زن، آكسینیا بود كه با لنگر از سرازیری پایین میرفت و از همان دور جیغ و ویغش بلند شد كه:- واماندهی هار! خدایی شد كه زیر دست و پای صاحب مردهات نرفتم… صبر كن: اگر به بابات نگفتم چه جور بیكله سواری میكنی!
- خوبه خوبه همسایه، بد و بیراه بارم نكن. داری شوهرت را میفرستی اردو، ممكن است در نبودش گراتهیی تو كارت بیفتد به دردت بخورمها!
- واه واه واه، نصیب گرگ بیابان نشود! به چه دردم بخوری مثلا؟
گریگوری به خنده گفت:- درو كه شروع شد خودت به از و التماس میافتی. كار عالم را چه دیدهای!
آكسینیا رفت رو كرپی و سطلی را كه نوك چانچو آویزان بود با مهارت تمام از آب پر كرد، دامنش را كه باد داشت بالا میزد لای زانوها گرفت و نگاهی به گریگوری انداخت.
گریگوری به خنده گفت:- خب، پس استپانات دارد میرود…
- به تو چه؟
- عجب آدمی است ها! ازت چیز هم نمیشود پرسید؟
- بله: دارد میرود… منظور؟
- آن وقت تو هم میشوی ژالمركا. ها؟
- بشوم خب… چیه مگر؟
اسب لب از روی آب برداشت، آبی را كه از پوزهاش شره میكرد با دندان قروچه جوید و چشم به ساحل مقابل، سمش را كوبید به آب. آكسینیا آن یكی سطلش را هم پر كرد چانچو را به شانه گذاشت و با مختصر لنگری بنا كرد بالا رفتن. گریگوری هم اسب را هی كرد دمبالش . باد دامن آكسینیا را لت میزد و حلقههای كوچك مو را رو گردن آفتاب سوزش پریشان میكرد. لچك ابریشمدوزیش رو كلاف بزرگ موهاش شعله میكشید. پیرهن گلبهیش كه لبهاش را زده بود زیر دامن، بی این كه چین بردارد پشت راست و شانههای پرش را قالب میگرفت. تنه را كه برای بالا رفتن از شیب به جلو خم كرد گودیِ پشتش از زیر پیرهن نمایان شد. گریگوری كهرنگ برگشتگیِ قهوهییِ زیر بغل را دید میزد تكتك حركاتش را هم زیر نظر داشت. دلش رفت كه باز هم باش حرف بزند.
- لابد دلت برایش مورمورك هم میشود دیگر… آخیش، آخیش!
- معلوم است! تو هم زن بگیر…(به نفسنفس افتاده بود و بریده بریده حرف میزد:) زن بگیر… آن وقت میفهمی دل آدم واسه جانجانش تنگ میشود یا نه.
گریگوری هی كرد تا با هم پهلو به پهلو شدند، و چشم تو چشمش دوخت: ــ بعضی زنها هم وقتی شوهرشان میرود سفر تو دلشان قند آب میشود.
- چنگی به دل نمیزند.
زیرچشمی بش نگاهی انداخت و بی این كه لب از لب وا كند نیمچه تبسمی كرد و گریگوری تازه به حرص سیریناپذیر و بیشرم لبهای گوشتالود او پی برد. همان جور كه انگشتها را لابهلای یال اسب فرو میبرد گفت: ــ تو خط زن گرفتن نیستم. بالاخره یكی پیدا میشود كه همین جوری دوستم بدارد.
- كسی را هم زیر سر كردهای؟
- زیر سر كردن میخواهد چه كار؟ خودت همین الان داری استپان را راهی میكنی و…
- از این سر كتابها كه خیال نداری واسه من واكنی؟
- جیزم میكنی؟
- همین قدر بس است كه پیش استپان لب تر كنم…
- من آن استپانت را…
- بپا اشكت را درنیاورد، پهلوان!
- بیا و ما یكی را نترسان!
- نمیترسانم. بهتر است بروی دمبال دخترها كه برایت دستمال بدوزند. چشمت دمبال من نباشد.
– چشم من مخصوصاً دمبال تو یكی است.
- باشد.
با لبخند آشتی جویانهیی از پاراهه بیرون زد كه از او فاصله بگیرد اما گریگوری با اسب راهش را بست.
– بگذار بروم گریشكا.
- نمیگذارم.
- باید بروم شوهرم را راه بیندازم.
گریگوری لبخندزنان اسب را هی میكرد و آكسینیا را به دیوارهی شیب میچسباند.
- بگذار بروم نسناس. اینجا پر آدم است اگر ما را ببینند چی فكر میكنند آخر!
نگاه ترسانی به دور و اطراف انداخت اخمها را به هم كشید و بی این كه پشت سرش را نگاهی بكند راهش را گرفت و رفت.