خبرنامه اینترنتی چهل پنجره 24 آذر 1391 | اخبار و مطالب برگزیده‎‎

1 view
Skip to first unread message

▪●●●چهل پنجره●●●▪

unread,
Dec 14, 2012, 9:24:37 AM12/14/12
to 40pan...@googlegroups.com




عکس های جذاب و دیدنی های امروز 24-09-1391
سید حسن خمینی برای چهارمین بار صاحب فرزند شد+عکس
آقای وزیر کلاهتان را بالاتر بگذارید/ برخورد مسئولان سایر کشورها در حوادث مشابه شین‌آباد چگونه بود؟ +جدول
تقاضای عفو یکی از بازجوها از خانواده‎ی ستار بهشتی
علاقه ویژه احمدی‌نژاد به این حرکت/عکس


برزو ارجمند و همسرش به همراه خواهرش بهار+عکس
با ماساژهای زیر چین و چروک صورت تان را از بین ببرید + آموزش تصویری
چگونه حافظه کوتاه مدت مان را تقویت کنیم؟
تصاویر / خواستگاری حین اجرای زنده اخبار


کدام خطرناک تر است؟! خیانت جنسی یا احساسی؟
زندگی زناشویی بعد از زایمان ؟!
ده 10 روش برای بازگرداندن خانم ها
چشمان همسرتان را روانشناسی كنيد


دیدار قربانی اسیدپاشی با علی کریمی در تمرین پرسپولیس +عکس
عجیب‌ترین مربیان جهان در فوتبال ایران/ آرام‌ترینی که زودتر اخراج شد!
ماشین جواد نکونام (عکس)


ده 10خطر لنز بـرای دختران جـوان
رنگ درمانی با میوه ها و سبزیجات
سیزده 13 راه استفاده از گوجه فرنگی برای زیبایی +مطلب کاربردی



داستان کوتاه و آموزنده

روزگاری مرید ومرشدی خردمند در سفر بودند. در یکی از سفر هایشان در بیابانی گم شدند وتا آمدند راهی پیدا کنند شب فرا رسید. نا گهان از دور نوری دیدند وبا شتاب سمت آن رفتند. دیدند زنی در چادر محقری با چند فرزند خود زندگی می کند.آن ها آن شب را مهمان او شدند. واو نیز از شیر تنها بزی که داشت به آن ها داد تا گرسنگی راه بدر کنند.

روز بعد مرید و مرشد از زن تشکر کردند و به راه خود ادامه دادند. در مسیر، مرید همواره در فکرآن زن بود و این که چگونه فقط با یک بز زندگی می گذرانند و ای کاش قادر بودند به آن زن کمک می کردند،تا این که به مرشد خود قضیه را گفت.مرشد فرزانه پس از اندکی تامل پاسخ داد:"اگر واقعا می خواهی به آن ها کمک کنی برگرد و بزشان را بکش!".
مرید ابتدا بسیار متعجب شد ولی از آن جا که به مرشد خود ایمان داشت چیزی نگفت وبرگشت و شبانه بز را در تاریکی کشت واز آن جا دور شد....
 
 سال های سال گذشت و مرید همواره در این فکر بود که بر سر آن زن و بجه هایش چه آمد.
روزی از روزها مرید ومرشد قصه ما وارد شهری زیبا شدند که از نظر تجاری نگین آن منطقه بود.سراغ تاجر بزرگ شهر را گرفتند و مردم آن ها را به قصری در داخل شهر راهنمایی کردند.صاحب قصر زنی بود با لباس های بسیار مجلل و خدم و حشم فراوان که طبق عادتش به گرمی از مسافرین استقبال و پذیرایی کرد، و دستور داد به آن ها لباس جدید داده  و اسباب راحتی و استراحت فراهم کنند. پس از استرا حت آن ها نزد زن رفتند تا از رازهای موفقیت وی جویا شوند. زن نیز چون آن ها را مرید و مرشدی فرزانه یافت، پذیرفت و شرح حال خود این گونه بیان نمود:
 
سال های بسیار پیش من شوهرم را از دست دادم و با چند فرزندم و تنها بزی که داشتیم زندگی سپری می کردیم. یک روز صبح دیدیم که بزمان مرده و دیگر هیچ نداریم. ابتدا بسیار اندوهگین شدیم ولی پس از مدتی مجبور شدیم برای گذران زندگی با فرزندانم هر کدام به کاری روی آوریم.ابتدا بسیار سخت بود ولی کم کم هر کدام از فرزندانم موفقیت هایی در کارشان کسب کردند.فرزند بزرگ ترم زمین زراعی مستعدی در آن نزدیکی یافت. فرزند دیگرم معدنی از فلزات گرانبها پیدا کرد ودیگری با قبایل اطراف شروع به داد و ستد نمود. پس از مدتی با آن ثروت شهری را بنا نهادیم و حال در کنار هم زندگی می کنیم.
مرید که پی به راز مسئله برده بود از خوشحالی اشک در چشمانش حلقه زده بود....
 
نتیجه:
 هر یک از ما بزی داریم که اکتفا به آن مانع رشدمان است،و باید برای رسیدن به موفقیت و موقعیت بهتر آن را فدا کنیم.

گردآوری: گروه خبر چهل پنجره
www.40panjereh.com
































--
http://groups.google.com/group/40panjereh?hl=en?hl=en
 
www.40panjereh.com
 
 
Reply all
Reply to author
Forward
0 new messages