سحر که از کوه بلند،
جام طلا سر می زنه
بیا بریم صحرا که دل، بهر خداش (صفاش*) پر می زنه
ز من نگارم، خبر ندارد؛ به حال زارم، نظر ندارد
خبر ندارم من، از دل خود
دل من از من، خبر ندارد
کجا رود دل، که دلبرش نیست
کجـا پـرد مـرغ، کـه پر نـدارد
فغان از این عشق، فغان از این عشق
کـــه غــیــر خــــون جـــگــر نـدارد
همه سیـاهی، همه تبـاهی
مگر شب ما، سحر ندارد
بهار مضـطر منال ديگر
كـه آه و زاري اثر ندارد
مرا نگاری، اسیر خود کرد
کـه بـر اسیران نظر نـدارد
به خاک راهـش فتادم اما
به خاک راهی گذر ندارد