آنچه باید گفت، گفتهاند. تنها عمل مانده است که میباید بدان برخاست. به همین دلیل در آغاز راه، بهتر آن دیدیم که به جای هر حرف و هر سخنی، این پیام فاکنر را به عنوان برنامهی راه و هدف خویش مکرر کنیم.
« من این کرسی را مقامی بس بلند میدانم که از فراز آن میتوانم پیام خود را به گوش جوانانی برسانم که هم از اکنون وجود خود را برخی ِ این محنت و این کار کردهاند... این جوانان میباید به خود بقبولانند که از برای آدمی، ننگینتر از هراس چیزی نیست و آن گاه جز به حقایق دیرین روان آدمی، جز به عشق، به شرف، به رحم، به گذشت و به همت، به چیزی نپردازند. چرا که حقایق دیرین انسان و جهان به جز این همه نیست. باقی همه هیچ است... روان آدمی سرچشمهی عشق و فداکاری است. ــ راز جاودانگی انسان در همین است. و آنچه میباید شاعران و نویسندگان را انگیزهی نوشتن و گفتن باشد به جز این نمیتواند، نمیباید بود... شاید بدان نیازی نباشد که سرود شاعر، تنها تبار انسان را بستاید؛ لیکن بدین نیاز هست که شاعر، با سرود خویش آدمیان را به پایداری برانگیزد، و در تلاش به خاطر پیروزی یار و مددکار ایشان باشد.»
خطابهی ویلیام فاکنر هنگام دریافت جایزهی نوبل در 10 دسامبر 1950، ترجمهی احمد شاملو، هفتهنامهي بارو؛ شمارهي 1.