تاریخ انتشار: ۲۶ آذر ۱۳۹۰, ساعت ۱:۳۴
محمد نوری زاد – نامه ای به دخترم
آنجا که یک یهودی، علی(ع) را به محکمه می خواند، چرا من نتوانم رهبر را، به محکمة مجازی خویش فرا بخوانم و قضاوت آن محکمه را به خود مردم وابگذارم؟
به نام خدایی که در” مادر” به تجلی درآمد
سلام ای فهم بزرگِ خانة ما. دیروز پنجشنبه از من به اصرار خواستی که دو جمعه ننویسم. و من به صورتت که نگاه کردم، تنم لرزید. با آنکه پیش از این نیز بارها همین را از من خواسته بودی و من سنگدلانه گفته بودم: هرگز! اما نمیدانم چرا گونهات را بوسیدم و گفتم: چشم!
تو پیش از این بارها به من گفته بودی: پدر، یک چند وقتی بخاطر من ننویس. و من، روی برگردانده بودم که: هرگز! گفته بودی: دو ماه ننویس تا من آرامش داشته باشم. و من با قلبی که از مهر تو میگداخت و تو آن را کوهی از یخ میدیدی گفته بودم: هرگز! گفته بودی: یعنی من برای تو هیچ ارزشی ندارم؟ و من گفته بودم: بسیار، اما مینویسم بخاطر ارزشی که برای تو قائلم. چندی گذشت. بازگفتی: همین یک ماه باقی مانده را ننویس! و من گفتم: هرگز! دستهای مرا گرفتی که: پدر، به چشمهای من نگاه کن. منم. همو که مرا غلیظ دوست میداری. من و مادر و بچهها در رنجیم. بیا و این سه هفتة باقی مانده را ننویس. و من گفتم: با همة علاقهای که به تو و به همة شما دارم، مینویسم!
باز روزی دیگر گفتی: پدر، خانواده از هم میپاشد. اینها حیا ندارند. آن روزهایی که در زندان سپاه بودی، چقدر به تو گفتیم به آن دو پاسداری که با تو مرتبطاند اعتماد نکن. آنها هزار نفر مثل تو را زیر پا نهادهاند و به هیچ اصولی پایبند نیستند. و من در ملاقاتهای هفتگی به شما میگفتم: من نمیتوانم به اینها اعتماد نکنم. چرا که اینها با دیگران فرق دارند. یکی از آنها پاسداری است که هفت سال اسیر بوده. به سلول من میآید و حرف از ادب و انصاف و انسانیت میزند. من اگر به او اعتماد نکنم باید روی خودم و باورهای انسانی و انقلابی خودم خط بکشم. من و امثال او فصل مشترکهای فراوانی داریم. مثل انقلاب، امام، سالهای جنگ، شهید، جانباز، پاکی، مردم، حق، حقوق، گذشته، آینده، بسیج، بسیجیان پاک. پاسداران پاک. جهاد، جهاد سازندگی. و خیلی مشترکات دیگر. و میگفتم: درهر جماعتی خوب و بد هست. اما این دو نفر ازخوبان ادارة اطلاعات سپاهند.
وتو نازنینم، به من میگفتی: از ما گفتن. به اینها اعتماد نکن. تو به تازگی از ماهها مقاومت و یک هفته اعتصاب خشک بیرون آمدهای. نکند اینها با یکی دو لبخند و یکی دو خاطره از جنگ تو را نرم کنند. و من، با آنکه ماهها در سلولهای انفرادیِ وزارت اطلاعات پایداری کرده بودم و خم به ابرو نیاورده بودم، در زندان سپاه به آن دو پاسدار اعتماد کردم. میدانی چرا؟ بخاطر این که نمیخواستم باورکنم: کل سپاه، که یک روزی چشم و چراغ ما بود، درهم شکسته و به غرقابی از تعفن و آسیب فرو شده است. آرزو داشتم هنوز کورسویی از آن سپاه سالهای عاشقی باقی مانده باشد. آن دو نفر برای من همان کورسو بودند. من نمیخواستم برجی که از سپاه بالا برده بودم، یکجا بر سر خودم فرو ریزد. هنوز به جماعتی از پاسداران و سلامتشان امید داشتم. و دوست داشتم آن دو نفر، دو نفر از آن جماعت قلیل سپاه باشند.
روزی که از زندان به بیمارستان رفتم و موقتاً از بیمارستان به خانه، فردای آن روز با مادرت به قم رفتیم. به دیدن آقای وحید خراسانی. من درآن دیدار که جمعی دیگر نیز حضور داشتند و هرگز نیز قابل تکذیب نیست، سخنان نامتعارفی را با ایشان در میان گذاردم. سخنانی که باب نبود. سخنانی که در او از ملاحظه و از لفاظیهای رایج خبری نبود. فردای همان روز فوراً مرا به زندان بازگرداندند. حتماً دربیت جناب ایشان نیز مثل بیت سایر علما شنود داشتهاند و زنده و مستقیم صدای مرا میشنیدهاند که به آیت الله وحید میگویم: چرا بر این همه ظلمی که به چشم خود میبینید خروج نمیکنید؟ و او گفته بود: آقای نوری زاد، والله اگر نتیجة خروج بر من مسجّل شود، همین فردا خروج میکنم.
به زندان که بازگشتم، یکی از آن دو پاسدار که هفت اسم داشت و یکی از هفت اسمش “کریمی” بود، با چهرهای غضب کرده به سلولم آمد و گفت: برای چه به قم رفتی؟ برای چه به دیدن آقای وحید رفتی؟ گفتم: به شما چه مربوط؟ مگر به آمریکا رفتهام و به دیدن باراک اوباما؟ با همان غضب گفت: تو منافقی! یک منافق مدرن! گفتم: آقای کریمی، حرفت را بزن اما توهین نکن. گفت: نه، این را پشت سرت هم گفتهام. ما سه جور منافق داریم. منافقهای مسعود رجوی، منافقهای اصلاحطلب، و تو که منافق مدرنی. بار دیگر تکرار کردم: آقای کریمی، حرفت را بزن اما توهین نکن! اما او محکم در آمد که: بگذار حرف آخرم را بزنم. من اگر بخواهم بین مسعود رجوی و نوری زاد یکی را انتخاب کنم، مسعود رجوی را انتخاب میکنم!
اینجا بود که صبرم سر رفت. برخاستم و درِ سلول را باز کردم و به کریمی گفتم: گمشو بیرون! او چهره درهم کشید که: جمع کن عوضی! آنچنان برسرش فریاد کشیدم: گمشو بیرون، که نمیدانست در آن خلوت دو نفره، درآن سلول سپاه، او زندانی من است یا من زندانی او. با سراسیمگی و ترس نگهبانها را خبر کرد تا بیایند و درِ سلول را که از پشت بسته شده بود، باز کنند. موقع خروج به صورتش قراول رفتم و گفتم: من پوزة گندهترهای تو را در سلولهای وزارت اطلاعات بخاک مالیدهام، تو که هم قدت کوتاه است و هم قوارة فکریات.
زمان گذشت و من از زندان بیرون آمدم. تصمیم گرفتم هرآنچه را که در این یکسال و نیم زندان بر من رفته بود، تصویر کنم. فیلمنامهای نوشتم به اسم "محرمانه برای رهبرم”. خودت ریز به ریز در جریان بودی. هشتاد روز از فیلمبرداری نگذشته بود که هجده نفر از مأموران ادارة اطلاعات سپاه به خلوت و خانة ما ریختند و ابزار کاری مرا و کامپیوتر حرفهای مرا و بسیاری دیگر را بار کردند و بردند. تو خودت در خانه بودی و دزدان مؤدب سپاه را به چشم دیدی. دوسال قبل هم به چشم خود دزدان وزارت اطلاعات را دیده بودی که چهار دستگاه کامپیوتر ما را و آلبومهای عکس خانوادگی ما را برداشتند و بردند و هرگز نیز به ما بازنگرداندند.
یک هفته بعد از آن دزدی، به دیدن آن پاسداری رفتم که میگفت هفت سال اسیر بوده. همو که در زندان با من بسیار مهربان بود. و من برخلاف خواست تو و مادرت، به او، بخصوص به او، سخت اعتماد کرده بودم. چون میخواستم درآن خرابه، یکی باشد که بوی درستی و ادب و انصاف و سالهای خوب عاشقی بدهد. یکی که: پاسدار باشد و راستگو باشد. یکی که پاسدار باشد و اهل ادب باشد. یکی که پاسدار باشد و دزد نباشد. یکی که پاسدار باشد و دستش به خون کسی که نه، به یک سیلی نابجا آلوده نشده باشد. و او، به گمان من همو بود. پاسداری که در ادارة اطلاعات سپاه مانده بود تا بگوید: میشود پاسدار بود و از مال حرام به فربگی در نیفتاد. میشود پاسدار بود و در ادارة اطلاعات سپاه بود و سر به خانه و زندگی مردم فرو نبرد و به اصول اسلامی که نه، به اصول اخلاقی و انسانی پایبند بود.
درآن ملاقات یکی دو ساعته، به آن پاسدار هفت سال اسیر ادارة اطلاعات سپاه گفتم: من آن فیلم را محرمانه میساختم. آنهم برای رهبر. به دوستانتان بگویید وسایل کار مرا به من برگردانند. وگرنه من کاری خواهم کرد که حداقل نتوانید به سادگی جمعش کنید. این را درنامهای که به دستش دادم نیز آورده بودم. حتی به او گفتم: اجازه بدهید این اعتمادی که من به شما، تنها به شما دارم، همچنان باقی بماند. آن روز گذشت و دزدان ادارة اطلاعات سپاه همانگونه که خود پیشبینی میکردم، وسایل مرا به من باز نگرداندند.
به دیدن آقای ناطق نوری رفتم و نسخهای از فیلمنامه و نام منتشر نشدة نهم و یک نامة محرمانه را به وی دادم و از ایشان خواستم که ماوقع را به اطلاع حضرت آقا برساند. درآن نامة محرمانه از رهبر خواسته بودم که دستور فرمایند وسایل من به من بازگردانده شود تا من به عهد خود وفا کنم و آن فیلم محرمانه را برای ایشان کامل کنم. یک هفته بعد از دفتر آقای ناطق به من خبر دادند که امانتیها به آقا مسعود یکی از پسران رهبر رسانده شده و آقا مسعود گفته که شخصاَ بستة امانتی را به پدرشان تحویل داده است. زمان گذشت و از بیت رهبری نیز خبری نشد. و من مجبور شدم به انتشار نامههای نهم و دهم تا: چهاردهم.
درتمام این مدت، تو به خانة ما میآمدی و از من میخواستی دست بدارم و نامه نوشتن را متوقف کنم. من اما میخروشیدم که نه. تو حتی یک روز گفتی: حتی اگر به نابودی من و همة خانواده بیانجامد؟ سنگ تر از سنگ گفتم: بله! و تو هیچ نگفتی. سر به زیر انداختی و رفتی. به همه گفتی من با پدر قهرم. اما هر بار که مرا میدیدی باز خودت را در آغوش من جای میدادی و گونههایت را برای بوسههای من مهیا میکردی.
من در تمام این مدت به خودم میگفتم: در کامپیوتری که دزدان ادارة اطلاعات سپاه، و دو سال پیش: دزدان وزارت اطلاعات از ما دزدیده و برده اند، صحنههای خصوصی فراوانی است. نکند هیولاهای این دو دستگاه برای به زانو در آوردن من دست به انتشار آنها ببرند. یک امید واهی به من میگفت: این حداقل خصلت انسانی و ایمانی باید در میان آن دم و دستگاه اسلامی باشد که به حریم خصوصی کسی ورود نکنند. بخصوص چشمم به آن پاسدار هفت سال اسیر بود که آزادگیاش را در کربلا امام حسین(ع) مخاطب قرار داده بود. که: اگر دین ندارید، لااقل آزاده باشید.
اما سخن تو به درستی انجامید. که بارها به من گفته بودی: به اینان اعتمادی نیست. بعد از انتشار نامة چهاردهم، فیلمی منتشر کردند از همان فیلمهای محرمانه. و صحنههایی که خصوصی بود و هیچ دیو سیرتی به انتشار آن دست نمیبرد. و صحنههایی که همان پاسدار هفت سال اسیر در سلول، مخفیانه با تلفن همراهش از من گرفته بود. دانستم که حرامیانِ سپاه به جان تصاویر محرمانة ما افتادهاند و احتمالاً عکسهای خانواده را و فیلمهای خانوادگی را یک به یک منتشر خواهند کرد. اینجا بود که آن ته ماندة اعتماد من به سپاه فرو کشید و شب تا به صبح نشستم و نامة پانزدهم را نوشتم تا نقشة شوم آن هیولای هفت سال اسیر و بالادستیهای او را پیشاپیش برملا کنم.
فیلم دومشان هم منتشر شد. وقیحانه و مذبوحانه. دیدی در این فیلم چه خصلتی ازهیولاگونگی خویش را به نمایش درآورده بودند؟ و شأن انسانی خود را تا کجا به خاک انداخته بودند؟ من اگر قرار بود به افشاگری بپردازم و به یک چنین رفتار ذلیلانهای دست ببرم، سخن بسیار داشتم. چه سخنانی؟ از همنشینان بینشان و فراوانِ جمعی از سرداران و پاسداران، از ضعیفگان چند به چند آیتاللهها، از زنان انگلیسی حجتالاسلامها، از بزمهای منقلی نامآوران، از سه تار نوازی بزرگانی که خود در خفا برای معشوقگان خود مینوازند و برای مردم، نه حرام بودن سه تار نوازی را، که حتی حرام بودنِ نشان دادنِ آن را در صدا و سیمای طنز خود تجویز میکنند. اما تو، نازنینم، پدرت را خوب میشناسی. او بر خلاف دزدان سپاه، همان روستایی بی نشانی است که اصل و نسبش مشخص است. و از همان اصل و نسب اصولی را فرا گرفته که یکی از محکمات آن، روی گرداندن از حریم خصوصی دیگران و احترام به آن است.
یادت هست مادر بزرگ کهنسال تو که مادر من باشد، آنگاه که دانست دزدان سپاه، فیلمها و ابزار کاریِ مرا بردهاند، چگونه به من دلداری و انرژی داد؟ هیچوقت یادم نمیرود. مادر سواد ندارد. شاید به سختی نام خود را بنویسد. فردای همان روزی که دزدان سپاه به خانة روستایی ما زدند، مادر سررسید و دانست که چه رخ داده. سخنِ آن روز مادر هرگز از یادم نخواهد رفت. که رو به من گفت: اگر تو را مجدداً به زندان بردند، به آنها بگو اگر منِ محمد نوریزاد را در یک بطری بزرگ بیاندازید و سرِ آن بطری را لاک و مهر کنید، من با همان نفسهای باقی ماندهام، بردیوارة آن بطری بخار ایجاد میکنم و با انگشت خود اعتراضاتم را برآن خواهم نوشت!
نازنینم، من نامة شانزدهم را با عنوان ” بیداری یا بیماری اسلامی” آماده کرده بودم. دیروز که گفتی: پدر، بیا و بخاطر من تا دو جمعة آینده ننویس، نمیدانم چرا خیلی زود گفتم: چشم. شاید بخاطر این که چهرة خواستنیات به مادر شدن بسیار نزدیک شده است. هفتة دیگر مسافرت به دنیا می آید و من باید این حداقل آرامش تو را درک میکردم. من به احترام این که هفتة آینده تو به وادی مادری ورود میکنی، نامهای به رهبر نمینویسم. تا مگر تو در آرامش، مسافر کوچکت را به دنیا بیاوری. و باز به این امید که دیگرانی که در مجاورت هیولاگونگی زیست میکنند، این آرامش را بربتابند. وگرنه به یک اشارة انگشت، نامة شانزدهم من با همان عنوانی که بدان اشاره کردم منتشر خواهد شد. و تو خوب میدانی آنجا که یک یهودی، علی(ع) را به محکمه میخواند، چرا من نتوانم رهبر را با اعتنا به هزار هزار آسیب ریز و درشتی که حیثیتِ سرزمین فلک زدة ما را خراشیده، به محکمة مجازی خویش فرا بخوانم و قضاوت آن محکمه را به خود مردم وابگذارم؟
میبوسمت ای مادر