با درود فراوان به همگان
عالیجناب.
نوشته ی
جعفر مدرس صادقی
افسانه با عكس گرفتن مخالف بود. با لباس سفید
عروس و سفرهی عقد هم مخالف بود.
هرچه مادرش اصرار كرد، رضایت نداد عكاس خبر
كنند. میگفت خبری نیست كه عكس بگیرند.
و راستی هم خبری نبود. فقط پدر و مادرها
بودند و بزرگان فامیل. آخوند عاقد خُطبهی عقد را خواند
و افسانه صبر نكرد كه
آخوند، مطابق مرسوم، سه بار اجازه بگیرد، همان بار اول "بعله" اش را گفت و خُطبهی
عقد جاری شد.
همهی حُضار شرمنده شدند. حتا خودِ داماد هم از رو رفت. مادر
افسانه هم، مثل همهی مادرهای دیگر، سفارش كرده بود "مبادا دفعهی اول و دوم بعله
را بگی!
خودتو بگیر! عروس باید خودشو بگیره! مبادا بخندی! مبادا زیادی حرف
بزنی!"
افسانه كمحرف بود. بلد نبود خودش را بگیرد. فقط كُند و بیحال بود و راه
كه میرفت، پاهاش را روی زمین میكشید و شكمش را جلو میداد و شمردهشمرده و آرام
حرف میزد.
دیربهدیر میخندید و اگر خیلی سرحال بود و تصمیم میگرفت به چیز
خیلی خندهداری بخندد، فقط لبخند ملایم بیرمقی روی صورتش ظاهر میشد.
روز عقد،
به اصرار مادرش، آرایش مختصری كرد و با لباسی که دیر به دیر و فقط برای مهمانیها
میپوشید پای سفره ی عقد نشست.
با لباس شیک پوشیدن و آرایش کردن مخالف بود. حتا
با خودِ ازدواج هم مخالف بود.
اگر پدر و مادرش رضایت میدادند، ترجیح میداد توی
محضر قال قضیه را به كنند. اما نمیخواست آنها را برنجاند.
رنجیده كه بودند.
بیشتر از این كه بودند، نمیخواست برنجاندشان. به اندازهی كافی دلخورشان كرده بود.
آنها دلشان میخواست افسانه لباس عروسی به تن كند، دلشان میخواست مراسم آبرومندی
برگزار شود و عكاس هم خبر كنند تا از مراسم عكس بگیرد.
و مهمتر از همه، دلشان
میخواست افسانه، تنها دخترشان، با مردی ازدواج كند كه سرش به تنش بیرزد.
اگر با
مردی ازدواج میكرد كه بهش میآمد داماد باشد و خانه و زندگی و شغل آبرومندی داشت یا
دستكم قیافه و هیكل آبرومندی،
شاید حتا بدون مراسم عروسی و بدون عكس هم رضایت
میدادند. اما حالا كه افسانه كار خودش را كرده بود و داشت با پسری كه
خودش
پسندیده بود ازدواج میكرد، اجرای مراسم، عكس، لباس و آرایش، برای پدر و مادرش اهمیت
بیشتری پیدا كرده بود.
چه عیبی داشت كه از مراسمی كه امروز برگزار میشد عكس
بگیرند تا سالها بعد عكسها را به این و آن نشان بدهند و به یاد امروز بیفتند؟
لُطف زندگی به همین دلخوشیها بود. جوانها نمیفهمیدند. زمانه عوض شده بود و
جوانهای این دوره دیگر زیر بار حرف پدر و مادرها نمیرفتند.
پدر و مادر افسانه با این ازدواج مخالف بودند. علی به
نظر آنها برای ازدواج كوچك بود. چهار سال از افسانه جوانتر بود. دانشجو بود. كار
نمیكرد. درآمدی نداشت.
افسانه كار میكرد، كار نیمه وقت. مُنشی یك درمانگاه
خصوصی بود.
با حقوقی كه میگرفت، حتا نمیشد یك اتاق فسقلی اجاره كرد. پس از
ازدواج، مدتی دنبال خانه گشتند و
بعد از چند ماه جست و جوی بیحاصل، یكی از
دوستهای علی كه او هم بهتازگی ازدواج كرده بود و پدر پولدارش آپارتمان كوچكی برای
او خریده بود،
علی و افسانه را دعوت كرد كه آنجا ساكن شوند. آپارتمان دوتا اتاق
بیشتر نداشت. یكی از اتاقها را در اختیار آنها گذاشتند و اتاق دیگر مال آن زوج
دیگر.
هر دو زوج زندگی ساده ای داشتند. هرچه توی آن آپارتمان بود، چیزهایی كه
از قبل بود و چیزهایی كه بعداً افسانه و علی خریدند و با خودشان آوردند، مشترک بود
و هیچكس صاحب هیچچیز نبود.
خرج این دو خانوادهی كوچک نوپا سوا نبود و هرچه
هر كدام از آنها میخرید، برای همه میخرید و هر چهار نفر سر یك سفره مینشستند.
دوست علی از آنها اجاره نمیگرفت. دوست علی هم مثل علی و افسانه مُرید عالی جناب
بود و خوشحال بود كه با هم مسلكهای خودش زیر یك سقف زندگی می كند.
پدر علی هم با این ازدواج مخالف بود. مرد پولداری
بود. در خرمآباد چاپخانه داشت. فقط برای شركت در مراسم عقد به تهران آمد و با
قیافهی عبوس، گوشه ای لم داد و به عروس و داماد كوچولو زُل زد.
عروس و دامادی
كه هیچ چیزشان به عروس و دامادها نمیآمد و به نظرش خنده دار میآمدند.
"عروسك" و
"دامادك". این اسم را همان جا برای آنها گذاشت و زیرلبی به زنش گفت. دیگر حرف نزد،
لام تا كام. به او بر خورده بود.
همه ی كسانی كه او را میشناختند میدانستند كه
چه قدر به او بر خورده است و به او حق میدادند كه دلخور باشد.
او بزرگ فامیل
خودشان بود. همه ی فامیلشان، چه آنهایی كه ساكن خرمآباد بودند و چه آنهایی كه در
شهرهای دیگر بودند،
هر مشكلی كه پیش میآمد و هر كاری كه داشتند، میآمدند پیش او
و با او صلاح و مصلحت میكردند و آن وقت پسر خودش كه رفته بود تهران تا درس بخواند و
به قول معروف به جایی برسد،
هنوز دو سال از دوره ی دانشجویی اش نگذشته، عاشق
این عروسک فسقلی شده بود و مادرش را واسطه كرده بود تا رضایت پدرش را جلب كند.
و این زنها را كه میشناسید: هر كاری را با گریه و زاری پیش میبرند. با گریه و
زاری شوهرش را وادار كرده بود رضایت بدهد و با گریه و زاری، از شوهرش خواهش كرده
بود در مراسم عقد شركت كند.
و چه خوب شد كه عكاس خبر نكرده بودند! پدر علی
اصلاً دلش نمیخواست عكسش را بغل این عروس و داماد مسخره بگیرند.
سر سفره ی عقد،
رونما به عروس نداد. حاضر نشد به پسرش، برای روبه راه كردن زندگی، كمك كند.
سر
مهریه اصلاً چانه نزد. فقط گفت "به من مربوط نیست. خودش باید بدهد." حتا مقرری
ماهانه ی علی را كه در دو سال اخیر برای او میفرستاد قطع كرد. گفت "خودش میداند."
به زنش كه گریه و زاری میكرد، گفت "تا همین جاش هم به اندازه ی كافی تحقیر
شدم." فردای روز عقد، برگشت خرمآباد.
افسانه تا پیش از ازدواج، در خانه ی پدرش، اتاق مستقل
داشت. یك خانه ی حیاطدار بزرگ یك طبقه، با استخر و باغچه و شش تا اتاق، در خیابان
نیاوران.
شش تا اتاق برای سه نفر: اتاق خواب پدر و مادرش، اتاق كار پدرش، اتاق
خودش و سه تا اتاق دیگر هم خالی و بی استفاده مانده بود.
پدر افسانه قُد نبود.
با این كه از علی خوشش نمیآمد و دلش نمیخواست دخترش به این زودی ازدواج كند، به
سرنوشت آنها دلبسته بود.
با این كه دلش میخواست حالا كه ازدواج كرده بودند،
بیایند همانجا توی خانهی خودش زندگی كنند، اصرار چندانی نكرد و وقتی كه شنید تصمیم
گرفته اند توی خانه ی یكی از دوستهای علی زندگی كنند،
كمی غُر زد، اما بعد كه
دید حریفشان نمیشود، رضایت داد. حتا برای آنها مقرری ماهانه ای معین كرد، چون كه
میدانست با حقوق افسانه زندگیشان نمیچرخد.
مادر افسانه دلش میخواست افسانه ازدواج كند. افسانه
به سن و سال ازدواج رسیده بود و حتا اگر میخواستید سخت بگیرید، شاید كمی دیر هم شده
بود یا داشت میشد.
سه چهار سال بود دانشگاهش را تمام كرده بود و یكی دو سال دیگر
سی سالش تمام میشد. اما علی انتخاب بدی بود.
علی جوان بود، ریزه میزه بود،
بیكار بود، بیپول بود. همه ی عیبهای ممكن را داشت. خود مراسم عقد هم كه به اصرار
افسانه بی هیچ دنگ و فنگی برگزار شده بود،
فكری بود كه مادر افسانه را مُدام
آزار میداد. مادر افسانه دلش نمیخواست توی هتل جشن بگیرند یا نوازنده و خواننده
دعوت كنند و هفت شب و هفت روز بزن و بكوب باشد.
نه. این زیاده رَوی ها سرشان را
بخورد. لازم نبود. فقط ای كاش مجلس آبرومندی برگزار میشد، ای كاش كیک سفارش
میدادند.
نه كیک چندطبقه، كیک یك طبقه، اما كیكی كه اسم افسانه و علی را رویش
نوشته باشند. و ای كاش شام مفصلی تهیه میكردند و افسانه لباس عروس میپوشید و علی
لباس دامادی میپوشید و خیلیها را از دوستان و آشنایان دور و نزدیك دعوت میكردند و
ای كاش (و این از همه واجبتر بود) عكس هم میگرفتند: از كیک، از مهمانها، از
سفره ی عقد، از عروس و داماد، عروس با لباس عروس و داماد با كُت و شلوار دامادی و
كراوات.
غُرزدنها ی مادر افسانه از همان فردای روز عقد شروع
شد. تا یكی دو ماه اول بعد از ازدواج كه هنوز به خانه ی دوست علی نرفته بودند،
افسانه توجه چندانی به این غُرزدنها نداشت. و بعد كه افسانه از خانهی پدری
درآمد و در خانه ی دوست علی مستقر شدند و زندگی مشترک با علی تازگی روزهای اولش را
از دست داد و
مثل همه ی زندگیهای دیگر، با مُختصری تفاوت، به عادت تبدیل شد،
غُرزدنها همچنان ادامه داشت و روزهای جمعه كه برای ناهار به خانهی پدر و مادر
افسانه میرفتند،
مادر افسانه باز حرف روز عقد را پیش میكشید و افسوس میخورد كه
از آن روز هیچ عكسی ندارند و
آن قدر به آنها سركوفت زد و آن قدر گفت و گفت و
گفت، تا افسانه از رو رفت و رضایت داد كه یك بار دیگر مراسم عقد را تكرار كنند،
اما نه به اسم عقد. سوری به مناسبت ازدواج آنها كه همه ی فامیل را دعوت كنند و
عكس هم بگیرند و افسانه لباس عروسی بپوشد و علی لباس دامادی.
علی هیچ وقت كُت و شلوار نمیپوشید. فقط یك بار پوشید
و آن هم سر سفره ی عقد.
آن كُت و شلوار هم قرضی بود. از دوستی كه حالا همخانه
اش شده بود قرض گرفت. باز هم از همان دوستش باید قرض میگرفت.
فقط همان دوست بود
كه كُت و شلوار داشت. نه یك دست، چندین دست. و این بار همه ی كُت و شلوارهای او را
امتحان كرد تا یكی را كه درست قالب تنش باشد پیدا كند.
كُت و شلوار سر سفره ی
عقد قالب تنش نبود، گُشاد بود. همه ی كُت و شلوارهای دوستش برای او گُشاد بود.
یكی از كُت و شلوارهای قدیمی دوستش را پوشید كه برای دوستش دیگر تنگ شده بود.
برای علی اندازه بود. اما باز هم قالب تنش نبود. شانه های كُت برای شانه های
علی بزرگ بود.
شلوار بلند بود و پاچه هاش میكشید روی زمین. افسانه پایین شلوار
را تو گذاشت، اما دست به تركیب كُت نمیشد زد.
اگر میخواستند كُت و شلوار بهتری
سفارش بدهند، باید دو هفته مهمانی را به تأخیر می انداختند و مادر افسانه، حالا كه
با این همه زحمت افسانه را راضی كرده بود، حوصله ی صبر كردن نداشت.
لباس عروسی
افسانه مال مادرش بود، اما درست قالب تن افسانه. مثل این كه اصلاً برای او دوخته
باشند.
با كفشهای بی پاشنه ی خودش، پایین دامن لباس روی زمین كشیده میشد و كف
اتاقها را جارو میكرد. اما كفشهای پاشنه بلند مادرش را كه پوشید، لبه ی چیندار
دامنش دو سه انگشت با زمین فاصله داشت.
دامنش گُشاد و پُف كرده بود و فنر داشت،
سنگین بود. اما افسانه بعد از چند دقیقه، با این لباس اُخت شد.
توی این لباس
راحت بود. از این طرف به آن طرف میرفت، چرخ میزد، خودش را توی آینه ی قدیهال نگاه
میكرد، به همه ی اتاقها سركشی میكرد.
در اتاق پدرش را كه بسته بود بیخبر باز
كرد و پدرش را كه توی صندلی پُشت میز تحریرش داشت چُرت میزد، با قیافه ی تازه اش
ترساند.
پدرش توی صندلی جا به جا شد، نگاهی به سرتاپاش
انداخت. آب از لب و لوچه اش آویزان بود.
چشمهای پُف كرده اش را به هم زد. گفت
"خواب میبینم؟"
افسانه خندید. چرخی زد تا پدرش لباسش را خوب تماشا
كند. گفت "اگه گفتی این لباس مال كیه؟"
پدرش نمیدانست و نمیخواست بداند. مال هر
كس كه بود، حالا تن دخترش بود و خیلی هم به او میآمد.
گفت "چه قدر خوشگل
شدی!"
افسانه گفت "خیلی ممنون." باز هم چرخی زد و داشت از اتاق میرفت بیرون كه
شنید پدرش چیزی گفت، چیزی شبیه "كوفتش بشه الاهی" یا "حرومش باشه".
پرسید "چیزی
گفتی؟"
پدرش گفت "گفتم مُباركِ. گفتم به پای هم پیر بشین."
افسانه گفت "خیلی
ممنون."
مهمانی در خانه ی پدر افسانه برگزار شد. علی با كُت و
شلوار تازه اش رو آمده بود، بزرگتر از سن و سالش میزد.
اما باز هم، با این
قیافهی جدید، وقتی كه پهلو ی افسانه می ایستاد، به او نمیآمد شوهر افسانه باشد.
افسانه از او بلندقدتر بود، هیكلش درشتتر بود. به افسانه میآمد خواهر بزرگتر
علی باشد. و اگر لباسشان را باهم عوض میكردند، به افسانه میآمد شوهر علی باشد.
اما به علی نمیآمد شوهر افسانه باشد. ساعتی پیش از آمدن مهمانها، هر دو مقابل
آینه ی قدی ایستادند و خودشان را توی آینه نگاه كردند و خندیدند.
چه خوب بود
عكسی مثل همین تصویر توی آینهی قدی میگرفتند، با قیافه های شاد و خندان، قیافه
هایی كه مال خودشان بود،
و با لباسهایی كه مال خودشان نبود اما توی عكس معلوم
نمیشد كه مال خودشان بود یا نبود.
دوربین عكاسی هم مهیا بود. دوربین عكاسی خاله
ی افسانه.
خاله ی افسانه زودتر آمده بود تا به مادر افسانه كمك
كند. شام مفصلی برای مهمانها تهیه میدیدند.
مادر افسانه به هیچ كدام از مهمانها
نگفته بود به چه مناسبت دعوتشان كرده. فقط تلفن زده بود و گفته بود فلان شب تشریف
بیاورید منزل ما و اگر كسی پرسیده بود "به چه مناسبت،" گفته بود "دور هم باشیم."
بیست سی نفری میشدند. و همین تعداد برای عكس گرفتن كافی بود.
افسانه برای عكس گرفتن بیتاب بود. دست در گردن داماد،
توی اتاق پدرش، پُشت به قفسهی كتابها ایستاد و از خاله اش خواست اولین عكس را
بگیرد.
مادر افسانه موافق نبود. گفت "صبر كنید تا مهمانها
بِیان!" دلش میخواست همه ی عكسها را وقتی كه مهمانها آمدند بگیرند.
حتا عكسهای
دونفره. عكس دونفره ی پدر و مادر افسانه، مادر افسانه با لباس عروسی و پدر افسانه
با كُت و شلوار مشكی،
پیراهن سفید چیندار و پاپیون مشكی، روی تاقچه ی اتاق
پذیرایی بود.
مادر افسانه روی صندلی نشسته بود و پدر افسانه كنار صندلی ایستاده
بود و دستش را گذاشته بود روی پُشتی صندلی.
مادر افسانه قابعكس را با دستمال
پاك كرد و شیشه اش را برق انداخت و مدتی به عكس زُل زد.
مثل این كه همین دیروز
بود. عكس را توی عكاسخانه گرفته بودند. آن زمان رسم نبود توی عروسی عكس بگیرند.
بعد از عروسی، عروس و داماد میرفتند عكاسخانه و عكاسخانه ها لباس عروس و داماد
برای عكس گرفتن داشتند.
مادر افسانه خوشش نمیآمد با لباس عروس عكاسخانه عكس
بگیرد و لباس خودش را با خودش برده بود تا با لباس خودش عكس بگیرد.
دلش میخواست
به هر كس كه این عكس را میدید بگوید این لباس لباس خودش بوده، بگوید عكاسخانه لباس
قرضی هم داشت، اما این لباس كه میبینید لباس خودم بوده، لباسی كه تا امروز، توی
كمد، صحیح و سالم، نگهش داشته بود،
لباسی كه امروز به تن دخترش به این برازندگی
و زیبایی بود. لباس پدر افسانه قرضی بود.
لباس عكاسخانه. مادر افسانه دلش
میخواست همه بدانند لباس افسانه همان لباس عروسی توی عكس است.
خاله ی افسانه
خبر داشت. اما دایی افسانه (كه هنوز نیامده بود) حتماً یادش نبود.
پدر افسانه
هم اصلاً یادش نیامد. فقط كافی بود نگاه دقیقی به این عكس بیندازید.
تمیز كردن
شیشهی روی عكس نیم ساعت طول كشید. این لباس با همهی لباسهای دیگر فرق داشت.
هیچ عكاسخانه ای لباس به این قشنگی نداشت. امروز افسانه با این لباس مثل خود او
بود. توی اتاقها چرخ میزد و مثل مادرش روی همه چی دستمال میكشید تا همهچی را برق
بیندازد و برای مهمانی آماده كند.
چه شور و اشتیاقی داشت! چرا اتاق خوابها را
تر و تمیز میكرد؟ مهمانها كه به اتاق خوابها كاری نداشتند. همه ی مهمانها همین جا
توی اتاق پذیرایی جا میگرفتند و هیچكس قرار نبود توی اتاقها سرك
بكشد.
مادر افسانه گفت "افسانه، فقط روی میزهای اتاق
پذیرایی را دستمال بكش!"
افسانه داشت سنگ تمام میگذاشت. از این رو به آن رو
شده بود. چرا روز عقدكُنان این شور و اشتیاق را نداشت؟
تقصیر این پسر بود. او
بود كه عقلش را دزدیده بود. هنوز هم، مادر افسانه خبر داشت، هر دو به طور مرتب در
جلسه های هفتگی محفلشان شركت میكردند.
در یكی از همین جلسه ها بود كه باهم آشنا
شده بودند. درست است كه افسانه پیش از آشنایی با علی به این جلسهها میرفت و زمینه
اش را داشت،
اما اگر با علی آشنا نمیشد، شاید بعد از مدتی ول میكرد و میرفت
سراغ یك سرگرمی دیگر.
سرگرمی برای جوانهای همسن و سال او زیاد بود. زمانی میرفت
كلاس گیتار، زمانی میرفت كلاس خیاطی،
زمانی كتاب میخواند و میخواست نویسنده
شود، زمانی توی مهمانیها درباره ی سیاست و آینده ی مملكت بحث میكرد و میخواست یك
حزب سیاسی مستقل تشكیل بدهد،
زمانی میرفت استخر آب گرم...
اما علی سابقه اش
بیشتر بود. محفل برای علی سرگرمی نبود، همه ی زندگیش بود. تا پیش از ازدواج، توی
یكی از تمپلهای محفلشان زندگی میكرد، جزوه های آموزشی محفلشان را پخش میكرد،
نوشته های عالیجناب را كه رئیس محفل بود و خودش مُقیم آمریكا بود. محفل با
ازدواج مخالف بود.
خیلی از دوستان علی، بعد از ازدواج، با او قطع رابطه كردند.
بعد از ازدواج، علی دیگر مُقیم تمپل نبود.
به تمپل سر میزد و توی همه ی جلسه
های آنها شركت میكرد، اما مُقیم نبود. مثل پیش از ازدواج نمیتوانست همه ی وقتش را
صرف كار پخش و تبلیغ كند.
هنوز فعال بود، اما نه مثل پیش از ازدواج. پدر و مادر
افسانه امیدوار بودند بعد از ازدواج هر دو به كلی از محفل دست بكشند،
اما باز
هم هر دو در جلسه ها شركت میكردند و جُزوه های آنها را میخواندند و در همه ی
مهمانیها از عالی جناب حرف میزدند.
از گفتهها و نوشته های عالیجناب تفسیرهای مختلفی
وجود داشت. خود عالیجناب در هیچكدام از نوشتههای خودش هیچ اشارهی صریحی به
مسئلهی ازدواج نكرده بود.
آنقدر مسائل مهم و حیاتی و در ابعاد جهانی و اغلب
لاینحل وجود داشت كه جایی برای بحث دربارهی مسائل پیش پا افتاده ای مثل ازدواج
باقی نمیماند.
این خلیفههای عالیجناب بودند كه در همهی موارد گُنگ دست به
كار میشدند و تفسیرها و تعبیرهایی مطرح میكردند تا مُریدهای خُردهپا را از
سردرگُمی نجات دهند.
اما علی گوشش بدهكار هیچ تعبیر و تفسیری نبود. هیچكدام از
خلیفههای عالیجناب را قبول نداشت.
نوشتههای عالیجناب را با عقل خودش
میسنجید و فقط تفسیرهای خودش را قبول داشت.
علی معتقد بود "عالیجناب با خودِ
ازدواج مخالف نیستند." میگفت "ایشون با عروسی مخالفاند."
بعد از روز
عقدكُنان، بحثهای زیادی بین عروس و داماد جوان درگرفت.
علی معتقد بود
"عالیجناب با ازدواج موافقاند، اما با جشن عروسی و عكس گرفتن موافق
نیستند."
دایی افسانه با اولین گروه مهمانها وارد شد و رسیده و
نرسیده، با علی شروع كرد به بحث كردن.
علی همان حرفهای تكراری همهی مهمانیها
را میزد. به قیافه اش نمیآمد به زور او را به این مهمانی آورده باشند.
كُت و
شلوار قرضی، حالا كه توی مُبل لم داده بود، به نظر میآمد قالب تنش باشد. پاهاش را
روی هم انداخته بود و داشت با دایی افسانه دربارهی مخالفت عالیجناب با جشن عروسی
و عكس گرفتن حرف میزد.
دایی افسانه گفت "پس چهطور خودِ ایشون عكسشون را روی
جلد همهی كتابهاشون چاپ كرده اند؟"
علی توضیح داد "با اجازهی خودِ ایشون نبوده. نه عكس
گرفتنش، نه چاپ كردن عكس پُشت جلد كتابها.
هیچكدوم با اجازهی خودِ ایشون
نبوده."
مهمانها از لباس عروسی افسانه جا خوردند. افسانه
آرایش غلیظی كرده بود، موهاش را درست كرده بود، فر داده بود و تور نازک سفیدی
انداخته بود روی موهاش.
توی لباس عروسی، عین عروسك شده بود. همین كه او را با
لباس عروسی میدیدند، تازه میفهمیدند كه این مهمانی فقط مال "دور هم بودن" نبوده.
همه دست خالی آمده بودند. همه از مادر افسانه گله كردند كه چرا به آنها نگفته
است مهمانی به چه مناسبت برگزار میشود.
مادر افسانه گفت "خبری نیست. فقط لباس پوشیده. روز
عقدش نپوشید، امروز پوشیده."
خالهی افسانه با ورود مهمانها دست به كار شد و چپ و
راست عكس میگرفت. افسانه مُدام راه میرفت و خودش از مهمانها پذیرایی میكرد.
نمیخواست مهمانی شباهتی به عروسی داشته باشد، نمیخواست مثل عروسها خودش را
بگیرد و بالای مجلس، پهلو ی داماد، بنشیند.
داماد مشغول بحث كردن با دایی
افسانه و مهمانهای دیگر بود و عروس مُدام میچرخید و با مهمانها عكس میگرفت،
مُدام جا عوض میكرد تا عكسهایی كه خاله اش میگرفت متنوعتر باشد، سعی میكرد به
دوربین نگاه نكند، اما میدانست خاله اش کی دگمهی دوربین را فشار میدهد
و در آن
لحظه تكان نمیخورد، سرش را بالا میگرفت و لبخند میزد.
افسانه از لباس عروسی
اش خیلی خوشش آمده بود، از تور سفید روی موهاش خیلی خوشش آمده بود.
به مهمانها
میگفت "من این لباس را خیلی دوست دارم، من این تور سفید را خیلی دوست دارم."
و
با این حرف میخواست بگوید فقط به این دلیل این لباس را پوشیده، فقط به این دلیل كه
این لباس را دوست دارد.
مادر افسانه شام را زود كشید و پیش از این كه مهمانها
بروند سر میز شام، خالهی افسانه چند تا عكس از میز شام برداشت.
سویا بود و
مُرغ سُرخ كرده و دو سه جور خورش رنگ و وارنگ. عروس و داماد فقط سویا میخوردند.
گوشت لب نمیزدند. هیچوقت گوشت لب نمیزدند. این یكی از تعلیمات اساسی
عالیجناب بود كه همهی پیروانش باید رعایت میكردند.
علی پنج سال بود گوشت
نمیخورد و افسانه سه سال. باز هم، سر میز شام، بحثی بین دایی افسانه و علی درگرفت.
دایی افسانه با یك دست قاشق پُر از چلومُرغش را توی دهانش فرو برد و با دست
دیگر پُشت جلد یكی از كتابهای عالیجناب را به مهمانها نشان داد.
عكس رنگی
عالیجناب پُشت جلد این كتاب چاپ شده بود كه عالیجناب را در حال لبخند زدن نشان
میداد.
عالیجناب چهرهی گردِ گوشتالویی داشت، سبیلهای پُرپُشت آویزانش روی
دهانش را پوشانده بود.
چار زانو نشسته بود روی زمین و به یك پُشتی بزرگ تكیه
داده بود، دستهای پشمالوی خپلهاش را گذاشته بود روی شكم گُنده اش و به دوربین نگاه
میكرد.
دایی افسانه گفت "ببینم. خودِ ایشون هم فقط با همین غذاهای رژیمی سر
میكنند؟" به ظرف سویا اشاره كرد.
"من كه باور نمیكنم."
دایی افسانه بیشتر از همه حرف میزد. بلبل زبانی
میكرد، مهمانها را میخنداند، با علی بحث میكرد، جوک میگفت و خودش بیشتر از همه
میخندید.
دوربین كوچكی با خودش آورده بود كه از آن هم حرف زد. یك دوربین جیبی
جمعو جور كه واقعاً توی جیب جا میگرفت.
درست به اندازهی یك پاكت سیگار. در
یكی از سفرهای اخیرش به اروپا خریده بود. از لندن.
آدرس دقیق داد كه از كدام
خیابان و خوب یادش بود كه چند پوند. و چه عكسهای خوبی كه با همین دوربین در پاریس و
رُم و شهرهای دیگر گرفته بود!
دوربین ساده ای بود كه احتیاجی به تنظیم كردن
نداشت. بر خلاف دوربین خاله ی افسانه كه گُنده و سنگین بود و فاصله و نور و همه
چیزش را باید به دقت تنظیم میكردی.
خالهی افسانه دوربینش را از تهران خریده
بود و خیلی گران. دوربین حرفهیی بود. عكاسهای حرفهیی با این دوربین عكس میگرفتند.
بحث داغی بین آنها درگرفت. هر كدام از دوربین خودش تعریف میكرد و از عكسهای
خوبی كه با دوربینش گرفته بود.
دایی افسانه هم از وقتی كه وارد شده بود عكسهای
زیادی گرفته بود. مادر افسانه گفت "باید دید! تا خودِ عكسها را نبینیم، باور
نمیكنیم."
و از دستپُخت خودش تعریف كرد. مهمانها هنوز از دستپُخت او تعریف
نكرده بودند. پُرچانگی دایی و خالهی افسانه به هیچكس مجال حرف زدن نداده بود.
مادر افسانه مهمانها را غافلگیر كرد و همه شروع كردند به تعریف كردن از دستپُخت
او. همه باهم حرف میزدند، باهم میخندیدند و صدا به صدا نمیرسید.
پدر افسانه توی اتاق كار خودش قدم میزد و به این
بگومگوهای فامیلی و خندهها گوش میداد.
در اتاق بسته بود و هنوز كسی نیامده بود
او را خبر كند. حتا از سر میز شام او را صدا نزده بودند.
مثل اینكه یادشان رفته
بود چنین آدمی هم توی خانه هست. پدر افسانه منتظر بود خبرش كنند و صبر میكرد و دلش
میخواست ببیند کی به یادش میافتند.
همهی مهمانها قومو خویشهای زنش بودند یا
دوستهای زنش و دوستهای علی و افسانه.
زنش همیشه فقط قومو خویشها و دوستهای
خودش را دعوت میكرد، از دوستها و قومو خویشهای شوهرش خوشش نمیآمد و دلش نمیخواست
از آنها پذیرایی كند.
پدر افسانه قیافهی خودش را توی آینهی كوچكی كه بغل
میز تحریرش بود نگاه كرد.
زشت بود. كج و معوج بود. كله اش زیادی گُنده بود. تاس
بود. چشمهاش پُف كرده بود و زیر چشمهاش دوتا حلقهی كبود آویزان بود.
چیزی توی
صورتش ندید كه قابل تعریف كردن باشد. هیچ چیز دیگری هم نداشت كه قابل تعریف كردن
باشد.
نگاهی به دور و برش انداخت. اینجا اتاق خودش بود. اتاق مطالعه و كار. اسم
اینجا را گذاشته بود "اتاق مطالعه" و گاهی هم میگفت "اتاق كار"،
اما نه كاری
توی این اتاق صورت میداد و نه مطالعه ای میكرد. حوصلهی كتاب خواندن نداشت.
هیچكدام از كتابهایی را كه توی قفسههای دور تا دور اتاق خاك میخورد نخوانده بود.
كتابهای نایاب گرانقیمتی داشت، كتابهای چاپ سنگی، كتابهای مرجع، كتابهای غیر
مرجع.
میتوانست سر میز شام از كتابهای نایابی كه داشت حرف بزند. اما میدانست كه
دخترش و علی به ریشش میخندند و مسخره اش میكنند.
زنش بیشتر از همه به او
میخندید. هیچكس حرفهای او را جدی نمیگرفت.
زنش همیشه عادت داشت وسط حرف او
بدود. یادش نمیآمد جملهی كاملی را سر میز شام یا توی اتاق پذیرایی خطاب به
مهمانها ادا كرده باشد.
و اگر مهمان هم نداشتند، خودیها به حرفهای او گوش
نمیدادند. همیشه از حرف زدن منصرف میشد و یادش میرفت كه چی میخواست بگوید.
زنش
از تحقیر كردن او كیف میكرد و دوست داشت توی ذوق او بزند. میدانست كه در غیاب او
زنش به مهمانها و دوستهای خودش چه میگفت.
اگر حرفی از او به میان میآمد، زنش
میخندید، مسخره اش میكرد و به آنها میگفت شوهرش مرد بازنشسته ی از كار افتادهی
بیسواد و تنبلی است
كه از صبح تا شب وقتش را با قدم زدن توی پاركها و خیابانها
و تلویزیون تماشا كردن و گوش دادن به رادیو و ور رفتن به كتابهایی كه هیچكدامشان
را نخوانده است تلف میكند.
پُشت میز تحریرش نشست و كاغذ سفیدی را كه روی میز بود
پیش كشید. دلش میخواست چیزی بنویسد، نامه ای برای زنش یا افسانه.
شاید نامه ی
او را میخواندند. دلش میخواست بنویسد چرا هیچكس غیبت او را احساس نمیكند، چرا
هیچكس او را صدا نمیزند؟
حتا هیچكدام از مهمانها سراغ او را نمیگرفتند.
هیچوقت چیزی نمینوشت، حتا نامه. كسی را نداشت كه برایش نامه بنویسد.
اگر علی و
افسانه میرفتند به شهرِ دیگری یا مهاجرت میكردند، برای آنها نامه مینوشت.
و
ماجرای همین امروز را هم برای آنها مینوشت.
روزی كه هیچكس خبر نداشت كه او سر
میز شام نیست. هیچكس سراغ او را نمیگرفت، هیچكس در اتاق او را باز نمیكرد و
نمیآمد تو. كاری كه خودش همیشه میكرد.
دوست داشت وقت و بیوقت، در اتاق افسانه
را باز كند و برود تو. افسانه همیشه در اتاقش را میبست.
قفل نمیكرد. فقط میبست.
دوست داشت در اتاق افسانه را باز كند و سرك بكشد.
میخواست ببیند هست یا نه و چه
كار میكند. خوابیده است یا بیدار است، لباس پوشیده است یا نه.
حق داشت.
ناسلامتی پدرش بود. گاهی ساعتها طول میكشید و در اتاقش بسته میماند و هیچ صدایی از
توی اتاقش بیرون نمیآمد.
كسی خبر نداشت توی اتاقش هست یا از در رو به حیاط
رفته است بیرون. گاهی وقتها، مهمان كه داشتند، از در رو به حیاط اتاقش میزد به چاك
تا مجبور نباشد بیاید پیش مهمانها و خودش را نشان بدهد.
گاهی وقتها، در اتاقش
را كه باز میكرد، میدید چار زانو نشسته است وسط اتاق. ساعتها، چار زانو، بی صدا و
بی حركت، مینشست روی زمین.
مِدیتِیشِن میكرد. مادر افسانه با این در باز
كردنها مخالف بود. سر او داد میزد و به او تذكر میداد كه این كار كار خوبی نیست.
اما این حرفها توی گوشش فرو نمیرفت. كار خودش را میكرد. و یك روز كه زنش نبود،
دید درِ اتاق افسانه قُفل بود.
عصبانی شد. دستهی در را چند بار تكان داد.
صدایی نیامد. تلنگر زد. با مُشت كوبید به در. صدایی نیامد.
ناچار شد با لگد
بكوبد به در و قُفل در را بشكند. و تا او قُفل در را بشكند و برود تو، افسانه رفته
بود توی حیاط و از در حیاط رفته بود بیرون.
و تا صبح نیامد. رفته بود تمپل. شب،
توی تمپل خوابیده بود. و از همان شب بود كه تصمیم گرفت با علی ازدواج
كند.
سر میز شام، علی داشت حرف میزد و همه ساكت شده بودند
تا صدای او را بشنوند.
آرام حرف میزد و مهمانها كه تا چند لحظهی پیش اینهمه
سر و صدا راه انداخته بودند، نفسشان را توی سینه حبس كرده بودند و آنقدر ساكت
بودند كه پدر افسانه توی اتاق دربسته صدای علی را میشنید.
داشت دربارهی
عالیجناب حرف میزد. داشت میگفت "ایشون معلم عشقند. ما همهچیزمون را از ایشون
داریم.
كتابهای ایشون به همهی زبانهای زندهی دنیا ترجمه شده."
دستش را
دراز كرد و یكی از كتابهای عالیجناب را از لای كتابهای توی قفسه كشید بیرون.
عكس رنگی عالیجناب پُشت جلد كتاب چاپ شده بود. درست عین قصابها. حق با دایی
افسانه بود.
این شكم گُنده را با غذاهای گیاهی چهطور پُر میكرد؟ به این مرد
میآمد كه هر روز چلوكباب و چلومُرغ توی شكم گُنده اش به تپانَد.
به او میآمد
قصاب یا رانندهی كامیون باشد، نه عالیجناب. شاید هم از بس كه آش خورده بود به این
روز افتاده بود.
دلش میخواست ماجرای روزی را كه به خانهی آشخورها سر زده بود
روی این كاغذ بنویسد. همان خانه ای كه علی و افسانه توی یكی از اتاقهاش زندگی
میكردند.
مدتی بود رفته بودند آنجا و زنش به او با تأخیرِ زیاد خبر داده بود كه
آنجا را پیدا كرده اند.
پدر افسانه میخواست ببیند دخترش كجا زندگی میكند. حق
داشت بداند. افسانه با او مشورت نكرده بود.
هیچوقت با او مشورت نمیكرد و كار
خودش را میكرد. پدرش با ازدواج افسانه مخالف بود، با همهی كارهایی كه میكرد مخالف
بود.
اما نمیتوانست بی تفاوت بماند. آدرس را از زنش گرفت و یكروز عصر، بی خبر،
رفت آنجا. افسانه و علی نبودند.
دوست علی او را برد توی اتاق پذیرایی و او روی
یكی از مُبلهای نزدیک در نشست.
از لای یكی از درها كه نیمهباز بود، دید كسی
روی تخت اتاق آنطرف هال خوابیده و یك نفر (كه زنی بود) داشت توی اتاق راه میرفت.
بوی گندی از همان دم در به بینیش خورده بود.
بوی غذای مانده و دوا. دوست علی
اصرار كرد بنشیند تا علی و افسانه برگردند. گفت رفته اند خرید و همین حالا
برمیگردند.
رفت برای او آش بیاورد. پدر افسانه گفت "نه، ممنونم. چیزی نمیخورم."
ولی دوست علی اصرار داشت كه از او پذیرایی كند.
نه چای میخوردند، نه شربت، نه
شیرینی، نه قهوه. فقط آش میخوردند و تنها وسیلهی پذیراییشان آش بود.
گوشه ی
اتاق پذیرایی، دستهدسته كتاب تلنبار بود، بسته بندی شده و باز. همه عین هم.
پا
شد، نگاهی انداخت. همه كتابهای عالیجناب بود. تعداد زیادی از یكی از كتابهای
عالیجناب. با همان عكس رنگی عالیجناب پُشت جلد.
عكس بزرگ قاب شده ی عالیجناب
به دیوار اتاق پذیرایی آویزان بود.
همان عكس پُشت جلد كتاب. شاید راستیراستی
عكس دیگری نداشت و شاید علی راست میگفت كه از عكس گرفتن خوشش نمیآمد و این عكس را
دزدكی گرفته بودند.
شاید اگر كمی بیشتر توی این خانه میماند و این آش را
میخورد، همهی حرفهای علی را باور میكرد.
دوست علی آش را بلافاصله آورد. آش
حاضر و آماده بود. همیشه همین آش را میخوردند و از صبح تا شب آش حاضر و آماده بود،
آش ولرم بی مزه ای كه معلوم نبود توش چی بود.
همان بویی كه از دم در به بینیش
خورده بود، حالا از توی آش به حلقش فرو رفت. دو قاشق خورد. قاشق سوم را هم به زور
توی دهانش فرو برد.
قاشقش را گذاشت توی آش و دیگر نخورد. دوست علی اصرار داشت
كه باز هم بخورد و اصرار داشت كه صبر كند تا علی و افسانه از خرید برگردند.
اما
حالش داشت به هم میخورد و نمیتوانست صبر كند. پا شد و به زحمت خودش را تا دم در
رساند.
همانجا، بیرون در، بالا آورد. دوست علی گفت "عیبی نداره. از قرار معلوم،
غذای ما به شما سازگار نیست." و در را بست.
صدای یك نفرِ دیگر را شنید كه میگفت
"مزاجشون هنوز عادت نكرده به این غذاها." از پُشتِ در، صدای خنده ای آمد.
صدای
چند نفر بود كه داشتند میخندیدند. و یكی از خندهها خندهی زن بود. نكند خودِ
افسانه بود كه داشت میخندید.
همه به او میخندیدند. افسانه، علی، دوست علی، همه،
هركس كه او را میشناخت.
زنش همیشه به او میخندید. پی بهانه میگشت كه به او
بخندد. و فردا كه خبر بالا آوردنش را شنید، بیشتر از همیشه به او خندید.
از شدت
خنده، روی پاهاش بند نبود. نیم ساعت تمام فقط میخندید، زمین را چنگ میزد و آب از
چشمهاش سرازیر بود.
روی كاغذ نوشت:
اینجانب به این وسیله اعلام میكنم
كه جهان جای خوبی برای زندگی كردن نیست.
به عکس عالیجناب نگاهی انداخت و خنده
اش گرفت. چه قیافهی خندهداری داشت! "چهقدر شماها به من بخندید؟
اجازه بدهید
كمی هم من به شما بخندم." این دوتا جمله را هم میخواست بنویسد، اما ننوشت. حالا
نوبت او بود بخندد.
از سر جاش پا شد و بلند بلند خندید. نه. صدای خندهی او را
كسی از بیرون نمیشنید. حرفهای علی تمام شده بود و باز بگو مگوهای فامیلی درگرفته
بود.
داشتند سر همدیگر را میخوردند و حرفهای تكراری ردوبدل میشد. پُز دادنها،
منم منم كردنها، جوكهای بینمك.
روی كاغذ نوشت:
اینجانب به این وسیله آقای
عالیجناب را از مقام خود عزل و از این پس خودم شخصاً هدایت مردم را به عهده گرفته
و كتابهای خودم را خواهم نوشت.
كتاب عالیجناب را جر داد و انداخت روی زمین.
از در رو به حیاط، رفت بیرون. بی سر و صدا، از در خانه رفت بیرون و رفت تا
كتابهای خودش را بنویسد.
* * *
عالیجناب سگ كی بود؟ پدر افسانه از
عالیجناب زشتتر نبود. حتا توی عكس، اگر عكس میگرفت و آن هم عكس رنگی، بهتر از او
میافتاد.
مثل عالیجناب سبیلهای قصابی نداشت و شكمش هم به آن گُندگی نبود. عكس
شش در چهار سیاه و سفیدش كه توی روزنامهها چاپ شد، مال سالها پیش بود، مال زمانی
كه كارمند رُتبهی دوازده وزارت دارایی بود و بیست تا كارمند زیر دستش كار میكردند.
پایین عكس اسم و فامیلش را نوشته بودند و تاریخ خارج شدنش را از منزل و از مردم
خواسته بودند كه اگر او را پیدا كردند، "اطلاع داده مُژدگانی دریافت دارند."
اما هیچكس از روی این عكس قدیمی نمیتوانست او را بشناسد. قیافهی پدر افسانه
در سالهای اخیر بهكلی عوض شده بود.
همهی موهاش ریخته بود، (توی عكس كاكُل
داشت،) دندانهای جلوش افتاده بود و یكیدوتا هم كه نیفتاده بود، سیاهِ سیاه بود،
(توی عكس لبخند میزد و دندانهای جلوش سفید و مرتب بود،) چشمهاش ریز بود و توی
گودی پایین ابروهای پُرپُشتش فرو رفته بود
(توی عكس چشمهاش درشت و وَق زده
بود).
در مهمانی یك ماهِ بعد، روزنامه ای كه عكس پدر افسانه توش چاپ شده بود دست
به دست میچرخید.
افسانه باز هم لباس عروسی پوشیده بود و علی لباس دامادی.
عكسهای مهمانی قبلی همه خراب شده بود و مادر افسانه ناچار شده بود مهمانی دیگری
ترتیب بدهد و این بار مهمانهای دیگری دعوت كرده بود.
هیچكدام از مهمانهای قبلی
توی این مهمانی نبودند. همه دوستهای خودش بودند با همكلاسیهای زمان دانشجویی
افسانه. و یك عكاس حرفهیی با دوربین حرفهیی اش مُدام میان مهمانها میچرخید تا
طبیعیترین و بهترین عكسهای ممكن را از عروس و داماد و مهمانها بگیرد.
مادر
افسانه ناچار بود برای مهمانها توضیح بدهد كه این عكس روزنامه آخرین عكس شوهرش بود.
او به عكس گرفتن علاقه ای نداشت.
زورش میآمد عكس بگیرد. نوشته های او را به
مهمانهای خودمانیتر نشان میدادند و میخندیدند.
علی برای مهمانها از عالیجناب حرف میزد. مهمانها كه
حرفهای علی برایشان تازگی داشت، ساكت میشدند تا صدای علی به همه برسد.
گاهی یكی
از آنها كه به علی دورتر بود، میگفت "لطفاً كمی بلندتر صحبت كنید!"
اما علی
نمیتوانست بلندتر حرف بزند و باید ساكت میشدند و جلوتر میآمدند تا همهی حرفهای او
را بشنوند.
همه سراپا گوش بودند و موقع گوش دادن هیچكس نمیخندید و پارازیت
نمیانداخت.
افسانه به مادرش گفت "از این به بعد، هیچوقت داییجون را دعوت
نكنیم."
مادرش موافق بود. دایی افسانه تنها كسی بود كه حرفهای
علی را جدی نمیگرفت.