«مادر مي را بکرد بايد قربان
بچه او را گرفت و کرد به زندان
بچه او را ازو گرفت، نداني
تاش نکوبي نخست و زو نکشي جان
جز که نباشد حلال، دور بکردن
بچه کوچک ز شير مادر و پستان
تا نخورد شير، هفت مه به تمامي
از سر ارديبهشت تا بن آبان
آنگه بسپاري به حبس، بچه او را
هفت شباروز خيره ماند و حيران
باز چو آيد به هوش و حال ببيند
جوش برآورد، بنالد از دل سوزان
گاه زبر زير گردد از غم و گه باز
زير زبر، همچنان ز اندُه جوشان
زر بر آتش کجا بخواهي پالود
جوشد، ليکن ز غم نجوشد چندان
باز به کردار اشتري که بود مست
کفک برآرد ز خشم و راند سلطان
مرد حرس کفک هاش پاک بگيرد
تا بشود تيرگيش و گردد رخشان
آخر کارام گيرد و نچخد تيز
درش کند استوار مرد نگهبان
چون بنشيند تمام و صافي گردد
گونه ياقوت سرخ گيرد و مرجان
چند ازو سرخ، چون عقيق يماني
چند از و لعل، چون نگين بدخشان
ورش ببويي، گمان بري که گل سرخ
بوي بدو داد و مشک و عنبر بابان
هم در خم اندر، همي گدازد چونين
تا به گه نوبهار و نيمه نيسان
آنگه اگر نيم شب درش بگشايي
چشمه خورشيد را بيني تابان
ور به بلور اندرون بيني، گويي
گوهر سرخ است به کف موسي عمران
زفت شود رادمرد و سست دلاور
گر بچشد زوي و روي زرد گلستان
وانک به شادي يکي قدح بخورد زوي
رنج نبيند از آن فراز و نه احزان