http://fakhraie17.blogfa.com/page/pooyan001.aspx
هوالحق
داستانها و واقعیت
پویان فخرایی
الف) داستانها و واقعیت؛ روایتی از آنچه بین مهدی رحیمی و ابراهیم یزدی گذشت.
"یک روز بعد از شکست کودتای 25 مرداد 32(26 مرداد) سروان مهدی رحیمی از جانب یکی از معاونین ارتش مأمور بازجویی از نعمت نصیری و عباس شقاقی شد. نصیری شدیدا گریه میکرد و به شاه بد و بیراه میگفت ولی شقاقی نه به شاه بد میگفت، نه زاری میکرد و نه تقاضای بخشش داشت بلکه مدام تکرار می کرد ارتشی است و به دستور مافوق خود مأمور رساندن نامه ای به رییس ستاد ارتش بوده است.
بعد از 28 مرداد و بازگشت شاه، رحیمی در فرصتی خود را به محل گارد رساند و پوشه ی دو جلسه بازجویی را روی میز گذاشت و به این ترتیب به او فهماند اسرار آن دو جلسه بین آنها میماند، و در تمام آن 25 سال نصیری که به سرعت مدارج نظامی را تا بالاترین درجه پیمود، همه جا به نوعی رحیمی را هم کشاند. وقتی به ریاست شهربانی کل رسید، رحیمی را به شهربانی برد؛ اما بعدا که به ریاست ساواک منصوب شد، رحیمی در همان شهربانی ماند تا سال 57 که به ریاست آن رسید."[1].تیمسار رحیمی در آن سال(سال 57) زندگی سختی را تجربه کرد. او در اواخر عمر نظام شاهنشاهی، مسئول حکومت نظامی تهران بود و از سوی انقلابیون مسئول کشتار بسیاری از مردم انقلابی دانسته شد و در همان سال(23 بهمن) خود توسط نیروهای انقلابی محاکمه و اعدام شد.
وقتی جریان اعدام رحیمی به میان میآید یک نام دیگر کنار آن برده میشود؛ ابراهیم یزدی.او از همراهان آیتالله خمینی در پاریس بود و با پرواز انقلاب به ایران آمد. در دولت مهندس بازرگان نخست معاون امور انقلابی بود و سپس- بعد از استعفای دکتر سنجابی از وزارت امور خارجه- به عنوان وزیر خارجه دولت موقت مشغول به کار شد. با شروع به کار مجلس اول او که به عنوان نمایندهی مردم تهران انتخاب شده بود در مجلس به فعالیت خود ادامه داد و وقتی جنگ 8 ساله ایران و عراق آغاز شد به همراه دوست دیرینهاش دکتر مصطفی چمران به جبهه رفت ولی پس از اندکی به علت فضای شوریده شدهی جبههها علیه نیروهای مخالف حکومت روحانیون(از نیروهای چپ گرفته تا نیروهای ملی) مجبور به بازگشت به تهران شد. بعد از پایان مجلس اول به همراه مهندس بازرگان و نیروهای عضو نهضت آزادی به عنوان اپوزسیون جمهوری اسلامی به کار خود ادامه داد و بعد از مرگ مهندس بازرگان به عنوان دبیر کل نهضت آزادی مشغول شد.
مخالفان وی و سلطنت طلبان همیشه بر این سعی بودند که او را به اعدام رحیمی متهم کنند، حتی بعضی از ایشان در نمایشهای تلوزیونیشان میگویند وقتی رحیمی حاضر به انجام دستور یزدی – مبنی بر این که رحیمی دستور دهد ارتشیان دیگر به وظیفهی خود عمل نکنند-نشد، یزدی شروع به ناسزا گفتن به رحیمی میکند، رحیمی به خشم می آید و گوش یزدی را نوازشی سخت میکند. دکتر یزدی دستور قطع ید رحیمی و سپس اعدام او را میدهد، برای اثبات این مدعا فیلمی از بحث یزدی و عکس بی دست از رحیمی را پخش میکنند.(جالب اینجاست که در آن عکس دست رحیمی از کتف قطع شده است ولی عکسی که به عنوان دست قطع شدهی رحیمی نشان میدهند دست قطع شده ای از آرنج است) حتی در یکی از این نمایشهای تلویزیونی ابراهیم یزدی را به مقابله به مثل تهدید کردند. اما چند وقت پیش در یکی از این شبکه های ماهورهای قسمتی از فیلم این باز جویی (از آغاز برخورد لفظی بین یزدی و رحیمی تا انتهای بازجویی رحیمی) را پخش کرد ولی هیچ اثری از رد و بدل شدن فحش و ناسزا و سیلی مابین رحیمی و یزدی نبود، تیمسار رحیمی تا انتهای بازجویی مشکلی نداشت و جالبتر آن که تمام صحبت یزدی و رحیمی هفته دقیقه بود.
شاید این هفته دقیقه یکی از مشکل آفریننده ترین جریانهای زندگی ابراهیم یزدی بوده باشد. او بار ها و بار ها جریان آن را توضیح داد. حتی یک بار در مصاحبه ای با رادیو بیست چهار ساعت ایران در لس آنجلس جریان آن شب را شرح داد. او کل آن صحبت هفت دقیقه ای را این باز گو می کند:
من از او خواستم از ارتشیان بخواهد که به پادگان ها برگردند و دیگر به مردم شلیک نکنند ولی او گفت آنها به وظیفه خود عمل میکنند. من گفتم مثل هیفده شهریور او جواب داد هر چه قانون بگوید.
آقای دکتر احمد صدر حاج سید جوادی که بازجویی موقت از رحیمی را بر عهده داشت، آن روز این گونه روایت میکند:
روز بیست و سه بهمن بود. آخرین روز قیام مردم و کشت و کشتار مردم که از طرف ارتش و طرفداران دربار انجام میشد. ما بعد از ظهر به مدرسه رفاه رفته بودیم و صدای تیر اندازی و شعار های مردم از بیرون مدرسه شنیده میشد. در مدتی که آنجا اقامت داشتیم عده ی زیادی از آقایان هم بودند و همه متوحش بودند که بالاخره چی میشود و چه بر سر مردم می آید و چه خواهد شد. خواستیم مدرسه را ساعت 9:00- 8:30 ترک کنیم گفتند بیرون تیر اندازی است و خطرناک است و بگذارید اواخر شب که آرامش بر قرار شد، آن گاه به سلامت به منزل بروید.
ما نشسته بودیم در آنجا بحث میکردیم که چه باید کرد و چگونه باید جلوی کشتار را گرفت . خبر آوردند که آقای تیمسار رحیمی را گرفتهاند و آوردهاند مدرسه ی رفاه. در آن جلسه و در آن سالن البته غیر از بنده کسی از نظر حقوقی وارد نبود دوستان گفتند شما شروع کنید به بازجویی از رحیمی. گفتم خوب این باز جویی موقت خواهد بود و البته محاکمه در پیش است. ولی بیاورندش اشکال ندارد. او را آوردند پشت میز نشست، بنده هم این طرف میز نشستم. عده ی زیادی از آقایان هم بودند، سی چهل نفر از دوستان مبارز در آن جلسه حاضر و ناظر بودند. من سوالاتی کردم و حدود سه صفحهی A4 از ایشان تحقیق کردم.
علت این کشت و کشتار ها، علت دستوری که داده، چرا مردم را میشکند، حالا میبینند اقداماتشان به نتیجه نمیرسد و مردم از پی نمینشیند بهتر است دست از کشتار مردم بردارند. ما چه بکنیم که فاجعهی کشتار مردم از بین برود ( و متوقف شود)، من می پرسیدم و ایشان جواب میدادند. در بین پرسشهایی که میکردم آقای دکتر یزدی به ایشان گفتند شما میتوانید دستور دهید که ارتشیها تیراندازی نکنند ولی ایشان گفتند نه خیر و هر کسی طبق دستوری که دارد و از فرماندهاش دستور گرفته عمل خواهد کرد و من الان به این صورت نمیتوانم و در حال از انجام تقاضای دکتر یزدی اباء کرد. من سوالات را به اتمام رساندم و ایشان امضا کرد.
این اوراق تحقیقی که اوراق مقدماتی بودند پیش بنده ماند تا سال هشتاد که بعد از بازرسی منزل من، دیگر در بین اوراق من وجود نداشت(قطعا با خود بردند.)
آنجا جز همین گفت و گوی بین آقای دکتر یزدی و آقای تیمسار رحیمی اتفاق (خاص) دیگری نیفتاد، ایشان با دست سالم اوراق را امضا کردند، بعد از آن ما شنیدیم همان شب دستور محاکمهی او صادر شده بود و البته ما نبودیم و به منازلمان رفته بودیم و حاکم شرع بوده و ایشان در محاکمه سالم بوده است و همان شب با سلامتی جسمی دفاع از خودش کرده ولی در دادگاه به اعدام محکوم شده است.[2]
ب) داستانها و واقعیت؛ آن چهار نفر
خبری در تهران شایع شده که حکایت از اولین اعدامهای انقلابی دارد و بالاخره در 27 بهمن 57 این خبر با تیتر بزرگ در رزونامههای کیهان و اطلاعات چاپ میشود؛ چهار نفر از این امرای ارتش شاهنشاهی نیمه شب گذشته در پشت بام مدرسه رفاه اعدام شدند. این چهار نفر عبارت بودند از؛ نصیری (او سال ها رئیس شهربانی و ساواک بود)، خسرو داد(فرمانده ی هوا نیرو)، ناجی ( فرماندار نظامی اصفهان) و رحیمی(آخرین رییس شهربانی و فرماندار نظامی تهران). چرا آنها به این سرعت اعدام شدند؟ چه کسی دستور اعدام آن ها را داد؟ این سوالاتی است که حتی تا امروز بسیار پاسخهای مختلف در موردشان مطرح است، ولی واقعیت چه بود؟
سلطنت طلبان باز پیکان اتهام را به سوی ابراهیم یزدی نشانه میروند ولی ابراهیم یزدی به گونه ی دیگر جریان را شرح میدهد.:
ساعت نه- نه و نیم شب بود، من منزل پدر بودم(خیابان عینالدوله- ایران فعلی رو به روی مدرسه علوی) سید حسین خمینی آمد عقب من که بابا گفتند شما بیا. رفتم دیدم گوش تا گوش آقایان نشستند. خلخالی، عراقی، اشراقی، سید احمد نراقی بودند. آقای خمینی از من پرسید «داستان چیست؟» گفتم: «من اطلاعی ندارم داستان از چه قرار است» گفت: «میگویند بیست و چهار نفر را بردهاند پشت بام مدرسه رفاه می خواهند اعدام کنند.» من گفتم: «چه کسانی هستند؟» آقای خلخالی که روزنامهی اطلاعاتی دستش بود در حاشیهاش اسامی این بیست چهار نفر را نوشت و شروع کردند یکی، یکی پرسیدن. گفتم: «آقا هیچ بحثی نیست که این ها در آن رژیم مرتکب جنایت شدند. ولی قرآن و اسلام به ما میگوید که اگر مرغی را میخواهی بکشی شرایط دارد، چه طور میخواهید، انسانهایی را به هر دلیلی بکشید بدون این که شرایط رعایت شود.»
«اول این که نصیری رئیس ساواک بوده باید محاکمه شود شما این را ببرید در استادیوم آزادی یک دادگاه علنی برگذار شود. در روزنامهها آگهی بدهید و فرمهایی چاپ کنید که تمام کسانی که در طی این بیست و پنج سال توسط ساواک بازداشت شدند، عزیزانشان را کشتند همه بیایند عرض حال بدهند و اعلام جرم بکنند علیه ساواک رییس که مسئول هست، در حضور خبرنگاران نصیری سوگواری راه بیندازد.»
در مورد هویدا آقای خمینی از من پرسید، گفتم ...
اما در برابر توضیح اول من استناد کردند به حرفهای رحیمی. گفتند: «اینها متنبه نیستند، اینها باور نمیکنند انقلاب شده و احتمال هست که این ها بیایند مدرسه رفاه و این تشکیلات را بمباران کنند بهتر است، برای این که ما از آن زهر چشم بگیریم این چهار نفر را ببرند و اعدام بکنند»
برای آن چهار نفر نه خلخالی حکمی صادر کرد و نه شخص دیگری، شخص آقای خمینی گفت: «من به عنوان حاکم شرع میگویم این چهار نفر را ببرید و بکشید.» من گفتم: «حاج آقا اینها خودشان مقصر هستند ولی ممکن است صغیر داشته باشند، اینها باید وصیت کنند. بفرمایید اجازه داشته باشند با منازلشان تماس داشته باشند، وداعی بکنند، لازم باشد دیداری داشته باشند.آقای خمینی به حاج مهدی عراقی گفت:«این حرفش درست است، برو آنجا بایست این کار ها صورت بگیرد و اگر میخواهند تلفن بزنند، بزنند.»
خلخالی هول هولکی از آن دوید قبل از این که عراقی برسد و کاری صورت بگیرد آن چهار نفر را زدند. من که رسیدم خلخالی تازه با آقای امیر حسینی نشستند میگویند، ادعا نامه چی بنویسم، که من عصبانی شدم (و خلخالی در خاطراتش نوشته است) گفتم: «خجالت نمیکشید اول میکشید بعد میخواهید ادعا نامه بنویسید، خوب ادعا نامه را مینوشتید بعد برایش میخواندید چه اورژانسی بود. بعد هم رفته بودند بالای سر جنازهها ایستاده بودند عکس و فیلم میگرفتند. دیدم این موهن و زشت است و نمایش وحشی گری است، آن فیلم را گرفتم نگذاشتم پخش کنند. این داستان آن چهار نفر است.»
جمعه بیست و هفت دی اطلاعیهای در روزنامه کیهان چاپ شد و در آن جریان اعدام آن چهار نفر به گونهی دیگر مطرح میشود؛ که پنج شنبه 26 بهمن دادگاه فوق العاده انقلابی تشکیل جلسهای ده ساعت داده است که با حضور چندین قاضی[مجهولالهویه] آن چهار نفر را به اعدام محکوم کرده است و سپس حکم را به تایید امام رسانده و سپس حکم اجرا کردهاند.[3]
از دکتر یزدی در مورد این دادگاه پرسیدم و او این گونه پاسخ داد: در آن موقع اصلا دادگاه انقلابی تشکیل شده بود.
شیخ صادقی خلخالی. همه او را میشناسند، دکتر عباس میلانی وصف او را این گونه به نگارش در میآورد:
«روستا زاده بود و تحصیل چندانی نداشت. به قم آمده بود تا درس طلبگی بخواند. چهرهی گردش، لبان بر آمدهاش، ابروان پر پشتش چشمان ریزش ریشش که از چانهاش بیرون میزد و بالاخره عمامه ی گردش همه او را هیات یکی از سوارانی در میآورد که در اغلب مینیاتور های ایرانی دیده بودیم. خلخالی ذهنی ساده داشت در عین حال بی باک و بی پروا بهم بود و همین خصلتش او را به یکی از طرفداران آیت الله خمینی تبدیل کرده بود[4] در تمام عمر به همکاری که با نواب و فدائیان اسلام داشت افتخار میکرد و از سال های چهل تا پنجاه هفت به شهرهای مختلف تبعید شده بود. او بعد از انقلاب از طرف آیت الله خمینی به منصب حاکم شرعی گماشته میشود« و از طرف مخالفان جمهوری اسلامی لقب قاضی قاتل نصیبش میشود.»[5]
و آن شب که طبق گفتهی دکتر یزدی، شیخ صادق خلخالی هم حضور داشت؛ نقش صادق خلخالی چه بود؟ او در کتاب خاطراتش روایتی متفاوت از روایت دکتر یزدی ارائه میدهد:«من میخواستم در همان شب بیست چهار تن از امرای ارتش و رژیم سابق را اعدام کنم ولی ابراهیم یزدی در کار ها دخالت میکرد. رفتم پیش امام ( به شکایت) گفتم یزدی در کار ها دخالت میکند و نمیگذارد به وظیفهام عمل کنم. امام گفت یقهاش را بگیر و از پلهها پرتش کن پایین بعد او پیش من میآید و من جوابش را میدهم.
البته همانطور که گفتم میخواستم بیست و چهار نفر را اعدام کنم اما این آقایان وقت تلف میکردند و هی این پا و آن پا میکردند. من وضع را ناجور دیدم و متوجه شدم ابراهیم یزدی در آن جا حضور ندارند. حس کردم ممکن است خدمت امام رفته باشد خودم را سریع به آنجا رساندم. دیدم آقایان یزدی، بهشتی، احمد آقا و مطهری خدمت امام هستند. من به امام گفتم اگر این بیست و چهار نفر را اعدام نکنیم به جهنم میرویم. اما امام همه را به آرامش دعوت کردند و گفتند تعداد اعدامها بیش از چهار، پنج نفر نباشد.»[6]
ج) داستانها و واقعیت؛ پرده بر افتاد
«آخر شب بیست چهار بهمن، آن چهار تن را به پشت بام مدرسه راه بردند، پدر رضاییها -که پنج پسرش در درگیری و مبارزه با رژیم شاه کشته شده بودند- در نطقی کوتاه از انتقام خداوند گفت و سپس جوخهی اعدام شلیک آغاز کرد ولی تا ساعتی از اطراف بر این چهار تن که اولین کسانی بودند که مفسد فی الارض شناخته شدند، گلوله میبارید.»[7] و بالاخره بعد از لحظاتی گلوله باران متوقف میشود، ولی گلولههای تهمت به سوی ابراهیم یزدی تا امروز هم میبارد.
* * *
در انتها نگارنده یادآوری میکند که این نامه در تایید اعدامهای صورت گرفته بعد از پیروزی انقلاب پنجاه و هفت نیست که تحقیقی در مورد اولین اعدامهای انقلاب است و در مورد روایت شیخ صادق خلخالی از جریان آن شب این نکته از سوی نگارنده به خواننده این نامه تذکر داده میشود که روایات آقای خلخالی به علت تناقضات بسیار غیر قابل استناد است، شیخ صادق خلخالی خود را به عنوان حاکم شرع مسئول محاکمه و اعدام آن چهار نفر معرفی میکند ولی طبق گفتههای خود آیت الله خمینی، او را در پنجمین روز از اسفند ماه پنجاه و هفت به ریاست دادگاههای انقلاب و حاکم شرعی منصوب میکنند. یعنی دوازده سیزده روز بعد از انجام اعدامها به این دلیل بر نگارنده روشن نیست، او چگونه به عنوان حاکم شرع آن چهار نفر را محاکمه و اعدام کرده است.
پائیز ۸۲
[1] دویست و هفتاد و پنج روز بازرگان، مسعود بهنود – قسمتی از صفحات هفتاد و پنج تا هفتاد و هفت
[2] با سپاس از دکتر صدر مصاحبه در تاریخ 21/6/82
[3] رجوع شود به کیهان بیست و هفت بهمن پنجاه و هفت صفحه دوم
[4] معمای هویدا صفحه چهار صد و هفده
[5] همان، صفحه چهار صد و نوزده
[6] خاطرات شیخ صادق خلخالی صفحات سی صد و شصت و سی صد و شصت دو
[7] دویست و هفتاد پنج روز بازرگان؛ مسعود بهنود صفحه ی نود و هشت