Goftegu ba Beygi

3 views
Skip to first unread message

Babak Tabrizi

unread,
Jul 8, 2006, 4:53:36 PM7/8/06
to Haray...@googlegroups.com


Please click the following link:

http://fars.isna.ir/mainnews.php?ID=News-8842

or read this (Use View->Encoding->Unicode(UTF-8) for proper fonts)

   تاريخ خبر :1385/3/29ساعت خبر:9:06کد خبر :8842

Zoom

/دیدار با پیشکسوت/تاریخچه شفاهی آموزش و پرورش عشایر در گفت و گو با محمد بهمن بیگی موسوی اردبیلي،مهدوی کنی و کاظم موسوی از اعدام نجاتم دادند


تربیت ده هزار معلم عشایری و با سواد کردن حدود 500 هزار نفر از افراد ایل کاری است که در پرونده کمتر کسی می توان پیدا کرد. شاید اگر بگوییم در پرونده هیچ کس نمی توان این کارنامه را دید اغراق نکرده ایم. به هر حال دیدارمان با محمد بهمن بیگی بنیانگذار آموزش و پرورش عشایر که 86 سال از عمرش می گذرد نه در قشلاق و ییلاق ایل که در کوچه باغ های قصردشت شیراز اتفاق افتاد.

اسطوره عشایر ایران دراین سن و سال هنوز کوچکترین اتفاقات دوران کودکی اش تا شروع انقلاب و تا امروز را به یاد دارد.

با بهمن بیگی از تولد ـ تبعید پدر ـ ایجاد مدارس عشایر- رفتن تا پای چوبه دار و ساطت آیت الله موسوی اردبیلی ـ کاظم موسوی و مهدوی کنی گفتیم و شنیدیم. در بخش دیگری از این مصاحبه بلند او از کتاب هایش و نیز اسکان عشایر برای ما سخن گفت و به کسانی که از عشایر به عنوان جاذبه گردشگری یاد می کنند، انتقاد کرد.

تولد و کودکی:

86 سال پیش در یک سیاه چادر در فاصله شهرک های « فیروزآباد و خنج » در « قشلاق » طایفه مان به دنیا آمدم.

در 7 یا 8 سالگی پدرم برایم یک معلم گرفت؛ و 11 ساله بودم که ایل ما با دولت گرفتار جنگ شد. دولت رئیس ایل را که صولت الدوله نام داشت به تهران برده بود و اجازه بازگشت به او نمی داد. ایل ما تقاضای بازگشت رئیس خود از تهران را داشت و چون دولت موافقت نکرد، دست به تفنگ بردند و یک جنگ یکسال و نیمه بین دولت و ایل قشقایی درگرفت. سرانجام در جنگی که پدر و عموهای من نیز در آن سهمی داشتند دولت بامدارا رفتار کرد و صولت الدوله را پس فرستاد، اما برای اینکه قدرت ایل را کم کند، ایجاد تفرقه کرد. سرانجام ایل ناتوان شد و دولت موفق به دستگیری سرکردگان ایل از جمله پدر من شد و تبعیدشدگان به تهران فرستاده شدند.

حدود یکسال بعداز رفتن پدرم، مادرم را نیز تبعید کردند، او زن بیسوادی بود که متهم به ارسال نان و آذوقه برای یاغی ها شده بود! به هر حال من در حالی که حدود 11 سال سن داشتم همراه با مادرم به تهران رفتم.

سفر به تهران و بازگشت به ایل

در تهران من را به یک مدرسه بردند. در مدرسه خیلی زود پیشرفت و دو کلاس یکی کردم. در طول این مدت که 11 سال طول کشید رضاخان از ایران رفت و من لیسانس حقوق گرفتم.

بعد از اینکه رضاخان از ایران رفت کلیه تبعیدی های تهران آزاد شدند تا به ایل برگردند. همه برگشتند من هم برگشتم اما داشتن لیسانس حقوق من را عذاب می داد. از طرفی ماندن درتهران باعث ترقی من می شد از طرفی دلم پیش ایل بود، بین این دو مسأله گرفتار بودم همین که به تهران می رفتم یاد وطن و همین که به تهران می آمدم یاد تهران و شیراز عذابم می داد. تا اینکه بعد از چندین رفت و آمد من تصمیم گرفتم راهی پیدا کنم که هم به شهر دسترسی داشته باشم و هم به ایل، بنابراین آموزش عشایر را انتخاب کردم تا آنها را باسواد کنم و باشهر ارتباط داشته باشم. پس از این بعد هم شهر را داشتم وهم ایل را. اتفاقاً یکی از علل پیشرفت من در این کار همین بود که دل در هردو جا داشتم.

ایجاد مدرسه های سیار

مدرسه های من غالباً تابستان کار می کردند و زمستان نیز فعال بودند قسمتی از بهار و پائیز که ایل حرکت می کرد، مدرسه های من تعطیل بود. این مسأله برای مردم تازگی داشت. اما دلیل نداشت که اردیبهشت که ایل حرکت می کند و وسط راه است هر روز مدرسه باز باشد ولی تیرماه که همه جا تعطیل است ما در ییلاق متوقف هستیم و راحت می توانستیم درس را ادامه بدهیم.

مطلب خیلی مهمتر این بود که من خیلی زود تشخیص دادم باید معلم این مدرسه ها را زیاد کنم، اما مشکل این بود که معلم باید استخدام آموزش و پرورش باشد.

اما معلم شهری نمی توانست در ایل بماند چراکه ایل حرکت می کرد و در جنگ بود اما جوانک شهری از اوضاع ایل بدش می آمد بنابراین تصمیم گرفتم که از میان ایل معلم انتخاب کنم مردم ایل هم که دیپلم نداشتند، اما بودند کسانی که سوادی داشتند تا به عنوان مکتب دار از عهده تدریس چند بچه در هر تیره بر بیاید.

این پیشنهاد را دادم و بر روی آن پافشاری کردم، آن زمان مرد محترمی به نام کریم فاطمی مدیر کل آموزش و پرورش فارس بود، او توانست وزارت آموزش و پرورش را متقاعد کند که با امتحان ورودی معلم انتخاب و از دیپلم صرفه نظر کنیم. با این ترتیب دانشسرایی بوجود آوردیم برای باسواد کرند همان داوطلبان ایلی که ابتدایی را خوانده بودند و امتحان ورودی هم داده بودند. در مظان اتهام بودیم که با این بی سوادها چطور می توانیم مردم را باسواد کنیم، ما نیز به این نتیجه رسیده بودیم که اگر موفق شدیم این کار را ادامه می دهیم وگرنه آن را متوقف می کردیم.

پس از مدتی آنچنان کار کردیم که مملکت به حیرت افتاد. کم کم کار به آنجا کشید که از شهر به تماشا می آمدند و ما مدرسه هایمان را برای تماشا به شهر می آوردیم. بنابراین کار ما رونق گرفت و به من در شیراز در یک گوشه آموزش و پرورش جایی داده بودند که اسم آن را گذاشته بودند « دائره ».

« دائره » کوچکترین تشکیلات اداری بود. مدت کوتاهی گذشت ودائره ای که ما داشتیم شد « اداره » کم کم این اداره شد « اداره کل » و نام « اداره کل آموزش عشایری ایران » را به خود گرفت و از ما خواستند درتمام ایران این کار را انجام بدهیم، اما من اعلام کردم نمی توانم به تهران بیایم...

آنها قبول کردند که اولین « اداره کل مرکزی » در شیراز تشکیل بشود و نام آن « اداره کل آموزش عشایری ایران در شیراز » باشد.

بعدها این توفیق را پیدا کردم که با استفاده از تجارب ممتد کار در فارس در خارج از استان بهتر از فارس کار کنم. به شاهسون های تبریز معلم فرستادیم و کاری کردیم که ترک زبان ها فارسی را طوری حرف بزنند که معلوم نبود ترک هستند، در خوزستان نیز همین کار را کردیم وعرب زبان های خوزستان فارسی را خیلی عالی یادگرفتند. عرب زبان های کنار کرخه و کارون، قبائل بنی طرق و بنی کعب و... شعر سهراب سپهری را بهتر از بچه های کاشان می خواندند و ما به هر حال این « شوخی ها» را کردیم!

تشکیل دبیرستان عشایری و اخذ مدال کروپسکایا

وقتی متوجه شدم اسمی در کرده ام به فکرایجاد دبیرستان افتادم. یک عده که بچه خان، کدخدا و کلانتر بودند طبیعی بود که پول هم داشتند اما یک عده مستعد بودند اما فقیر و بی بضاعت. پس تصمیم گرفتم در شیراز خانه ای کرایه کنم که بچه های مستعد و کم بضاعت این مدارس را بیاورم اینجا بیتوته کنند و درس بخوانند یا در دبیرستان های شیراز درس بخوانند یا خودم دبیرستان تشکیل بدهم. اینگونه بود که دبیرستان معجزه گر عشایری بوجود آمد. دبیرستانی که اغلب محصولات آن به دانشگاه رفتند و امروز در رشته های مختلف افراد سرشناسی هستند.

کم کم به ما بارک الله بارک الله گفتند، همه از شاه و وزیر گرفته تا آخوند و سید! و بعد یونسکو خبر شد که یک جغله عشایری که بابا و ننه اش تبعید شده اند، یک چنین بساطی راه انداخته است، آمدند دیدند و مدال عجیبی به نام « کروپسکایا» به ما دادند. این مدال، مدالی بود که دولت شوروی در اختیار یونسکو قرار داده بود که به بهترین سوادآموز سال داده شود. این مدال را به من دادند و به انگلستان، آمریکا، و روسیه دعوت شدم . همه جا رفتم و چون زبان می دانستم به انگلیسی و فرانسه حرف می زدم.

پیروزی انقلاب اسلامی و وضعیت مدارس عشایر بعد از انقلاب اما من گرفتار شدم. چرا که کلیه کسانی که در حد من در آن دولت بودند متهم بودند، چه خوب، چه بد! تا اینکه خوشبختانه سیدی پیدا شد که شاهد پیشرفت های ما در شاهسون بود، این سید که اما جمعه اردبیل و عضو دادگاه انقلاب بود، « موسوی اردبیلی » نام داشت. او به همراه شخص دیگری به نام « محمد رضا مهدوی کنی » که رئیس کل کمیته های ایران بود مرا از تیرباران نجات دادند. ایشان شنیده بود که کمیته شیراز از روی بچه گی و خودخواهی می خواهد مرا « انگل » کند، کاغذ محکمی به من دادند که این آدم خدمت کرده و از تیرباران معاف است.

گرچه از تیرباران معاف شدم اما دیگر کارم را به من ندادند و خدا را شکر که ندادند برای اینکه فرصتی برای رفع خستگی و نوشتن کتاب بود.

به هر حال بعد از انقلاب بیش از همه موسوی اردبیلی به من کمک کرد و پس از او مهدوی کنی، او در مقام رئیس کل کمیته ها دستور داد « احدی حق مزاحمت بهمن بیگی را ندارد!»

دیگری نیز به عنوان بازرس به شیراز آمده بود که نام داشت. در حالی که من در سال 57 در 2 قدمی جوخه اعدام بودم واز ترس به تهران گریخته بودم، با 2 هفته اقامت در شیراز مرا شناخت، دستور داد پیدایم کنند و از اعدام نجات دهند. او باعث شد « شهید رجایی » و « شهید باهنر » با من صحبت کنند.

انتشار کتاب

کتاب های من همانقدر برای من افتخارآفریده که کار من، شاید هم بیشتر تا به حال و بعد از انقلاب 3 کتاب منتشر کردم، یکی « بخارای من ایل من » که مرتبه چاپ شده و کمیاب است، دیگری « قره قاج » که 4 مرتبه تجدید چاپ شده و سومی به « اجاقت قسم » که آن هم مرتب تجدید چاپ می شود. یک کتاب هم در اوایل کارم قبل از انقلاب نوشته ام با نام « عرف و عادت در عشایر » این کتاب را در 24 یا 25 سالگی نوشتم. در این کتاب من تأکید کردم که به جای توپ و تفنگ مدرسه و کتاب بفرستید و از آن جا که می ترسیدم متوجه نشوند مدرسه سیار چیست بنابراین نوشتم « مدرسه سیار و متحرک » ناباور کنند که مدرسه است.

این کتاب ها البته مورد بحث قرار گرفته و نظرات پیرامون آنها متفاوت است؛ عده ای تعریف داده اند و عده ای هم گفته اند این ها داستان نیست، خب داستان نیست که نیست، این ها چیزی بین داستان و خاطره است. خاطره را خیلی قشنگ کرده ام و چون واسوس لفظ دارم دلم می خواهد عبارات شیرین بنویسم. به هر حال افتخار می کنم که کسی مثل زرین کوب در مورد کتاب من نوشته « نشئه شدم از خود بی خود شدم و تبریک می گویم».

حالا کتاب من را داستان ندانند، من که داستان ننوشته ام بلکه آنچه که داشتم، دیدم و اندوخته بودم به شکل زیبایی « شبه داستان » نوشته ام. شما جوان هستی آن را بخوان. اگر خوشت آمد بگو داستان!

اسکان عشایر

کسانی که با اسکان عشایر مخالفند چند دسته اند، یکی قسمتی از خود عشایر می باشند که دوست دارند مرتب در رفت و آمد باشند و هر روز یک جا باشند.این مسأله گرچه کار خیلی سختی است اما عادت عشایر شده است.

عده ی دیگر رؤسای عشایر می باشند، رؤسا دلشان می خواهند عشایر هم به لحاظ نیرومندی و هم به لحاظ ثروت در اختیارشان باشند.

عده ای دیگر نیز که با اسکان عشایر مخالفند توریست ها می باشند، آنها از این خوشحال هستند که جای قشنگی وجود دارد که زنی سوار اسب شده و بچه قشنگی بر بغل دارد و به هر حال از نظر او دیدنی است چراکه این نوع زندگی برای اوجالب است کوچ عشایر برای روزنامه نویس ها و خبرنگاران هم جالب است چراکه آنها هم دوست دارند از این نوع زندگی مقاله بنویسند و عکس خبری بیندازند. اما این نشد تخت جمشید...

حتی جامعه شناسان هم دوستدار کوچ عشایر می باشند آنها نیز این نوع زندگی را برای پژوهش های خود دوست دارند این عده حتی از خان ها سخطرناک تر هستند، چه لزومی دارد که نگران از بین رفتن ایل باشیم، از بین رفت که برود! مگر گوسفند داری او از بین می رود اگر ایل درست اسکان پیدا کند که بهتر گوسفند را نگه می دارد.

از مسخره ترین فعالیت های صدساله اخیر ایران، مسأله اسکان عشایر است، آنها در زمان رضاخان اسکان کردند. او دستور داد چادر سفید بزنید، چادر سیاه موقوف. فرمان از تهران بود و مأمور اجرا مأمور اسکان بود او همچنین مأمور امنیه بود. مگر می شد به سرعت دستور شاه اجرا شود.

قرار شد چادرها، چادر سفید باشد. اما چادر سفید نبود، برخی به شهر می رفتند تا چادر سفید تهیه کنند بعضی ها اما نداشتند بنابراین یک ماده چسبنده سفید از محصولات شیر به نام چوچلوک درست کردند و زیرچادرهای سیاه مالیدند و با آن امنیه ها را گول می زدند، امنیه ها نیز گامی پول می گرفتند و می گذشتند گاهی هم چادرها را آتش می زدند. به هرحال بدون مقدمه می خواستند هر طایفه را در صحرا اسکان دهند نه آبی بود و نه زمینی به همین دلیل صدها ویرانه برجای ماند و موفقیتی هم حاصل نشد جز عدم رضایت مردم.

بعد از رضاخان فرزند وی آمد، او از طریق بهتری می خواست شروع کند، اسکان با پروژه. سازمان برنامه ریزی، مهندسان عالیقدرشان، مقاطع کاران خوب و... گذاشتند.

در فارس شهرک ساختند، کامیون پشت کامیون، مهندس پشت، مهندس مقاطع کار پشت مقاطع کار و ... 4 شهر ساختند اما هیچکس این ها را نگاه نکرد، اکنون این 4 شهر 4 ویرانه است.

جایی نوشته ام سرزمین فارس سرزمین ویرانه ها است ویرانه های قدیمیش افتخار تاریخی دارد، اما ویرانه های جدیدش را کسی خبر ندارد. روزی خواهد رسید که کلنگی را بر دارند و سراغ خانه های اسکانی بروند، شاید عتیقه ای پیدا کردند! بودجه ای که مصرف ساختن این شهرها شد بسیار بود اما این بودجه ها صرف ویرانه ها شد!

اسکان بعدی هم که اخیراً مطرح شده بازهم قبول ندارم مهم این است که عشایر را باسواد کنیم، گرفتاری بزرگ ایل و حتی کشور، لای الفبا خفته است، اما آقای خبرنگار از اسکان صحیح عشایر خوشش نمی آید او دوست دارد با دوربین خود برود عکس بگیرد، توریست که دیگر واویلا! پیرزن متقاعد شده آلمانی می خواهد بیاید وعشایر را مشاهده کند! اصلاً یکی از گرفتاری عشایر همین عکاس ها هستند! همین توریست ها است! من می دانم که با گفتن این واقعیات دشمن پیدا می کنم، اشکال ندارد بگذارید برای دفاع از جامعه عشایر دشمن پیدا کنم.

بی پرده بگویم عشایر شده سوژه ای تا برخی با آن دکترا بگیرند، اسم آن را هم می گذارند جامعه شناسی عشایر! آقا بنویس کدام جامعه شناسی؟! عشایر را باید با سواد کرد.

او اگر باسواد شد آن وقت خودش تشخیص می دهد که کجا باشد و چگونه زندگی کند.

لهجه عشایر

نگران لهجه عشایر نیز نیستم. ما باید بدانیم که زبان همه ایرانیان فارسی است و یکی از بهترین فارسی یاد دهندگان ایران من و دستگاه من بوده وادعا می کنم هیچکس به پای ما نرسیده است و اگر بر من خرده نگیرند بعد از فردوسی کسی به اندازه ما به زبان فارسی خدمت نکرد، آنجا که اعراب خوزستان و شاهسون های تبریز را به گونه ای فارسی آموختیم که شعر سهراب را بهتر از کاشانی ها می خواندند.

به هر حال کلید حل همه مشکلات را سواد و عدالت می دانم به جای این مسائل باید به فرم پرداخت اعتقاد دارم اگر گویش های داخلی را تقویت کنیم، این به ضرر زبان فارسی است.



گفت و گو از فرزاد صدری خبرنگار ایسنا



Reply all
Reply to author
Forward
0 new messages