قهرمانان تک بعدی اند !
نامهای در پاسخ نامه خانم مهرانگیز کار به طبرزدی
سید حیدر بیات
خانم کار! سلام
نامه طبرزدی را ندیدهام اما نامه شما را که بسیار آموزنده بود خواندم! افسوس که میدانم نامه شما همانقدر که مرا و بیگمان آزادیخواهان بسیاری را غمگین کرد، همانقدر آزادینخواهان را خوشحال میکند. از رنجی که میبریم از تفرقه و درد تفرقه و به قول حسین منزوی :
کاری که کرد تفرقه با ما تبر نکرد .
این تفرقه در ذات ماست و همانگونه که شما نوشتهاید :« نمی دانم اين حسن ايران است يا عيب آن که هر يک ازما از شالوده ی تربيتی خاصی برآمده ايم.» و شما با بیان این جمله آگاهانه یا ناآگاهانه بزرگترین درد یک ایرانی را بیان کردهاید. وقتی خوب به جمله شما فکر میکنم میبینم که ما بچههای ترک قدری کمتر از شما دچار این درد بودهایم و همیشه توانستهایم این «شالوده تربیتی خاص» را بشکنیم، و با روشنفکران، روزنامه نگاران و اهل فرهنگ مرکزگرا همپالگی و همپیالگی کنیم اما افسوس از آنسوی هیچ انعطالی ملاحظه نشده است، و این کار ما نشان فرهیختگی و والایی حضرات و حتما بیفرهنگی ما و عدم غنای زبانمان (آنگونه که آقای کوشان افاضه فرمودند ) و... تفسیر شده است. شماها هر کدام آنگونه که خود نوشتهاید روزی روزگاری ستاره خبری رسانهها شدهاید اما ما کورسویی هم از شما در راستای منافع ملی خود اعم از اشاره به ممنوعیت زبانمان در مدارس، فلج شدن اقتصادمان و تحقیر پدران، مادران و خودمان مشاهده نکردهایم .
خانم کار !
شاید لازم باشد برای تبیین بیشتر موضوع از شالوده تربیتی خود شمه ای برای شما بنویسم و مینویسم :
یک :
در سال 62 که سال سوم یا چهارم ابتدائی بودم و همیشه در حسرت اینکه چرا همیشه معلمهای فارس به روستای ما فرستاده میشوند و از معلمهای ترک خبری نیست، یک روز صبح پدرم به ما گفت بروید امروز از معلم اجازه بگیرید، امروز باید هویجها را برداشت کنیم. من و برادرم که یک کلاس بالاتر از ما بود راهی مدرسه شدیم، و در جواب نگاههای پرسش آمیز معلم که با من چکار دارید؟ تنها میگفتیم : هویج، هویج و با دست ادای هویج کندن را در میاوردیم. چون ما فارسی بلد نبودیم، حال حساب کنید ما چگونه با آن وضع نکبت بار عدم تفهیم و تفهم توانستیم درس هم بخوانیم. بعد از ظهر آنروز که با شریک خودمان از روستای مجاور مشغول برداشت هویج بودیم، اسم خانم اوساندیق همسر شریکمان کنجکاوی مرا برانگیخت و از پدرم پرسیدم: اوساندیق یعنی چه؟
پدرم نمیدانست، چون این کلمه در روستای ما متداول نبود و پدرم هم با آنکه شخص باسوادی بود و فارسی و دوره مقدماتی نحو عربی را هم خوانده بود اما تحصیلات ترکی نداشت که به پرسش من پاسخی بدهد. بعدها فهمیدم که این کلمه یک کلمه ترکی معادل قیزبس یا همان دختر بس است. ملاحظه میکنید که ما در یک روستا چگونه از اینجا مانده و از آنجا رانده شده بودیم و مثل آن بوزینهی نجار کلیله و دمنه به چه روزی افتاده بودیم. یعنی نه زبان ترکی را خوب میدانستیم و نه فارس را. آیا این یک شرایط انسانی است؟ آیا در چنین زمینهای امکان کمترین رشد مدنی میسر است و شما به عنوان یک انسان میتوانید با چشم بستن به این واقعیتها خود را انسان بدانید؟
دو :
سال 61 پدرم در بیمارستان قلب شهید رجائی تهران بستری بود، من 6 ساله بودم، مادرم همیشه مجبور بود برای عیادت پدرم یکی از فامیلهای فارسیدان شهریمان را برای همراهی با خود ببرد، و یک هفته قبل با آماده کردن سوغاتیهای پنیر و ماست و کره از این و آن هر روز صبح به دم مینیبوس مسافربری روستا میآمد تا شخص مناسبی را برای پیغام رسانی پیدا کرده و سفارش کند که برای فلانی بگویید لطف کند هفته آینده ما را به عیادت سید ببرد .
پدرم آن سال بعد از کلی رنج و مرارت خود و خانواده بعد از عمل قلب به روستا بازگشت، اما دوباره در سال 67 همان سناریو تکرار شد و من و مادرم که دوباره در پی پیدا کردن همراهی راهی شهر شده بودیم، با توصیه فامیلی به روستا برگشیتم آن فامیل دلسوز به ما گفت: شما برگردید روستا آنجا هزار تا کار دارید من خودم حتما به دیدن سید میروم، و این فامیل خوش قول بعد از دو هفته در حالی به عیادت پدرم رفته بود که متصدیان بیمارستان آدرس سردخانه را به او داده بوند. آری خانم کار! قضیه به همین سادگی است مادر م و من به خاطر فارسی ندانی خود و ترکی ندانی اهالی پایتخت نتوانستیم پدرم را قبل از مرگ یکبار دیگر ببینیم و این حسرت برای ابد در دل ما مانده است.
مادرم در این مورد همیشه از بیسوادی خود شکوه دارد و همیشه اصرار داشت که من و برادران و خواهران دیگرم مثل او بیسواد نباشیم، و البته در نظر او باسوادی همان فارسیدانی بود، حال که به شهر کوچ کردهایم توانستهام مادرم را قانع کنم مادر جان! سواد آموزی با زبان آموزی فرق دارد، برای فرض اگر برای یک خانم بیسواد فارس اصفهانی این مسئله پیش میآمد آیا خر او مثل خر تو در گل میماند؟ مادرم تازه به این همه جفا پیمیبرد و میگوید چاره چیست؟
و حال من از شما میپرسم خانم کار! چاره چیست؟ آیا اگر ممنوعیت آموزش زبان ترکی رفع شود و ترکی و کردی و سایر زبانهای ایرانی در ایران با توجه به قوانینی که در این زمینه در دنیا وجود دارد رسمی شوند و علاوه بر خود ترکها و کردها و... مردمانی که به تناسب نوع ارتباط خود با هریک از این ملتها زبان این ملتها را نیز بخوانند فاجعهای از آن دست که گریبانگیر مادر من شد، دامن کسی را میگیرد؟ به نظر شما پدر من چه فرقی با این محبوسانی داشت که از دیدار خانواده خود منع میشوند، آیا شرایط استبداد مرکز گرایی و دیگر ملت ستیزی پدر من را از دیدار خانوادهاش محروم نکرده بود؟
ما به دموکراسی اعتقاد داریم، لیکن دموکراسی مبتنی بر پلورالیسم و در نظر گرفتن اینکه
ایران کشوری چند مذهبی و چند ملیتی است و همان سخن شما: :« نمی دانم اين حسن ايران است يا عيب آن که هر يک ازما از شالوده ی تربيتی خاصی برآمده ايم.» بدون در نظر گرفتن این شالودهها هیچ کاری از پیش نمیرود و قهرمانان در دور باطل خود همچنان خواهند چرخید و خسته خواهند شد چرا که «قهرمانان تک بعدیاند »
و این هم نامه خانم مهر انگیز کار
قهرمانان خسته اند! نامه مهرانگيز کار به حشمت الله طبرزدی
طبرزدی عزيز،
نمی دانم اين حسن ايران است يا عيب آن که هر يک ازما از شالوده ی تربيتی خاصی برآمده ايم. اما همه ی ما وقتی وارد چون و چرای سياسی می شويم سرنوشت واحدی پيدا می کنيم که خلاصه می شود در: تنهايی و دل شکستگی!
نامه ات را خواندم و سخت گريستم. نه از آن رو که تنها مانده ای، بلکه از آن رو که به ريشه های نابسامانی سياسی رسيده ای که جهل است . اما اين جهل خاص عوام نيست. نخبگان هم از آن نصيبی برده اند .
تو اولين و آخرين قربانی نيستی. شکرگزار باش که نام و آوازه ای داشته ای و داری. به يادآور آن همه نوجوانان، جوانان و پيران مبارز از هر دسته و گروه را که از سال ۱۳۵۷ قربانی شده اند و نام و آوازه ای ندارند. آنها تن به جوخه های اعدام سپرده اند يا آواره ی جهان شده اند يا در حاشيه ی قضايا صحنه ی بازی های سياسی امروز را نظاره می کنند. اما اين به مفهوم آن نيست که تاريخ آنان را به دست فراموشی بسپارد. از سال ۱۳۷۶ که بحث اصلاحات و حقوق متهم مطرح شد، بلافاصله اعلام کردند که خط قرمز مطبوعات اصلاح طلب اين است که به جنايات دهه ی انقلاب نپردازند و چنانکه افتد و دانی نپرداختند.
از آن رو وارد اين مرور شتابزده ی تاريخی شدم تا شايد آبی بر آتش وجودت بريزم. يادآوری می کنم که زبان ها و قلم های هتاک، پروانه و داريوش فروهر را مأمورين جمهوری اسلامی می خواندند. بلافاصله بعد از آنکه تکه تکه شدند مورد تجليل و تکريم قرار گرفتند. تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل! در دهه ی نخست انقلاب که حتما تو نيز جوان انقلابی مخلصی بودی، همه ی کسانی که پيش از انقلاب اعتبار و آبرويی داشتند تبديل شدند به "جرثومه های فساد" و عوامل سازمان های جاسوسی اسرائيل و امريکا و انگليس...، بی گمان امثال تو و همفکرانت اين تجربه را که انباشته است از ترس و ناامنی پشت سر نداريد. انقلابيون با خود مرزبندی "خودی" و "غيرخودی " را آوردند و اصلاح طلبان به اين مرزبندی وجهه ی تازه ای بخشيدند که ادامه دارد.
در سه دهه ی اخير قربانيان گمنام بسيار داشته ايم و البته در يک دهه ی اخير از برکت توجه محافل بين المللی به نقض حقوق بشر در ايران، هرچند وقت يک بار فردی از منتقدان جمهوری اسلامی در جايگاه قهرمان ملی تريبون های خبری خارج از کشور را به خود اختصاص می دهد . البته آسياب به نوبت بوده است و پياپی قهرمانان در دنيای ارتباطات جای خود را به ديگری داده اند. در هر حال تو، من و ديگران بخت آن را داشته ايم که چندی از اين فرصت بهره مند بشويم.
تنها تو نيستی که اغلب نامت از قلم می افتد. بسيار کسان را از قلم انداخته اند. به عمد، يا به سهو. در آغاز نامه تو را دعوت کردم تا درد قربانيان گمنام و خانواده های مظلوم آنها را که دارند صحنه ی غير عادلانه ای را نظاره می کنند بشناسی و سرخوردگی، مظلوميت و احيانا فراموشی را که دارد استخوانت را خرد می کند با مظلوميت قربانيان گمنام در مقايسه بگذاری. تأکيد می کنم تو، من و ديگران بخت آن را داشته ايم که مدتی بر تريبون های خبری سوار بشويم و سپس در تنهايی وعزلت يعنی ايستگاهی که آخرين منزلگاه ايثارگران در تاريخ معاصر ايران بوده است پياده مان کرده اند. چندی پيش در نقطه ی اوج تنها ماندگی در خانه ی محقرم در هاروارد دست بردم و سرگذشت خليل ملکی را خواندم. مثل آب ذهن گر گرفته ام را تسکين بخشيد. آن وقت سراغ کامپيوتر رفتم تا ايميل هايم را چک کنم. در آنجا اطلاعيه ای يافتم که ايرانيان عزيز نوشته بودند بخش عمده ای از ۷۵ ميليون دلار اهدايی خانم رايس به من رسيده است. باور کن غمگين نشدم. خنديدم و به ياد آوردم که برای پرداخت اجاره خانه و شهريه ی دخترم دست خالی هستم. همان وقت دختر بزرگم ليلی زنگ زد و گفت بالاخره توانسته يک سرمايه دار نيکوکار ايرانی را متقاعد کند تا وامی با بهره ی پنج درصد به او بدهد. او اين وام را برای شهريه ی دانشگاه لازم دارد. ليلی از آن وقت که با من و پدرش چنان کرده اند که می دانی نتوانسته است دانشگاه برود. آنقدر در چرخه ی کارهای سخت خسته شده که نتوانسته هم کار کند، هم درس بخواند. اين مختصر دردها را برايت بازگو می کنم تا بدانی که تنها نيستی. يک تاريخ که انباشته است از افترا زنی، تهمت و ناسزا به آزادی خواهان پشت سر داری و چه بسا پيش رو. بنابراين دعوت به مقايسه ی تاريخی به مفهوم آن نيست که از دل داغدارت خبر ندارم . تو در کنج زندان روشنايی برخی حقايق را کشف کرده ای و من بعد از رهايی از زندان و در ايالات متحده ی امريکا .
طبرزدی عزيز،
حتی يک نهاد حقوق بشر داخل کشور از سيامک پورزند، پيرمرد ستمديده و بی گناهی که قربانی توطئه های امنيتی شد حال و احوالی نپرسيده است . وقتی هم که از زندان به بيمارستان منتقل شد و در حال مرگ بود بسيار کسان از او عيادت کردند به استثناء فعالان حقوق بشر. دو سال پيش، از يک شخصيت پر آوازه ی حقوق بشری ايران پرسيدم چرا چنين است؟ شنيدم: تابع افکار همکارانم هستم. آنها اجازه نمی دهند از سيامک پورزند مانند ديگر زندانيان حمايت بشود.
عزيزم، روزی که در سال ۱۳۸۰ وارد امريکا شدم با ناباوری ديدم تو و منوچهر محمدی و احمد باطبی و تنی چند قلب های ايرانيان خارج از کشور را تسخير کرده ايد. بی پرده بگويم . شگفت زده شدم. چون می دانستم درون ايران کمتر شما را می شناسند حال آنکه در راديوها و تلويزيون های فارسی زبان تبديل شده بوديد به رهبران جنبش های درون ايران .
زمان به سرعت گذشت. نام های ديگری شاخص شدند. اينک در اطلاعيه های اعتصاب غذای جهانی (که من آن را به احترام همه ی زندانيان سياسی ايران امضاء کرده ام) از عکس ناصر زرافشان، طبرزدی، منوچهر محمدی و ديگرانی که در زندان ها دارند می پوسند خبری نيست.
زمان گذشت. اميرانتظام با سابقه ی ۲۵ سال زندان و در حاليکه در حبس خانگی است به حاشيه رانده شده است .
زمان گذشت. دردها و شکنجه های جسمی و روحی سيامک پورزند فراموش شد. از او نام نمی برند و با هوشياری مرزبندی خودی و غيرخودی را به فراسوی مرزهای ايران رسانده اند و آن را پاس می دارند .
طبرزدی عزيز، اگر تو اميد داری که به جمع خانواده ات بپيوندی و برای بچه ها و نوه
هايت قصه های تاريخی بگويی و بنويسی، سيامک
پورزند
حتی اين اميد را در خود کشته است. او در يک آپارتمان محقر تنهای تنها با عوارض
فلج کننده ی شکنجه هايی که تحمل کرده سر
و کله
می زند. خروج او از کشور ميسر نيست. ورود من مساوی است با بازداست و شکنجه و
متهم شدن به جاسوسی! راست بگويم توان جسمی
برای
تحمل فحش و لگد و توهين را ندارم. از آن بدتر تصور حضور در شوهای
امنيتی و تلويزيونی حالم را به هم می زند.
پيرمردی که به او تهمت اخذ ميليون ها دلار از دولت
امريکا بسته اند اگر ما برايش هرچند يک بار پول مختصری
نفرستيم گرسنه می ماند. او پيش از دستگيری در
انجمن سنديکای مهندسين ساختمان و مجموعه ی
فرهنگی تهران کار می کرد. هر دو سازمان ار ترس عذرش را خواستند و
تنهايش گذاشتند. اين هم نشانه ی
ديگری از آن ريشه ها که تو به دنبالش می
گردی.
او مانده است با مستمری ناچيز بازنشستگی آموزش و پرورش و حسرت دوری از فرزندان دلبندش و تنهايی بيکران که بر او تحميل کرده اند . اين درجه از درد البته به مراتب دشوارتر از دردهايی است که شکنجه گران در زندان ها بر قربانيان وارد ساخته اند .
ديشب سيامک با صدای شکسته ای گفت: قهرمانان فرامشکارند. آنها فقط اسامی برخی قربانيان که در حلقه ی دوستانشان بوده اند را به ياد می آورند و از امکانات جهانی فقط برای حمايت از آنها استفاده می کنند.
و
من در پاسخ به او گفتم
:
قهرمانان خسته اند.