آقایانِ شهدا، خیلی مخلصیم! !!

0 views
Skip to first unread message

Epelak.net

unread,
Oct 7, 2013, 12:52:00 PM10/7/13
to Epe...@googlegroups.com, mehrabe...@googlegroups.com
 
 
 
می خواست بره و بچه ها منتظرش بودن...حس عجیبی داشت، انگار می دونست این دفعه برگشتنی نیست!اضطراب داشت که چجوری با مادر خداحافظی کنه...با خودش می گفت: «یعنی الان چی می خواد بگه، من که طاقت ندارم بشنوم...»فکر می کرد الان قراره بشنوه که پسرم زود برگرد! من رو تنها نذار و زود به زود بهم زنگ بزن و...بالاخره دلش رو زد به دریا و رفت جلو، دست مادر رو بوسید و از زیر قرآن ردش کرد...منتظر شنیدن شد که یه دفعه مادر گفت:خداحافظ پسرم، سلام من رو به حضرت زهرا ـرسلام الله علیها ـ برسون..
 
*********
 
 
 
اول از همه این را بدانید که این عملیات ، عملیات شهادت خواهد بود .هرکسی آرزوی شهادت داشته باشد ، در این عملیات خواهد رفت .
ما افراد زیادی را ازدست خواهیم داد هم از فرمانده ها هم از برادر های دیگر . خود من هم جزء اولین نفرها خواهم بود .
قبلاً به مهدی گفته ام . من تا پای دژ بیشتر با شما نیستم . آنجا از شما خداحافظی می کنم . بعد از آن خودتان باید راه را ادامه بدهید...
 
 صورت افرادی را که دورش نشسته بودند از نظر گذراند . نگاهش بر چهره ی «جمال زاده» ثابت ماند . دو دوست مدتی به هم زل زدند و بعد لبخند بر لبانشان نشست .
علی گفت : «دست به کار شوحسین جان! اگر نامه ای ، وصیتی می خواهی بنویسی ، بنویس! فردا که عملیات شروع بشود ، برای تو برگشتی نیست .»جمال زاده جواب داد :« نوشته ام حاجی .این قدرها هم حواسم پرت نیستم.»
مهدی گفت :« بقیه چی ؟ جمال زاده را گفتی، بقیه را هم بگو .»
علی گفت : « خودتان می بینید .» « - می خواهیم از زبان تو بشنویم .»
 « بگو حاجی !نکند فکر می کنی ما ترسیدیم ؟»
آنقدر اصرار کردند تا مجبور شد دوباره به حرف بیاید .« باشد . می گویم اول از همه این را بدانید که این عملیات ، عملیات شهادت خواهد بود .هرکسی آرزوی شهادت داشته باشد ، در این عملیات خواهد رفت . ما افراد زیادی را ازدست خواهیم داد هم از فرمانده ها هم از برادرهای دیگر . خود من هم جزء اولین نفرها خواهم بود . قبلاً به مهدی گفته ام . من تا پای دژ بیشتر با شما نیستم . آنجا از شما خداحافظی می کنم . بعد از آن خودتان باید راه را ادامه بدهید..
سکوت سنگینی بر چادر حاکم شد . تا مدتی کسی جرات نمی کرد چیزی بگوید .
بالاخره مهدی بود که سکوت را شکست : « غلام چطور !»
علی گفت : « غلام هم ان شاالله رفتنی است .» « من چطور حاجی ؟» « تو ماندنی هستی ...» « جواد چطور؟» « جواد زخمی می شود.»
 
مهدی نگاهش را در چادر چرخاند . امراللهی گوشه چادر نشسته بود .
گفت :« امراللهی چطور؟»علی گفت : « ایشان هم شهید می شود » «سید کاظم چطور؟» « او هم رفتنی است .» « ناصر چطور؟» « به ناصر نمی شود زیاد امیدوار بود ؟» « رضا چطور؟» «رضا هم شهید می شود .»
ناصر گفت :«اگه رضا شهید بشود ، تکلیف محمود چه می شود؟ بیچاره بدون رضا دق می کند . شما که می دانید ، این ها همه جا با هم هستند .»علی دست انداخت دور گردن برادر . صورت او را بوسید . لحظه ای چشمهایش را بست . سر فرو برد در شانه ی او .او را بویید . سر بالا آورد. « حسین هم شهید می شود . برو برگرد ندارد.»نجمیان داد زد :«اشتباه شد حاجی . اشتباه شد . برو دارد اما برگرد ندارد.»
 
محمود گفت :«اگر قرار بر شهید شدن باشد ، ما باید هر دو شهید بشویم .»علی گفت : « نترس محمود جان ! شما همراه هم خواهید بود .تازه اگر رضا هم نبود ، باز من تو را تنها نمی گذاشتم . ما با هم سال های زیادی را گذرانده ایم . ایام تحصیل در یزد را فراموش کرده ای ؟ چه شب هایی که با هم بیدار مانده ایم و زل زدیم به درس ومشق ،چه روزهایی که از دقوق آباد تا سه قریه پیاده رفته ایم . مگر می شود ما برویم وتو بمانی ؟.»
 
محمود آرام شد و چشم دوخت به رضا.مهدی گفت : «نجمیان چطور حاجی ؟ نجمیان هم شهید می شود یا اینکه می ماند تا به داد چای خورهای دیگری برسد.»نجمیان برگشت و مهدی را نگاه کرد .علی گفت :« نجمیان هم شهید می شود .» مهدی دور تا دور چادر چشم چرخاند و گفت :«پس هیچی دیگه حاجی . بگو همه شهید می شوند فقط من و جواد می مانیم .»
دست بر سینه گذاشت و رو به دیگران سرخم کرد. « آقایانِ شهدا، خیلی مخلصیم !»
 
ناصر گفت: «چیزی از قلم نیفتاد ؟» و حسین را نشان داد.مهدی انگار که تازه یاد حسین افتاده باشد ، پرسید :«اصل کاری را فراموش کرده ام. درباره حسین بگو حاجی !»علی دست انداخت دور گردن برادر . صورت او را بوسید . لحظه ای چشمهایش را بست . سر فرو برد در شانه ی او .او را بویید . سر بالا آورد. « حسین هم شهید می شود . برو برگرد ندارد.»نجمیان داد زد :«اشتباه شد حاجی . اشتباه شد . برو دارد اما برگرد ندارد.»
همه خندیدند و علی بار دیگر حسین را در میان بازوانش فشرد.
 
 
..
« سرنوشت همگی همان شد که حاج علی محمدی پور گفته بود .»
 
بخش فرهنگ پایداری تبیانمنبع : گردان 412 حضرت فاطمه الزهرا(س)
 
..
ــــــــــــــــــــــــــ
ترکش پست:
تا این مطلب رو زدم یاد یه خاطره ای از شهید حامد رجایی افتادم:
سال ۸۶ ..برگشت از راهیان نور ..مسجد حضرت زهرا ـسلام الله علیهاـ..و صحبت شهید حامد رجایی:سال دیگر من با شما نخواهم بود... امشب آخرین شبی است که..
 
نسال الله منازل الشهدا
یا شهید
 
 
Reply all
Reply to author
Forward
0 new messages
Search
Clear search
Close search
Google apps
Main menu