1 view
Skip to first unread message

ensan adamizadeh

unread,
Aug 13, 2010, 2:39:45 AM8/13/10
to friends-of-...@googlegroups.com
سلام -کارهای شما در امور موسیقی قابل ستایش می باشد-موسیقی آرام به انسان آرامش می بخشد-موفق باشیدچندنفر از هنرمندان درخصوص این آهنگ خوانده اند"از اینجا تا به بیرجند خیلی راهه ..."اگر برایم ارسال نمایید ممنون می شم

rahmat tavakol

unread,
Aug 14, 2010, 9:33:17 PM8/14/10
to friends-of-...@googlegroups.com
  تو را به جاي همه كساني كه نشناخته ام دوست مي دارم

تو را به جاي همه روزگاراني كه نمي زيسته ام دوست مي دارم

براي خاطر عطر گستره ي بي كران و براي خاطر عطر نان گرم

براي خاطر برفي كه آب مي شود، براي خاطر نخستين گل

تو را براي خاطر دوست داشتن دوست مي دارم

تو را به جاي همه كساني كه دوست نمي دارم دوست مي دارم.



جز تو، كه مرا منعكس تواند كرد؟ من خود خويشتن را بس اندك مي بينم.



بي تو جز گستره يي بي كرانه نمي بينم

ميان گذشته و امروز.

از جدار آينه‌ي خويش گذشتن نتوانستم

مي بايست تا زنده‌گي را لغت به لغت فرا گيرم

راست از آن گونه كه لغت به لغت از يادش مي برند.



تو را دوست مي دارم براي خاطر فرزانه‌گي ات كه از آن من نيست

تو را به خاطر سلامت

به رغم همه آن چيزها كه به جز وهمي نيست دوست مي دارم

براي خاطر اين قلب جاوداني كه بازش نمي دارند

تو مي پنداري كه شكي، حال آنكه به جز دليل نيستي

تو همان آفتاب بزرگي كه در سر من بالا مي رود

بدان هنگام كه از خويشتن در اطمينانم.

parviz saboori

unread,
Aug 16, 2010, 4:40:16 PM8/16/10
to frind
دوستان عزیز سلام ودرود بر شما که همیشه با ارسال پیام های خود به خصوص
اظهار نظری که در وبسایت می نمایید مرا شرمنده و از همه مهمتر از راه های
دور به اینجانب انرژی مثبت می دهید این بار نیز یک قطعه ی دیگر از موسیقی
های آرامبخش را خدمتتان ارسال می نمایم امیدوارم که مورد توجه شما دوستان
عزیزم قرار گیرد
لطفاً به وبسایت زیر مراجعه واز قسمت موسیقی درمانی دانلود نمایید

www.saboori121.blogfa.com

esmael hemmatizadeh

unread,
Aug 18, 2010, 4:24:05 AM8/18/10
to Friends-of-...@googlegroups.com
معلم و احمدك
معلم چو آمد به ناگه كلاس    چو شهري فروخفته خاموش شد
سخن هاي ناگفته در مغزها    به لب نا رسيده فراموش شد
معلم زكار مداوم مدام    غضبناك و فرسوده و خسته بود   
جوان بود وعنفوان شباب    جواني از اورخت بربسته بود
سكوت كلاس غم آلود را    صداي درشت معلم شكست
زجا احمدك خست وبند دلش     بدين بي خبر بانگ ناگه گسست
بيا احمدك درس ديروز را    بخوان تا ببينم كه سعدي چه گفت
ولي احمدك درس ناخوانده بود   بجز آنچه ديروز آنجا شنفت
زبانش به لكنت افتاد و گفت   بني آدم اعضاي يكديگرند
وجودش به يكباره فرياد كرد    كه در آفرينش ز يك گوهرند
در اقليم ما رنج بر مردمان
چو عضوي بدر آورد روزگار    دگر عضو ها را نماند قرار
تو .. كز   كز ...تو كز  .. واي يادش نبود.
جهان پيش چشمش سيه پوش شد    نگاهي به يكباره از روي شرم
به پايين بيفكند و خاموش شد
در اعماق قلبش بجز درد و زنج   نمي كرد پيدا كلا م دگر
در آن عمر كوتاه او خاطرش نمي داد جز آن پيام دگر
چرا احمد كودن بي شعور  معلم بگفت با لحن گران
نخواندي چنين درس آسان بگو
مگر چيست فرق تو با ديگران
عرق از جنين احمدك پاك كرد
خدايا چه مي گويد آموزگار
نمي داند كه آيا پدر آن ميان
بود فرق ما با ديگران
چه گويد بگويد حقايق بلند
به شهريكه از چشم خود بيم داشت
بگويد چه فرق است مابين او
وآن كس كه بي زر و سيم داشت
معلم بكوبيد پا بر زمين
كه اين پيك قلب پر از كينه است
بمن چه كه مادر از كف داده اي
بمن چه كه دستت پر از پينه است
رود يك نفر پيش ناظم كه او
بهمراه خود يك فلك آورد
نمايد پر از پينه پاهاي او
زچوبي كه بهر كتك آورد
دل احمدك  آزرده و ريش گشت
 
چو او اين سخن از معلم شنفت
ز چشمان او كور سويي جهيد
به يادش آمد شعر سعدي و گفت
ببين ..  يادم آمد كمي صبر كن
تحمل خدا را تحمل دمي
تو كز محنت ديگران بي غمي
نشايد كه نامت نهند آدمي 



Reply all
Reply to author
Forward
0 new messages