنم تا بتوانیم در کنار
> آشنایی بیشتر با یکدیگر و ذائقه های ادبی هم ، فرصتی برای مطالعه ای هر چند
> کوتاه داشته باشیم** ** ***
>
> *تنها خواهشی که دارم این است که متونی که قرار است در این بخش بگذاریم را از
> غلط های املایی و ایرادهای نوشتاری پاک کنیم و متن اصلی را پیدا کنیم و بدون
> نادرستی در این بخش از کانون خودمان قرار بدهیم***
>
> *و درخواست دیگر اینکه ترانه هایی که زمزه می کنیم را اینجا نگذاریم ، تا وقتی
> بخش خاصی برای ترانه در نظر گرفته شود.*
>
> * *
ولی هستمت
به پيش روي من، تا چشم ياري مي كند، درياست !
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست !
درين ساحل كه من افتاده ام خاموش،
غمم دريا، دلم تنهاست .
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق ها ست !
*****
خروش موج، با من مي كند نجوا،
كه : - « هر كس دل به دريا زد رهائي يافت !
كه هر كس دل به دريا زد رهائي يافت ... »
*****
مرا آن دل كه بر دريا زنم، نيست !
ز پا اين بند خونين بر كنم نيست ،
اميد آنكه جان خسته ام را ،
به آن ناديده ساحل افكنم نيست !
( خوشحالم که اولین شعر رو من گذاشتم از زنده یاد فریدون مشیری )
On 26 ژانویه, 20:55, Mehdi Sedighi <mehdi.seddi...@gmail.com> wrote:
> هر شعری رو که واقعا دوست دارید و گهگاه برای خودتون می خونید رو بگذارید تو
> این تاپیک بی زحمت
> فکر کنید الان اینجا شعر خوانی داریم
> اولین شعری که دوست دارید بخونید چه شعریه؟
>
> 2011/1/26 maedeh banisaeed <maede.banisa...@gmail.com>
>
>
>
> > راست میگه منم متوجه نشدم
>
> > ولی هستمت
>
> > >> * *- مخفی کردن متن علامت زده -
>
> - نمايش متن نقل قول شده -
دوستان و همراهان بسیار گرامی
هر کدام از ما در لحظه های تنهایی و گهگاه در بدترین شرایط کار، زندگی و درس با خودمان زمزمه هایی داریم که برخی از آنها اشعاری هستند که تا ناخودآگاه ذهن ما نفوذ کرده اند و بسیار برای ما معنا دار و عزیزند .
این موضوعی انگیزه ای شد تا این سرفصل را در گروه باز کنم تا بتوانیم در کنار آشنایی بیشتر با یکدیگر و ذائقه های ادبی هم ، فرصتی برای مطالعه ای هر چند کوتاه داشته باشیم
در این پست شعرهایی که گهگاه برای خودمان و در تنهایی می خوانیم، قرار می دهیم .
تنها خواهشی که دارم این است که متونی که قرار است در این بخش بگذاریم را از غلط های املایی و ایرادهای نوشتاری پاک کنیم و متن اصلی را پیدا کنیم و بدون نادرستی در این بخش از کانون خودمان قرار بدهیم
و درخواست دیگر اینکه ترانه هایی که زمزه می کنیم را اینجا نگذاریم ، تا وقتی بخش خاصی برای ترانه در نظر گرفته شود.
كــوچـــه | |
بي تو، مهتابشبي، باز از آن كوچه گذشتم، همه تن چشم شدم، خيره به دنبال تو گشتم، شوق ديدار تو لبريز شد از جام وجودم، شدم آن عاشق ديوانه كه بودم.
در نهانخانة جانم، گل ياد تو، درخشيد باغ صد خاطره خنديد، عطر صد خاطره پيچيد:
يادم آم كه شبي باهم از آن كوچه گذشتيم پر گشوديم و در آن خلوت دلخواسته گشتيم ساعتي بر لب آن جوي نشستيم.
تو، همه راز جهان ريخته در چشم سياهت. من همه، محو تماشاي نگاهت.
آسمان صاف و شب آرام بخت خندان و زمان رام خوشة ماه فروريخته در آب شاخهها دست برآورده به مهتاب شب و صحرا و گل و سنگ همه دل داده به آواز شباهنگ
يادم آيد، تو به من گفتي: - ” از اين عشق حذر كن! لحظهاي چند بر اين آب نظر كن، آب، آيينة عشق گذران است، تو كه امروز نگاهت به نگاهي نگران است، باش فردا، كه دلت با دگران است! تا فراموش كني، چندي از اين شهر سفر كن!
با تو گفتم:” حذر از عشق!؟ - ندانم سفر از پيش تو؟ هرگز نتوانم، نتوانم!
روز اول، كه دل من به تمناي تو پر زد، چون كبوتر، لب بام تو نشستم تو به من سنگ زدي، من نه رميدم، نه گسستم ...“
باز گفتم كه : ” تو صيادي و من آهوي دشتم تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم حذر از عشق ندانم، نتوانم! “
اشكي از شاخه فرو ريخت مرغ شب، نالة تلخي زد و بگريخت ...
اشك در چشم تو لرزيد، ماه بر عشق تو خنديد!
يادم آيد كه : دگر از تو جوابي نشنيدم پاي در دامن اندوه كشيدم. نگسستم، نرميدم.
رفت در ظلمت غم، آن شب و شبهاي دگر هم، نه گرفتي دگر از عاشق آزرده خبر هم، نه كني ديگر از آن كوچه گذر هم ...
بي تو، اما، به چه حالي من از آن كوچه گذشتم! |
اينم جواب شعر كوچه
ارادتمند
عسل بانو
حالا فشارت خوب شد كه افتاده بود؟
هستمت
عسل بانو
من همان شبان عاشقم
سينه چاك و ساكت و غريب
در خرام دشت هاي دور
در پي تو مي دوم
ساده و صبور
يك سبد ستاره چيده ام براي تو
كوزه اي پر آب
دسته اي گل از نگاه آفتاب
يك ردا براي شانه هاي تو در شبان سرد
چارقي براي گام هاي پر توان تو در هجوم درد
من همان بلال الكنم
در تلفظ تو ناتوان
آه از عتاب
اين شعر رو خيلي دوستش مي دارم
On 1/27/11, **!!!..ف...!!!** Art <base...@gmail.com> wrote:
> عسل بانو جون آره راست میگی حرف الکی زدم ها
> ببخشید
> خودم حس کردم و با لحن مهربونی گفتم
> من و بداخلاقی؟
> خدا مرگم
>
> * شنیدم که چون قوی زیبا بمیرد*
> *فریبنده زاد و فریبا بمیرد*
> *شب مرگ تنها نشید به موجی*
> *کجا عاشقی کرد انجا بمیرد*
به شوق آن که پس از سالها صدف بشوم
مرا گذاشتهای در خودم تلف بشوم؟
که دختران جنوبی مرا به نخ بکشند؟
برای گردن رقاصهها به صف بشوم؟
غروب پشت طلوع و طلوع پشت غروب
نخواه یک زن تنهای بیهدف بشوم
اگر چه سمت تو دریا همیشه طوفانی است
بگو برای تو با موجها طرف بشوم
شبی که بشکفد از عشق چهرهی دریا
زنان هلهلهزن…دختران دف…بشوم
تو شهر عشق منی در تو ساکنم ای خوب
نخواه غرق سکون خودم تلف بشوم
مژگان عباسلو
پر کن پیاله را
که این جام آتشین
دیری است ره به حال خرابم نمی برد
این جام ها ــ که در پی هم می شود تهی ــ
دریای آتش است که ریزم به کام خویش
گرداب می رباید و آبم نمی برد!
من با سمند سر کش جادویی شراب
تا بی کران عالم پندار رفته ام
تا دشت پرستاره ی اندیشه های گرم
تا مرز ناشناخته ی مرگ و زندگی
تا کوچه باغ خاطره های گریز پا
تا شهر یادها ...
دیگر شراب هم
جز تا کنار بستر خوابم نمی برد!
هان ای عقاب عشق!
از اوج قله های مه آلود دور دست
پرواز کن به دشت غم انگیز عمر من
آنجا ببر مرا که شرابم نمی برد!
آن بی ستاره ام که عقابم نمی برد!
در راه زندگی
با این همه تلاش و تمنا و تشنگی
با اینکه ناله می کشم از دل :که آب ... آب!
دیگر فریب هم به سرابم نمی برد
پر کن پیاله را ...
فریدون مشیری
On 27 ژانویه, 20:17, Mehdi Sedighi <mehdi.seddi...@gmail.com> wrote:
> :))
> شاده بچه م ، ایشا لا همیشه سرخوش و شنگول باشی
>
> مدام توی سرم داره این شعر تکرار می شه
>
> بخواب چشم مرا
> ببین خواب مرا
>
> شاید کوتاه و شاید هم بی معنی باشه اما برای من معنی دار و بسیار عزیزه
>
> 2011/1/27 **!!!..ف...!!!** Art <baseg...@gmail.com>
>
>
>
> > خدایا خیلی دوستت دارم خیلی
> > چه اشکال داره توی این ستون از خبرهای خوشمون بگیم ؟
> > اره میدونم اشکال داره
> > باشه دیگه تکرار نمیشه
>
> > توانا بود هرکه دانا بود
> > زدانش دل پیر برنا بود- مخفی کردن متن علامت زده -
> > - نمايش متن نقل قول شده -- مخفی کردن متن علامت زده -
امشب از آسمان دیده ی توروی شعرم ستاره میبارددر سکوت سپید کاغذ هاپنجه هایم جرقه می کارد
: این شعر ابتدای همون دو بیت شعری بود که اول گفتم
اری اغاز دوست داشتن است
گرچه پایان راه ناپیداستمن به پایان دگر نیاندیشمکه همین دوست داشتن زیباست
رهنوردی کور
در گذرگاه راه گم کرده
یا به زندان عمر محبوس
گردش سال و ماه گم کرده
On 1/30/11, **!!!..ف...!!!** Art <base...@gmail.com> wrote:
> *امشب از آسمان دیده ی تو*
>
> *روی شعرم ستاره میبارد*
>
> *در سکوت سپید کاغذ ها *
>
> *پنجه هایم جرقه می کارد*
>
>
>
> *: *این شعر ابتدای همون دو بیت شعری بود که اول گفتم
>
>
> *
> *
> *اری اغاز دوست داشتن است *
> *گرچه پایان راه ناپیداست *
> *من به پایان دگر نیاندیشم*
> *که همین دوست داشتن زیباست*
>
> ا فروغ فرخزاد
>
چون سنگها صدای مرا گوش میكنی
سنگی و ناشنیده فراموش میكنی
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
از ضربههای وسوسه مغشوش میكنی
دست مرا كه ساقه سبز نوازش است
با برگهای مُرده همآغوش میكنی
گمراهتر ز روحِ شرابی و دیده را
در شعله مینشانی و مدهوش میكنی
ای ماهیِ طلاییِ مردابِ خون من!
خوش باد مستیات كه مرا نوش میكنی
تو دره بنفش غروبی، كه روز را
بر سینه میفشاری و خاموش میكنی
در سایهها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
او را به سایه از چه سیهپوش میكنی؟
از فروغ فرخزاد
زیر سقف آشنایی هات می خواهم بمانم
بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
مهدی جان نگرانتم و سخت ابراز همدردی میکنم . ( وای از این زبان بی پروا
و جسارت فروغ )
On 31 ژانویه, 13:38, Mehdi Sedighi <mehdi.seddi...@gmail.com> wrote:
> چون سنگها صدای مرا گوش میكنی
>
> سنگی و ناشنیده فراموش میكنی
>
> گرچه خشتی از تو را حتی به رویا هم ندارم
زیر سقف آشنایی هات می خواهم بمانم
بی گمان زیباست آزادی ولی من چون قناری
دوست دارم در قفس باشم که زیباتر بخوانم
رگبار نوبهاری و خواب دریچه را
>
> از ضربههای وسوسه مغشوش میكنی
>
> دست مرا كه ساقه سبز نوازش است
>
> با برگهای مُرده همآغوش میكنی
>
> گمراهتر ز روحِ شرابی و دیده را
>
> در شعله مینشانی و مدهوش میكنی
>
> ای ماهیِ طلاییِ مردابِ خون من!
>
> خوش باد مستیات كه مرا نوش میكنی
>
> تو دره بنفش غروبی، كه روز را
>
> بر سینه میفشاری و خاموش میكنی
>
> در سایهها فروغ تو بنشست و رنگ باخت
>
> او را به سایه از چه سیهپوش میكنی؟
>
> از فروغ فرخزاد
>
> 2011/1/31 maedeh banisaeed <maede.banisa...@gmail.com>
>
>
>
> > ما که بودیم؟؟؟
>
> > رهنوردی کور
> > در گذرگاه راه گم کرده
> > یا به زندان عمر محبوس
> > گردش سال و ماه گم کرده
>
> > On 1/30/11, **!!!..ف...!!!** Art <baseg...@gmail.com> wrote:
> > > *امشب از آسمان دیده ی تو*
>
> > > *روی شعرم ستاره میبارد*
>
> > > *در سکوت سپید کاغذ ها *
>
> > > *پنجه هایم جرقه می کارد*
>
> > > *: *این شعر ابتدای همون دو بیت شعری بود که اول گفتم
>
> > > *
> > > *
> > > *اری اغاز دوست داشتن است *
> > > *گرچه پایان راه ناپیداست *
> > > *من به پایان دگر نیاندیشم*
> > > *که همین دوست داشتن زیباست*
>
> > > ا فروغ فرخزاد- مخفی کردن متن علامت زده -
> > - نمايش متن نقل قول شده -- مخفی کردن متن علامت زده -
همواره در من کسی هست که این شعر را با صدای بلند برای دیگران پیرامونش می خواند
خنجر این بد ,به قلب من نه زدی زخم
گر همه از خوب هیچ با دلتان بود
دست نوازش به خون من نه شدی رنگ
ناخن تان گر نبود دشمنی الود
ورنه چرا بوسه ی خون چکاندم از لب
ورنه چرا خنده ی اشک ریزدم از چشم
ورنه, چرا پاک چشمه, اب دهد زهر
ورنه ,چرا مهر بوته ,غنچه دهد خشم؟
من چه بگویم به مردمان ,چو بپرسند
قصه ی این زخم دیر پای پر از درد؟
لابد, باید که هیچ گویم, ورنه
هرگز دیگر به عشق تن ندهد مرد
به عشق تن ندهد مرد
به عشق تن ندهد مرد
...
احمد شاملو
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من و تو فاصله هاست
آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست
بی تو هر لحظه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست
باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست
فاضل نظری
باز دوباره عروسكم يه جورايي بلا شده
جادوي ديو دو سر اون ور قصه ها شده
نمي دونم چه درديه طفلكي مبتلا شده
گمون كنم ديوونه ي عروسك ليلا شده
يه بار ميگه سيندرلاست، شاهزاده عاشقش شده
فكر مي كنه نيمه شبه بايد بره ديرش شده
يه بار ميخواد شيرين بشه تا فرهادو پيدا كنه
يه بار ميگه ليلي ميشه تا مجنونو شيدا كنه
بيچاره اين عروسكه حسابي داره خل ميشه
دست و پاشم بگي نگي، انگاري داره شل ميشه
حيف كه ميگن عروسكه تو خونه يادگاريه
خاطره ي قشنگيه خودش يه روزگاريه
وگرنه حتما قاضيه يه ماهي زندونش مي كرد
يا كه مامان جون شبونه از خونه بيرونش مي كرد
حالا ديگه عروسكه خودش يه پا صدا شده
قصه ي يك نگاه اون عروسك ليلا شده
عسل بانو
On 2/7/11, جلیل شعاع <jalil...@gmail.com> wrote:
> احتمالا
دوباره مي نويسم ببخشيداااا
باز دوباره عروسكم يه جورايي بلا شده
جادوي ديو دو سر اون ور قصه ها شده
نمي دونم چه درديه طفلكي مبتلا شده
گمون كنم ديوونه ي عروسك ليلا شده
يه بار ميگه سيندرلاست، شاهزاده عاشقش شده
فكر مي كنه نيمه شبه بايد بره ديرش شده
يه بار ميخواد شيرين بشه تا فرهادو پيدا كنه
يه بار ميگه ليلي ميشه تا مجنونو شيدا كنه
بيچاره اين عروسكه حسابي داره خل ميشه
دست و پاشم بگي نگي، انگاري داره شل ميشه
حتي ديگه اتل متل،يا كدوي قلقله زن
قصه ي گيس گلابتون،دخترشاه پريون
هيچ كدوم از افسانه ها براش معما نميشه
عروسكا تو شهرشون دروغ كه معنا نميشه
حيف كه ميگن عروسكه تو خونه يادگاريه
خاطره ي قشنگيه خودش يه روزگاريه
وگرنه حتما قاضيه يه ماهي زندونش مي كرد
يا كه مامان جون شبونه از خونه بيرونش مي كرد
حالا ديگه عروسكه خودش يه پا صدا شده
قصه ي يك نگاه اون عروسك ليلا شده
"پریدن "
رها شدن بر گرده ی باد است و
با بی ثباتی سیماب وار هوا برآمدن
به اعتماد استقامت بال های خویش
ورنه مساله ای نیست
پرنده نوپرواز
بر آسمان بلند
سرانجام
پر باز می کند .
جهان عبوس را به قواره همت خود بریدن است ،
آزاده گی را به شهامت آزمودن است و
رهایی را اقبال کردن
حتا اگر زندان
پناه ایمن آشیانه است
و گرم جای بی خیالی سینه مادر .
حتا اگر زندان
بالش گرمی ست
از بافه ی عنکبوت و تارک پیله .
رهایی را شایسته بودن است
حتا اگر رهایی
دام باشه و قرقی ست
یا معبر پردرد پیکانی
از کمانی
وگرنه مساله یی نیست :
پرنده نوپرواز
بر آسمان بلند
سرانجام
پر باز می کند .
...
On Jan 26, 5:48 pm, Mehdi Seddighi <mehdi.seddi...@gmail.com> wrote:
> *دوستان و همراهان بسیار گرامی***
>
> * *
>
> *هر کدام از ما** **در لحظه های تنهایی و گهگاه در بدترین شرایط کار، زندگی و
> درس با خودمان زمزمه هایی داریم که برخی از آنها اشعاری هستند که تا ناخودآگاه
> ذهن ما نفوذ کرده اند و بسیار برای ما معنا دار و عزیزند** ***
>
> *این موضوعی انگیزه ای شد تا این سرفصل را در گروه باز کنم تا بتوانیم در کنار
> آشنایی بیشتر با یکدیگر و ذائقه های ادبی هم ، فرصتی برای مطالعه ای هر چند
> کوتاه داشته باشیم** ** ***
>
> *تنها خواهشی که دارم این است که متونی که قرار است در این بخش بگذاریم را از
> غلط های املایی و ایرادهای نوشتاری پاک کنیم و متن اصلی را پیدا کنیم و بدون
> نادرستی در این بخش از کانون خودمان قرار بدهیم***
>
> *و درخواست دیگر اینکه ترانه هایی که زمزه می کنیم را اینجا نگذاریم ، تا وقتی
> بخش خاصی برای ترانه در نظر گرفته شود.*
>
> * *
آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک ، همچون گلوگاه پرنده ای
هیچ کجا ، دیواری فروریخته برجای نمی
ماند
سالیان بسیار نمی بایست دریافتن را
که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست
که حضور انسان آبادانی ست
همچون زخمی همه عمر خونابه چکنده
همچون زخمی همه عمر به دردی خشک تپنده
به نعره ای چشم بر جهان گشوده
به نفرتی از خود شونده
غیاب بزرگ چنین بود
سرگذشت ویرانه چنین بود
آه اگر آزادی سرودی می خواند
کوچک
کوچک تر حتي
از گلوگاه یکی پرنده
احمد شاملو
ما که بودیم؟؟؟
رهنوردی کور
در گذرگاه راه گم کرده
یا به زندان عمر محبوس
گردش سال و ماه گم کرده
On 2/18/11, Mehdi Seddighi <mehdi.s...@gmail.com> wrote:
>
>
> *آه اگر آزادی سرودی می خواند **
> **کوچک ، همچون گلوگاه پرنده ای **
> **هیچ کجا ، دیواری فروریخته برجای نمی ماند **
> **سالیان بسیار نمی بایست دریافتن را **
> **که هر ویرانه نشانی از غیاب انسانی ست **
> **که حضور انسان آبادانی ست **
> **همچون زخمی همه عمر خونابه چکنده **
> **همچون زخمی همه عمر به دردی خشک تپنده **
> **به نعره ای چشم بر جهان گشوده **
> **به نفرتی از خود شونده **
> **غیاب بزرگ چنین بود **
> **سرگذشت ویرانه چنین بود **
> **آه اگر آزادی سرودی می خواند **
> **کوچک **
> **کوچک تر حتي**
> **از گلوگاه یکی پرنده ***
>
> *
> ** ** **احمد
> شاملو ** *
>
> * *
>
اخوان ثالث
ای ساربان آهسته ران، کارام
جانم می رود
وان دل که با خود داشتم، با دلستانم
می رود
من مانده ام مهجور از او، بیچاره و
رنجور ازو
گویی که نیشی دور ازو، در استخوانم
میرود
گفتم به نیرنگ و فسون، پنهان کنم ریش
درون
پنهان نمی ماند که خون، بر آستانم می
رود
محمل بدار ای ساروان، تندی مکن با
کاروان
کز عشق آن سرو روان، گویی روانم می
رود
او می رود دامن کشان، من زهر تنهایی
چشان
دیگر مپرس از من نشان، کز دل نشانم
می رود
برگشت یار سرکشم، بگذشت عیش ناخوشم
چون مجمری پر آتشم، کز سر دخانم می
رود
با آنهمه بیداد او، وین عهد بی بنیاد
او
در سینه دارم یاد او، یا بر زبانم می
رود
باز آی و بر چشم نشین، ای دلستان
نازنین
کاشوب و فریاد از زمین، بر آسمانم می
رود
شب تا سحر می نغنوم، واندرز کس می
نشنوم
وین ره نه قاصد می روم، کز کف عنانم
می رود
گفتم بگریم تا ابل، چون خر فرماند در
گل
وین نیز نتوانم که دل، با کاروانم می
رود
صبر از وصال یار من، برگشتن از دلدار
من
گرچه نباشد کار کم، هر کار از آنم می
رود
در رفتن جان از بدن، گویند هر نوعی
سخن
من خود به چشم خویشتن، دیدم که جانم
می رود
سعدی فغان از دست ما، لایق نبودی ای
بی وفا
طاقت نمی آرم جفا، کار از فغانم می
رود
پی نوشت: نمی دونم چی ته این غزل هست که تا ته دلمو می سوزونه هربار که می خونم و توی سرم چرخ می خوره
من تو را به خلوت خدایی خیال خود بهترن بهترین من خطاب می کنم
خوب خوب نازنین من
بهترین بهترین من
بهار خاموش -احمد شاملو
بر آن فانوس کهش دستي نيفروخت
بر آن دوکي که بر رَف بيصدا ماند
بر آن آيینهي زنگاربسته
بر آن گهواره کهش دستي نجنباند
بر آن حلقه که کس بر در نکوبيد
بر آن در کهش کسي نگشود ديگر
بر آن پله که بر جا مانده خاموش
کساش ننهاده ديري پاي بر سر ــ
بهار ِ منتظر بيمصرف افتاد!
به هر بامي درنگي کرد و بگذشت
به هر کويی صدايی کرد و اِستاد
ولي نامد جواب از قريه، نز دشت.
نه دود از کومهيی برخاست در ده
نه چوپاني به صحرا دَم به ني داد
نه گُل رويید، نه زنبور پر زد
نه مرغ ِ کدخدا برداشت فرياد.
□
به صد اميد آمد، رفت نوميد
بهار ــ آري بر او نگشود کس در.
درين ويران به رويش کس نخنديد
کساش تاجي ز گُل ننهاد بر سر.
کسي از کومه سر بيرون نياورد
نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقي.
هوا با ضربههاي دف نجنبيد
گُلي خودروي برنامد ز باغي.
نه آدمها، نه گاوآهن، نه اسبان
نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش.
نه کبکانجير ميخوانَد به دره
نه بر پسته شکوفه ميزند جوش.
به هيچ ارابهيی اسبي نبستند
سرود ِ پُتک ِ آهنگر نيامد
کسي خيشي نبُرد از ده به مزرع
سگ ِ گله به عوعو در نيامد.
کسي پيدا نشد غمناک و خوشحال
که پا بر جادهي خلوت گذارد
کسي پيدا نشد در مقدم ِ سال
که شادان يا غمين آهي بر آرد.
غروب ِ روز ِ اول ليک، تنها
درين خلوتگه ِ غوکان ِ مفلوک
به ياد ِ آن حکايتها که رفتهست
ز عمق ِ برکه يک دَم ناله زد غوک...
□
بهار آمد، نبود اما حياتي
درين ويرانسراي محنتآور
بهار آمد، دريغا از نشاطي
که شمع افروزد و بگشايدش در!
پی نوشت: عجیب می چسبه این روزها ، هر بار که می خونم یا زمزمه می کنم انگار بار اولی ست که خوانده می شه، رفته بودم وبلاگ افسانه (زنی از دیار سبز) نمی دونم چی شد که دلم خواست این رو بنویسم اینجا
!
جای این بحث این جا نیست
اما اشاره ای میکنم
ادبیات شاملو ادبیات تفکر و مقاومته
و صد البته سیر رو به بالایی رو توی شعراش طی کرده
این شعر بهار خاموش هم از اون شعارهای ابتدایی شاملو ه
و توی کتاب های بعدش میتونید تفاوت رو بفهمید
مخصوصا بعد از انقلاب که بیان شاملو رو به خود شناسی بیشتر میره
در هر حال لازم دیدم عرض کنم دوست عزیز
On Feb 27, 1:51 pm, rayeheye yas <rayeheyeyasb...@gmail.com> wrote:
> شاملو در عین استفاده از عبارات زیبا و شاعرانه که همواره قابل تحسینه اما تو
> اغلب کارهاش همیشه حسی از یأس و ناامیدی دیده میشه که گسترش این حس، روح فعالیت
> و خلاقیت رو در افراد، میتونه سرد کنه و به انزوا و گوشه گیری متمایل کنه. در
> مقابل میشه به شعر حافظ اشاره کرد که علاوه بر هشدار، تشویق به سمت فعالیت و
> ایجاد تغییررو فراموش نمی کنه:"نوبهار است برآن کوش که
> خوش دل باشی که بسی گُل بدمد باز تو در گِل باشی..."البته این نظر شخصی
> منه.بازم ممنون
>
> 2011/2/27 Mehdi Seddighi <mehdi.seddi...@gmail.com>
>
>
>
> > بهار خاموش -احمد شاملو
>
> > *بر آن فانوس کهش دستي نيفروخت***
>
> > *بر آن دوکي که بر رَف بيصدا ماند***
>
> > *بر آن آيینهي زنگاربسته***
>
> > *بر آن گهواره کهش دستي نجنباند***
>
> > * *
>
> > *بر آن حلقه که کس بر در نکوبيد***
>
> > *بر آن در کهش کسي نگشود ديگر***
>
> > *بر آن پله که بر جا مانده خاموش***
>
> > *کساش ننهاده ديري پاي بر سر ــ***
>
> > * *
>
> > *بهار ِ منتظر بيمصرف افتاد**!*
>
> > * *
>
> > *به هر بامي درنگي کرد و بگذشت***
>
> > *به هر کويی صدايی کرد و اِستاد***
>
> > *ولي نامد جواب از قريه، نز دشت**.*
>
> > *نه دود از کومهيی برخاست در ده***
>
> > *نه چوپاني به صحرا دَم به ني داد***
>
> > *نه گُل رويید، نه زنبور پر زد***
>
> > *نه مرغ ِ کدخدا برداشت فرياد**.*
>
> > * *
>
> > *□*
>
> > * *
>
> > *به صد اميد آمد، رفت نوميد***
>
> > *بهار ــ آري بر او نگشود کس در**.*
>
> > *درين ويران به رويش کس نخنديد***
>
> > *کساش تاجي ز گُل ننهاد بر سر**.*
>
> > * *
>
> > *کسي از کومه سر بيرون نياورد***
>
> > *نه مرغ از لانه، نه دود از اجاقي**.*
>
> > *هوا با ضربههاي دف نجنبيد***
>
> > *گُلي خودروي برنامد ز باغي**.*
>
> > * *
>
> > *نه آدمها، نه گاوآهن، نه اسبان***
>
> > *نه زن، نه بچه... ده خاموش، خاموش**.*
>
> > *نه کبکانجير ميخوانَد به دره***
>
> > *نه بر پسته شکوفه ميزند جوش**.*
>
> > * *
>
> > *به هيچ ارابهيی اسبي نبستند***
>
> > *سرود ِ پُتک ِ آهنگر نيامد***
>
> > *کسي خيشي نبُرد از ده به مزرع***
>
> > *سگ ِ گله به عوعو در نيامد**.*
>
> > * *
>
> > *کسي پيدا نشد غمناک و خوشحال***
>
> > *که پا بر جادهي خلوت گذارد***
>
> > *کسي پيدا نشد در مقدم ِ سال***
>
> > *که شادان يا غمين آهي بر آرد**.*
>
> > * *
>
> > *غروب ِ روز ِ اول ليک، تنها***
>
> > *درين خلوتگه ِ غوکان ِ مفلوک***
>
> > *به ياد ِ آن حکايتها که رفتهست***
>
> > *ز عمق ِ برکه يک دَم ناله زد غوک**...*
>
> > * *
>
> > *□*
>
> > * *
>
> > *بهار آمد، نبود اما حياتي***
>
> > *درين ويرانسراي محنتآور***
>
> > *بهار آمد، دريغا از نشاطي***
>
> > *که شمع افروزد و بگشايدش در!*
>
> > *پی نوشت: عجیب می چسبه این روزها ، هر بار که می خونم یا زمزمه می کنم انگار
> > بار اولی ست که خوانده می شه، رفته بودم وبلاگ افسانه (زنی از دیار سبز) نمی
> > دونم چی شد که دلم خواست این رو بنویسم اینجا*
>
> > *! *- Hide quoted text -
>
> - Show quoted text -
دل داده ام بر باد،بر هر چه باداباد
مجنون تر از لیلی،شیرین تر از فرهاد
ای عشق از آتش اصل و نسب داری
از تیره ی دودی،از دودمان باد
آب از تو طوفان شد،خاک از تو خاکستر
از بوی تو آتش،در جان باد افتاد
هر قصر بی شیرین،چون بیستون ویران
هر کوه بی فرهاد کاهی به دست به باد
هفتاد پشت ما از نسل غم بودند
ارث پدر مارا، اندوه مادر زاد
از خاک ما در باد بوی تو می آید
تنها تو میمانی،ما میرویم از یاد
قیصر امین پور
که بسی گل بدمد باز و تو در گل باشی |
نوبهار است در آن کوش که خوشدل باشی |
که تو خود دانی اگر زیرک و عاقل باشی |
من نگویم که کنون با که نشین و چه بنوش |
وعظت آن گاه کند سود که قابل باشی |
چنگ در پرده همین میدهدت پند ولی |
حیف باشد که ز کار همه غافل باشی |
در چمن هر ورقی دفتر حالی دگر است |
گر شب و روز در این قصه مشکل باشی |
نقد عمرت ببرد غصه دنیا به گزاف |
رفتن آسان بود ار واقف منزل باشی |
گر چه راهیست پر از بیم ز ما تا بر دوست |
صید آن شاهد مطبوع شمایل باشی |
حافظا گر مدد از بخت بلندت باشد |
میان خونم و ترسم که گر آید خیال او
به خون دل خیالش را ز بی خویشی بیالایم
خیالات همه عالم اگر چه آشنا داند
به خون غرقه شود والله اگر این راه بگشایم
منم افتاده در سیلی اگر مجنون آن لیلی
ز من گر یک نشان خواهد نشانی هاش بنمایم
همه گردد دل پاره همه شب همچو استاره
شده خواب من اواره ز سحر یار خود رایم
ز شب های من گریان بپرس از لشکر پریان
که در ظلمت ز آمد شد پری را پای می سایم
اگر یک دم بیاسایم روان من نیاساید
من ان لحظه بیاسایم که یک لحظه نیاسایم
رها کن تا چو خورشیدی قبایی پوشم از آتش
در آن آتش و خورشیدی جهانی را بیارایم
که آن خورشید برگردون ز عشق او همی سوزد
و هر دم شکر می گوید که سوزش را همی شایم
رها کن تا که چون ماهی گدازان غمش باشم
که تا چون مه نکاهم من چو مه زان پس نیفزایم
مولانا
کاش می دانستیم
زندگی با همه ی وسعت خویش
محفل ساده ی غم خوردن نیست
زندگی خوردن و خوابیدن نیست
اضطراب و هوس و دیدن و نادیدن نیست
زندگی جنبش و جاری شدن است
از تماشاگه آغاز حیات
تا به جایی که خدا می راند
تا به جایی که خدا می داند
...
ابوسعید ابوالخیر
حافظ
با نامی زیسته ام که از آن ِ من نیست
از دردی گریسته ام که از آن ِ من نیست
از لذتی جان گرفته ام که از آن ِ من نیست
به مرگی جان می سپارم که از آن ِ من نیست
احمد شاملو-باغ آینه
قناري گفت: - کُره ي ما
کُره ي قفس ها با ميله هاي زرين و چينه دان چيني
ماهي ي سُرخ سفره ي هفت سين اش به محيطي تعبير کرد
که هر بهار
متبلور مي شود
کرکس گفت: - سياره ي من
سياره ي بي هم تائي که در آن
مرگ
مائده مي آفريند
کوسه گفت: - زمين
سفره ي برکت خيز اقيانوس ها
انسان سخني نگفت
تنها او بود که جامه به تن داشت
و آستين اش از اشک تر بود
احمد شاملو-کتاب در آستانه
جانم بگیر و صحبت جانانهام ببخش
کز جان شکیب هست و ز جانان شکیب نیست
گم گشتهی دیار محبت کجا رود؟
نام حبیب هست و نشان حبیب نیست
عاشق منم که یار به حالم نظر نکرد
ای خواجه درد هست و لیکن طبیب نیست
لحظه ی چشم وا کردن من
از نخستین نفسگریه
در دومین صبح اردیبهشت سی و هشت
تا سی و هشت اریبهشت پیاپی
پیاپی!
عین یک چشم بر هم زدن بود
لحظه ی دیگر اما
تا کجا باد؟
تا کی؟
دعای صبح و آه شب کلید گنج مقصود است
بدین راه و روش می رو که با دلدار پیوندی
قلم را آن زبان نبود که سر عشق گوید باز
ورای حق تقریر است شرح آرزومندی
الا ای یوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی
جهان پیر رعنا را ترحم در جبلت نیست
ز مهر او چه می پرسی در او همت چه می بندی
همایی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دریغ آن سایه ی همت که بر نا اهل افکندی
در این بازار اگر سودیست با درویش خرسند است
خدایا منعمم گردان به درویشی و خرسندی
به شعر حافظ شیراز می رقصند و می نازند
سیه چشمان کشمیری و ترکان سمرقندی
به صحرا رو که از دامن غبار غم بیفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بیاموزی
چو امکان خلود ای دل در این فیروزه ایوان نیست
مجال عیش فرصت دان به فیروزی و بهروزی
طریق کام بخشی چیست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز این ترک بردوزی
سخن در پرده میگویم چو گل از غنچه بیرون آی
که بیش ار پنچ روزی نیست حکم میر نوروزی
می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی
حافظ
خوب بود اين شعر زيبا رو در تاپيك نوروزيمون قرار مي داديد.در هر حال بسيار زيبا و مثل همهي اشعارديگهي حافظ ،پر معنا بود.دستتون درد نكنه
می خواهمت چنانکه شب خسته خواب را
می جویمت چنانکه لب تشنه آب را
محو تو ان چنانکه ستاره به چشم صبح
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را
بی تابم آنچنانکه درختان برای باد
یا کودکان خفته به گهواره تاب را
بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل
یا آنچنانکه بال ِ پریدن عقاب را
حتی اگر نباشی ، می آفرینمت
چونانکه التهاب بیابان سراب را
ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی
با چون تو پرسشی چه نیازی جواب را
(سهراب)
بگو در راه عشق ما چه باشد نقطه پایان
نه وصل ما بود ممکن نه دل کندن بود آسان
به امید چه بنشینیم که هر چه پیش رو بینیم
سراب است و میان آن رهی دشوار و بی پایان
نگران با من ايستاده سحر
صبح مي خواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر
در جگر ليكن خاري
از ره اين سفرم مي شكند
نازك آراي تن ساق گلي
كه به جانش كشتم
و به جان دادمش آب
اي دريغا به برم مي شكند
دستها مي سايم
تا دري بگشايم
بر عبث مي پايم
كه به در كس آيد
در و ديوار به هم ريخته شان
بر سرم مي شكند
مي تراود مهتاب
مي درخشد شبتاب
مانده پاي ابله از راه دور
بر دم دهكده مردي تنها
كوله بارش بر دوش
دست او بر در مي گويد با خود
غم اين خفته چند
خواب در چشم ترم مي شكند
نیما
علی بونه گير
نصف شب از خواب پريد
چشماشو هی ماليد با دس
سه چار تا خميازه كشيد
پا شد نشس
چی ديده بود؟
چی ديده بود؟
خواب يه ماهی ديده بود
يه ماهی انگار كه يه كپه دو زاری
انگار كه يه طاقه حرير
با حاشيه منجوق كاری
انگار كه رو برگ گل لاله عباسی
خامه دوزيش كرده بودن
قايم موشك بازی می كردن تو چشاش
دو تا نگين گرد صاف الماسی
همچی يواش
همچی يواش
خودشو رو آب دراز می كرد
كه بادبزن فرنگياش
صورت آبو ناز می كرد
بوی تنش بوی كتابچه های نو
بوی يه صفر گنده و پهلوش يه دو
بوی شبای عيد و آشپزخونه و نذری پزون
شمردن ستاره ها تو رختخواب رو پشت بون
ريختن بارون رو آجر فرش حياط
بوی لواشك بوی شوكولات
انگار تو آب گوهر شب چراغ می رفت
انگار كه دختر كوچيكه شاپريون
تو يه كجاوه بلور
به سير باغ و راغ می رفت
دور و ورش گل ريزون
بالای سرش نور بارون
شايد كه از طايفه جن و پری بود ماهيه
شايد كه از اون ماهيای ددری بود ماهيه
شايد كه يه خيال تند سرسری بود ماهيه
هر چی كه بود
هر كی كه بود
علی كوچيكه
محو تماشاش شده بود
واله و شيداش شده بود
همچی كه دس برد كه به اون
رنگ روون
نور جوون
نقره نشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سيا شد
شيكم زمين زير تن ماهی وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن
باز مث هر شب رو سر علی كوچيكه
دسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای، نه ماهيی، نه خوابی
با د توی بادگيرا نفس نفس می زد
زلفای بيد و می كشيد
از روی لنگای دراز گل آغا
چادر نماز كودريشو پس می زد
رو بند رخت
پيرهن زيرا و عرق گيرا
می كشيدن به تن هم ديگه و حالی بحالی می شدن
انگار كه از فكرای بد
هی پر و خالی می شدن
سيرسيركا
سازار و كوك كرده بودن و ساز می زدن
همچی كه باد آروم می شد
قورباغه ها ز ته باغچه زير آواز می زدن
شب مث هر شب بود و چن شب پيش و شب های ديگه
آمو علی
تو نخ يه دنيای ديگه
علی كوچيكه
سحر شده بود
نقره نابش رو می خواس
ماهی خواابش رو می خواس
راه آب بود و قر قر آب
علی كوچيكه و حوض پر آب
علی كوچيكه
علی كوچيكه
نكنه تو جات وول بخوری
حرفای ننه قمر خانم
يادت بره گول بخوری
تو خواب اگه ماهی ديدی خير باشه
خواب كجا، حوض پر از آب كجا
كاری نكنی كه اسمتو
توی كتابا بنويسن
سيا كنن طلسمتو
آب مث خواب نيس كه آدم
از اين سرش فرو بره
از اون سرش بيرون بياد
تو چار راهاش وقت خطر
صدای سوت سوتك پاسبون بياد
شكر خدا پات رو زمين محكمه
كور و كچل نيسی، علی سلامتی، چی چيت كمه؟
می تونی بری شابدوالعظيم
ماشين دودی سوار بشی
قد بكشی، خال بكوبی
جاهل پامنار بشی
حيفه آدم اين همه چيزای قشنگو نبينه
الاكلنگ سوار نشه
شهر فرنگو نبينه
فصل حالا فصل گوجه و سيب و خيار بستنيس
چن روز ديگه تو تكيه سينه زنيس
ای علی، ای علی ديوونه
تخت فنری بهتره يا تخته مرده شور خونه؟
گيرم تو هم خودتو به آب شور زدی
رفتی و اون كولی خانومو به تور زدی
ماهی چيه؟ ماهی كه ايمون نمی شه، نون نمی شه
اون يه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمی شه
دس كه به ماهی بزنی از سرتا پات بو می گیره
بوت تو دماغا می پيچه
دنيا ازت رو می گيره
بگير بخواب، بگير بخواب
كه كار باطل نكنی
با فكرای صد تا يه غاز
حل مسائل نكنی
سر تو بذار رو ناز بالش، بذار بهم بياد چشت
قاچ زين و محكم چنگ بزن كه اسب سواری پيشكشت
حوصله آب ديگه داشت سر می رفت
خودشو می ريخت تو پاشوره در می رفت
انگار می خواس تو تاريكی
داد بكشه آهای زكی !
اين حرفا حرف اون كسونيس كه اگه
يه بار تو عمرشون زد و يه خواب ديدن
خواب پياز و ترشی و دوغ و چلوكباب ديدن
ماهی چيكار به كار يه خيك شيكم تغار داره
ماهی كه سهله سگشم
از اين تغارا عار داره
ماهی تو آب می چرخه و ستاره دست چين می كنه
اونوخ به خواب هر كی رفت
خوابشو از ستاره سنگين می كنه
می برتش، می برتش
از توی اين دنيای دلمرده چارديواريا
نق نق نحس ساعتا خستگيا بيكاريا
دنيای آش رشته و وراجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی
دنيای بشكن زدن و لوس بازی
عروس دوماد بازی و ناموس بازی
دنيای هی خيابونا رو الكی گز كردن
از عربی خوندن يه لچك بسر حظ كردن
دنيای صبح سحرا
تو توپخونه
تماشای دار زدن
نصف شبا
رو قصه آقابالاخان زار زدن
دنيايی كه هر وخت خداش
تو كوچه هاش پا می ذاره
يه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
يه دسه قداره كش از جلوش می آد
دنيايی كه هر جا می ری
صدای راديوش می آد
می برتش، می برتش از توی اين همبونه كرم و كثافت و مرض
به آبيای پاك و صاف آسمون می برتش
به سادگی كهكشوی می برتش
آب از سر يه شاپرك گذشته بود و داشت حالا فروش می داد
علی كوچيكه
نشسته بود كنار حوض
حرفای آبو گوش می داد
انگار كه از اون ته ته ها
از پشت گُل كاری نورا يه كسی صداش می زد
آه می كشيد
دس عرق كرده و سردش رو يواش به پاش می زد
انگار می گفت يك دو سه
نپريدی؟ هه هه هه
من توی اون تاريكيای ته آبم بخدا
حرفمو باور كن علی
ماهی خوابم بخدا
دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بكنن
پرده های مرواری رو
اين رو و آن رو بكنن
به نوكران با وفام سپردم
كجاوه بلورمم آوردم
سه چار تا منزل كه از اينجا دور بشيم
به سبزه زارای هميشه سبز دريا می رسيم
به گله های كف كه چوپون ندارن
به دالونای نور كه پايون ندارن
به قصرای صدف كه پايون ندارن
يادت باشه از سر راه
هفت هشت تا دونه مرواری
جمع كنی كه بعد باهاشون تو بيكاری
يه قل دو قل بازی كنيم
ای علی من بچه دريام، نفسم پاكه علی
دريا همونجاس كه همونجا آخر خاكه علی
هر كی كه دريا رو به عمرش نديده
اززندگيش چی فهميده؟
خسته شدم حالم بهم خورد از اين بوی لجن
انقده پا به پا نكن كه دو تايی
تا خرخره فرو بريم توی لجن
بپر بيا وگرنه ای علی كوچيكه
مجبور می شم بهت بگم نه تو نه من
آب يهو بالا اومد و هلفی كرد و تو كشيد
انگار كه آب جفتشو جست و تو خودش فرو كشيد
دايره های نقره ای
توی خودشون
چرخيدن و چرخيدن و خسته شدن
موجا كشاله كردن و از سر نو
به زنجيرای ته حوض بسته شدن
قل قل قل تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ می زدن رو سطح آب
تو تاريكی چن تا حباب
علی كجاس؟
تو باغچه
چي می چينه؟
آلوچه
آلوچه باغ بالا
صبح خواهد شد
و به اين كاسه آب
آسمان هجرت خواهد كرد
بايد امشب بروم
من كه از بازترين پنجره با مردم اين ناحيه صحبت كردم
حرفي از جنس زمان نشنيدم
هيچ چشمي، عاشقانه به زمين خيره نبود
كسي از ديدن يك باغچه مجذوب نشد
هيچ كسي زاغچه يي را سر يك مزرعه جدي نگرفت
من به اندازه يك ابر دلم ميگيرد
وقتي از پنجره ميبينم حوري
- دختر بالغ همسايه -
پاي كميابترين نارون روي زمين
فقه ميخواند
چيزهايي هم هست، لحظههايي پر اوج
مثلا" شاعرهيي را ديدم)
آنچنان محو تماشاي فضا بود كه در چشمانش
آسمان تخم گذاشت
و شبي از شبها
مردي از من پرسيد
(تا طلوع انگور، چند ساعت راه است؟
بايد امشب بروم
بايد امشب چمداني را
كه به اندازه پيراهن تنهايي من جا دارد، بردارم
و به سمتي بروم
كه درختان حماسي پيداست
رو به آن وسعت بيواژه كه همواره مرا ميخواند.
يك نفر باز صدا زد: سهراب
كفشهايم كو؟
نگاه کن
تمام هستي ام خراب مي شود
شراره اي مرا به کام مي کشد
مرا به اوج مي برد
مرا به دام مي کشد
نگاه کن
تمام آسمان من
پر از شهاب مي شود
تو آمدي ز دورها و دورها
ز سرزمين عطرها و نورها
نشانده اي مرا کنون به زورقي
ز عاجها، ز ابرها، بلورها
مرا ببر اميد دلنواز من
ببر به شهر شعرها و شورها
به راه پرستاره مي کشاني ام
فراتر از ستاره مي نشاني ام
نگاه کن
من از ستاره سوختم
لبالب از ستارگان تب شدم
چو ماهيان سرخ رنگ ساده دل
ستاره چين برکه هاي شب شدم
چه دور بود پيش از اين زمين ما
به اين کبود غرفه هاي آسمان
کنون به گوش من دوباره مي رسد
صداي تو
صداي بال برفي فرشتگان
نگاه کن که من کجا رسيده ام
به کهکشان، به بيکران، به جاودان
کنون که آمديم تا به اوج ها
مرا بشوي با شراب موج ها
مرا بپيچ در حرير بوسه ات
مرا بخواه در شبان ديرپا
مرا دگر رها مکن
مرا از اين ستاره ها جدا مکن
نگاه کن که موم شب به راه ما
چگونه قطره قطره آب مي شود
صراحي ديدگان من
به لاي لاي گرم تو
لبالب از شراب خواب مي شود
نگاه کن
تو مي دمي و آفتاب مي شود
از : فروغ فرخزاد
احمد شاملو
همون جور که مهدی گفت با قواعد به روز شده ی دستور زبان کلمه ای مانند
دلم رو بعضی از افراد دل ام می نویسند. مثل این شعر
چند وقت بود که این موضوع توی ذهنم بود که املای اشعار شاملو رو قبول
دارند همه یا زیاده رویه
و گفتم توی کانون به بحث بگذاریم که مهدی عزیز شروع کرد
لحظه ی دیدار نزدیک است
باز من دیوانه ام مستم
باز می لرزد دلم دستم
باز گویی در جهان دیگری هستم
اهای نخراشی به غفلت گونه ام را تیغ
آی نپریشی صفای زلفکم را دست
و آبرویم را نریزی دل !
ای نخورده مست
لحظه ی دیدار نزدیک است
سلام.چه بحث خوبي رو شروع كرديد.با حرفهاتون كاملاً موافقم.فقط در مورد رسم الخط جديد كلمات،فكر ميكنم اون كلمهاي درستتره كه املاي اون به خوانش اون نزديكتره.توي شعر زيباي خانم بهبهاني هم كلمهي " واگذاريام" به نظر من درستتر از كلمهي "واگذاریم " هست چرا كه اگه از كلمهي دومي استفاده كنيم، ميتونه معني متفاوتي رو به خواننده القا كنه و به معني " وا بگذاريم" باشه در حالي كه معني اصلي كلمه " مرا وا بگذاري" بوده
در مورد تفاوت داشتن برداشت و احساس از شعر، به نظر من برداشت با هر بار
خوندن یه اثر کامل تر میشه
و خب طبیعتا احساس هم متفاوت تر
بسته به این که اون حرف هنرمند عمیق باشه یا نه، میتونه احساس عمیق تری
ایجاد کنه و یا احساس ضعیف تری
من از خودم به عنوان مثال استفاده کردم این جا
گاهی یه موسیقی فوق العاده به نظرم زیبا میاد
اما بارهای دیگه ای که گوش میدم می بینم چیز ساده ای بوده و اون لحظه من
دچار غلیان احساس بودم
دوست داشتم از كساني كه با اشعار ناب و زيبا اين بخش رو غني ميكنن به شخصه تشكر كنم . به خصوص انتخاب به جا از بين اشعار ناب شعرايي مثل فروغ و شاملو بسيار مسرت بخشه.اين چند روزه خيلي لذت بردم از اينكه دوستان انتخابهاي بسيار شايستهاي داشتن از بين اشعا زيبا ، پويا و اميد بخش شاعراني چون فروغ فرخزاد و شاملو كه بيش تر، اشعار غمگينشون رو شنيديم اما اينجا شعرهاي اميد بخششون آورده شد.باز هم ممنونم.
ممنون مهدی. لطف داری رفیق
بحث نشانه شناسي بحث جالبيه و دامنهي گستردهاي داره.در علم ارتباطات كه يكي از اركان مهم اين علم شناخته ميشه.جناب شعاع فرمودن "نشانه شناسی در هنر" و من فكر ميكنم "نشانه شناسي در ادبيات" يا " نشانه شناسي و شعر" شايد كمي تخصصي تر باشه چون هنر عامتره و دايرهي ما رو وسيع تر مي كنه.
On Apr 14, 9:11 am, rayeheye yas <rayeheyeyasb...@gmail.com> wrote:
> بحث نشانه شناسي بحث جالبيه و دامنهي گستردهاي داره.در علم ارتباطات كه يكي
> از اركان مهم اين علم شناخته ميشه.جناب شعاع فرمودن "نشانه شناسی در هنر" و من
> فكر ميكنم "نشانه شناسي در ادبيات" يا " نشانه شناسي و شعر" شايد كمي تخصصي تر
> باشه چون هنر عامتره و دايرهي ما رو وسيع تر مي كنه.
>
> 2011/4/14 جلیل شعاع <jalil.s...@gmail.com>
On Apr 12, 7:32 am, حامد مستوفی زاده <hamedmostofiz...@gmail.com>
wrote: